گلاویژ باگریه به طرفم اومد دست هاشو قالب صورتم کرد وگفت:
_عماد.. دردت به سرم.. خوبی؟ حالت خوبه؟
ازش بدم میومد..
توی تموم عمرم خودم رو تا این حد حقیر ندیده بودم..
بانفرت دست هاشو از صورتم جدا کردم وپس زدم..
_ولم کن.. من خوبم.. بروکنار!
هنوز گیج بودم اما به زور بلند شدم توی جام نشستم و گفتم:
_خوبم برو کنار…
یکی دیگه از خادم ها که بیرون بود وارد اتاقک شد وگفت:
_زنگ زدم ۱۱۵ الان میرسن…
باصدایی که از شدت عصبانیت میلرزید گفتم:
_ممنون آقا لازم نیست من حالم خوبه!
_عه بیدار شدی؟ مارو ترسوندی جوون!
باآخرین توانم ازجام بلندشدم وایستادم..
_معذرت میخوام.. همه چیز یک دفعه ای شد.. واقعا معذرت میخوام.. مزاحم استراحت شماهم شدیم..
یکی دیگشون گفت:
_ای بابا این حرفا چیه خداروشکر حالتون خوبه! خانمتون خیلی نگرانتون بودن ماروهم ترسوندن…
بانفرت به گلاویژ صورتش خیس اشک بود نگاه کردم و باپوزخند زمزمه کردم..
_خانومم! هه.. بلندتر ادامه دادم:
_بازم عذرخواهی میکنم.. با اجازه رفع زحمت کنیم..
باگیجی به طرف در رفتم و دست گلاویژ زیربازوم قرار گرفت..
راه نبود دستم رو بکشم و واسه همون تا ازشون دور میشدیم تحمل کردم..
ازشون تشکرکردم و خداحافظی کردم..گلاویژ هم مثل من تشکر کرد وبعداز خداحافظی به طرف ماشینم حرکت کردیم..
همین که ازشون دور شدیم با تشر دستمو کشیدم وگفتم؛
_به من دست نزن عوضی! دنبال من راه نیوفت برو گورتو گم کن..
_عماد…
میون حرفش پریدم و باصدای بلند توپیدم:
_همین الان!
باگریه و التماس گفت:
_خیلی خب میرم.. به امام حسین میرم.. فقط بذار تا خونه همراهت بیام..
_من به تو نیازی ندارم گورتو گم کن!
_میدونم.. بخدا میدونم توبه من نیازی نداری عماد من بهت نیاز دارم توروخدا تنهام نذار…
به ماشینم رسیدم.. دستم اونقدر تیر میکشید ودرد میکرد که قدرت راه رفتن رو هم از پاهام گرفته بود..
بی توجه به گلاویژ وگریه هاش سوار شدم واومدم حرکت کنم که فورا پرید توی ماشین وفرصت قفل کردن در ماشین رو بهم نداد..
_بروپایین گلاویژ به ولای علی میزنمت.. بروپایین گفتم..
_باشه بزن.. بیا هرچقدر میخوای منو بزن آروم بشی غلط بکنم اگه جیکم دربیاد..
پوزخندعصبی زدم وگفتم:
_این دری وری هارو وقتی که با بی آبرویی مردم رو انداختی به جونم باید میگفتی نه الان..
میری پایین یا بندازمت پایین؟
_غلط کردم عماد اشتباه کردم..
ندونستم اون کارو رومیکنی بخدا اشتباه کردم
معذرت میخوام التماست میکنم این کارونکن..
دستم درد میکرد.. حوصله ی بحث کرد با اون احمق رو نداشتم
بی حوصله ماشین رو حرکت دادم و دیگه چیزی گفتم..
_دستت درد میکنه؟ بریم بیمارستان؟
_خفه شو به تو مربوط نیست!
_عماد..
_لال شو اسم من رو به زبون کثیفت نیار..
گریه هاش شدت گرفت..
_مگه من چیکارت کردم؟ آخه من که باهات کاری نداشتم
خبرمرگم داشتم زندگیمو میکردم توخودت اومدی دنبالم..
_اشتباه کردم.. اون بهار عوضی ازم کمک خواست وخواست دنبالت بگردم
وگرنه من چیکار به کار توی بی لیاقت دارم که دنبالت بیام..
_خیلی خب بهار هم غلط کرد قسم میخورم تلافی کارشو درمیارم.. اما توروخدا بیا بریم بیمارستان
بی توجه به التماس هاش سرعتم رو بیشترکردم که هرچه زودتر برسونمش و خودمو به بیمارستانی برسونم و دستم رو به یه دکتر نشون بدم چون واقعا به دکتر نیاز داشتم درد زیادی امانم رو بریده بود
پارت بعدی
گلاویژ تا رسیدنش به خونه شون گریه میکرد
عماد بیحوصله شده بود از زر زراش، از طرفی طاقت اشک ریختنشو نداره، سرش داد میزنه و بعد به خودش به خاطر این حسش به گلا بدو بیراه میگه
گلا اروم هق هق میکنه(کلا کاری جز زر زر بلد نیست
دختره اویزون، حیف اون قیافه خوشگلی که برای این زر زرو انتخاب کردن)
گلا بعد از رسیدن معذرت خواهی میکنه، عماد هیچی نمیگه و به روبه روش خیره میشه، قلب گلا برای صدمین بار میشکنه، تا بهارو میبینه میزنه زیر گریه)
خداییی
نویسنده این رمان نیستی ؟😂
جررر،، عالی بود یعنی 🤣🤣🤣
مم واقعا نمیفهمم چرت اینقد کممممم
قبلا فقط میخواستم عمادو خفه کنم ولی حالا به این نتیجه رسیدم ک گلاویژ بیشتر مستحق خفه شدنه پس تصمیم گرفتم ک دوتاشونو هم زمان باهم خفه کنم…!😏😶
بدم میاد از گلاویژ. اسکل خر
واقعا دیگه شورش درآورده نویسنده اول اش که شروع کردم به خواندن گفتم عجب رمان جذابیه ولی حالا خیلی آبکی شده این همه پارت داریم می خونیم هیچ تحولی نداشت
خاک توسر گلاویژ 😏😏😤😤
پارت بعدی
گلا به خاطر برخورد عماد تا یه هفته افسردگی میگیره و گریه و ضجه رو دوباره از سر میگیره و ….
خودتون تا اخرش برید تا دباره همین مراحل تکرار بشه
تا پارت بعدی فعلا
این گلا واقن کصخله 😐
چرا انقد مثه سگ ضجه میزنه یه ذره غرور نداره خاک تو سرش کنن
خلاصه ی صد پارت اینده: عماد و گلاویژ همو پس زدن گلا زد زیر گریه و چشاش متورم شد😑بخدا اگه غیر این باشه😒
یعنی این دختر یه نمه غرور نداره
عزیزم رمان واقعی که نیست انقدر غصه میخوری برای غرورش اینا همش الکی و چرت و پرته،همهش داستان و شر و وره
میدونم جانم
ولی خو بالاخره وقتی میخونی حرصت میگیره
یعن واقعی نیست؟؟؟؟؟؟ مگه میشه!!!!
دوتایشون غد و لجباز خاک بر سرا
از گلاویژ متنفرم
ی روز میگه عاشق عمادم ی روز مردمو میندازه ب جونش
شاید پاک باشه ولی اگه خود گلاویژ هم عکس عمادو با صحرا می دید دیگه تو روش نگا نمیکرد
باز که پارت های رمانت داره کمتر میشه مثلا با این کارات میخوای طرفدار جذب کنی نه کور خوندی، کسی که رمان مینویسه مثل آدم مینویسه نه انقدر کم خیلی پارت کمه تو اگه قرار بود اینطوری بنویسی اصلا نمی نوشتی چه فایده وقتی دو سه خطه و روزی یک بار میزاری حدقل با این اوضاع روزی دو پارت بزار، اینطوری که آدم هم میاد بخونه تموم میشه
اره دقیقا منم این چند روزه به تمام معنا دل زده شدم و دارم رمان دیگه میخونم حالا هم که اومدم پشیمون شدم زیادی جلو نبردن!!!
یه چیز تازه تری بنویس
یه اتفاق جدیدی
همش گریه و زاری و پس زدن همو مینویسی
وی شورش دیگه درآوردین
دو خط مینویسه بی مفهوم
با مردم ی چیزی میزنن یا چی؟
ی دم میگ میخوادش ی دم میگ متنفرم ازش!!!
بین خطوط حرکت کن اخوی
عماد کصخله گلاویژ کصخل تر از عماد انقد گریه کردن چیهههههه مگه اون یه دختر ضعیفه گریع میکنه؟ کی عماد مث سگ پشیمون بشه دلم خنک شع
هرچی سر گلاویژ میاد حقشه ایشالا اصلا بدتر هم سرش بیاد دختره ی اویزون کنه ول نمیکنه اه ادم اینقدر چندش و بی غرور بره بمیره اصلا
عماد م عجب بیشوعوریه
گلاویژ نباید اینقدر التماس عمادو میکرد
عماد کصخله یا خودشو زده کصخلیت؟
وای م چرا اصلا نمیتونم درکش کنم :/