لب هامو کج وکوله کردم و با دو دلی گفتم:
_اما دلیل نمیشه که من قبول کنم و برم اونجا…
بارفتنم چیزی جز عذاب کشیدن خودم عوض نمیشه!
باحرص و صدایی که سعی داشت کنترلش کنه بهم توپید:
_گلاویژ میری خوبشم میری.. منو دیونه نکن امروز بدجوری عصبیم پاچتو میگیرما!
فردا خودت میری هرچی که لازمه رو برمیداری ومیای..
بدون حقارت و پراز اعتماد به نفس! بیشتر از این هم نمیخوام چیزی بشنوم!
_حالا وقتی اومدی حرف میزنیم.. الان قطع میکنم که به کارت برسی!
_حرفی نمیمونه.. نه الان و نه وقتی برگشتم نمیخوام چیزی راجع به این موضوع بشنوم!
بی حوصله چنگی به موهام زدم و باحسرت آه کشیدم..
_کاری نداری؟ منتظرتم زود بیا باشه؟
_باشه عزیزم منم چندساعت دیگه میام.. توهم برو یه کم به خودت برس اینجوری هم قیافه ات قابل تحمل میشه هم خودتو مشغول میکنی!
با حرفش لب هام به لبخند کش اومد.. حق با بهار بود این روزا حتی موهامم یه شونه نزدم…
گوشی رو قطع کردم و عماد فکر کردم..
یعنی برم؟ اگه رفتم و تحقیرم کرد چیکار کنم؟
اگه مثل اون دفعه با دعوا و داد وبیداد از شرکت انداختم بیرون چه خاکی توسرم کنم؟ وای حتی فکردن بهش دیونه ام میکنه!!
نمیرم.. اگه بهارهم میخواست مجبورم کنه بهش دروغ میگم که میرم اما نمیرم!
با اومدن بهار نه تنها روی تصمیم نموندم بلکه برای رفتن مصمم هم شدم..
دلم نمیخواست اونقدر از عماد دور بشم که فراموشم کنه…
میدونستم دیگه دوستم نداره و هیچ چیز دیگه مثل سابق نمیشه اما باخودم فکر کردم..
به قول بهار، شاید اگه جلوچشمش باشم دلش بی قراری کنه.. البته خوب میدونم سنگ دل تر ازعماد خودشه وهمچین چیزی ممکن نیست
اما قلب من که ارزش امتحان کردنش رو داشت نداشت؟ دلم میخواست برای قلب خودمم شده یک بار شانسم رو امتحان کنم.. که اگرم نشد حداقلش شرمنده ی دلم نیستم و مطمئنم که تلاشم رو کردم!
از ماشین پیاده شدم و روبه روی شرکت ایستادم…
صدای تپش قلبم توی گوشم آزار دهنده بود..
همه وجودم میلرزید.. اونقدر زیاد که نمیتونستم روی پاهام بایستم…
به خودم نهیب زدم.. چه مرگته گلاویژ؟ با این حالت میخوای بری؟ اینطوری میخوای تظاهر به بی خیالی کنی؟ نه! اینجوری نمیشه.. من حتی نمیتونم ازشدت لرزش پاهام قدم بردارم..
به طرف مخالف شرکت قدم برداشتم و خودمو سرزنش کردم..
اخه واسه چی باید این همه حالم بدباشه؟ مگه من چیکار کردم که این همه ازش میترسم؟ خدا لعنتت کنه دختر..
اونقدر راه رفتم و باخودم حرف زدم تا به خودم اومدم فهمیدم رسیدم به خیابون اصلی و ازشرکت خیلی دور شدم..
روی پله ی مغازه ای تعطیل نشستم و زدم زیر گریه..
داشتم گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد.. بهار بود.. اومدم جواب بدم که پشیمون شدم.. ولش کن.. بذار فکرکنه رفتم.. دلم نمیخواست بهار از بی دست وپایی و ترسوییم چیزی بفهمه!
اشک هامو پاک کردم.. به خیابون و ماشین ها زل زدم… چند دقیقه بعد دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد..
با فکراینکه بهار پشت خطه اومدم صداشو قطع کنم که با دیدن شماره ی رضا جا خوردم!
این وقت صبح رضا چی میخواست؟ نکنه اتفاقی واسه بهار افتاده باشه.. فورا جواب دادم؛
_الو سلام..
_سلام گلاویژ خوبی؟ کجایی؟
_من.. خوبم.. چیزی شده؟
_نه چیزی نشده.. بهار گفت اومدی شرکت زنگ زدم ببینم کجایی.. هنوز نرسیدی؟
_اوممم.. من.. خب.. من.. نه هنوز نرسیدم.. یعنی نیومدم..
_چی؟ نیومدی؟ کجایی؟
_چرا.. یعنی اومدم.. اما نمیام.. یعنی.. نمیخوام بیام.. منصرف شدم..
_چرا؟ مشکلی پیش اومده؟
_آره.. نتونستم بیام.. دلم نمیخواد بیام!
_اگه بخاطر عماده، امروز عماد نیومده.. میتونی بیای وسایلت رو برداری..
هرچند لازم نبود بیای ومن میتونستم واست بیارم اما اصرار بهار بود و گردن ماهم درمقابل بهار خانوم از مو باریک تر!
باحرف رضا دلم گرفت.. دوباره بغض کردم.. باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_چون من میخواستم بیام نیومده شرکت؟ واسه اینکه منو نبینه نیومد؟
_نه بابا دختر توچرا اینقدر داستان های غمیگن توذهنت میسازی؟
مگه اصلا عماد خبر داشته که میخوای بیای؟ والا من هم همین چند دقیقه پیش از بهار شنیدم که داری میای اینجا.. نیومدن عماد هیچ ارتباطی باتو نداره..
عماد توی این مدت خیلی هنر کرده باشه روی هم رفته ۲ساعت اومده باشه.. الان کجایی؟ صدای خیابون میاد..
دماغمو بالا کشیدم وگفتم:
_نزدیک شرکتم.. اومدم اما پیشمون شدم داشتم برمیگشتم!
_بله.. صداتم که تودماغی شده.. هرجا هستی زودتر خودتو برسون تا بهار خانوم رو ننداختی به جون ما.. نگران نباش عماد نیست..
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:
_چند دقیقه دیگه میرسم..
گوشی روقطع کردم و ازجام بلند شدم..
خودمو تکوندم و دوباره به طرف شرکت قدم برداشتم…
خوب شد که نیست.. خوب شد که از اومدنم خبر نداره…
میرم وسایلم رو برمیدارم و از رضا خواهش میکنم که به عماد چیزی نگه..
همون بهترکه فکرکنه من هم مثل خودش ازش دل بریدم و ازعشقش پشیمون شدم!
چند دقیقه بعد رسیدم.. همین که وارد آسانسور شدم قلبم دوباره بی قرار شد.. با اینکه میدونستم عماد رو نمی بینم بازهم بیتاب شده بودم…
راستش فقط عماد نبود.. این شرکت برای من پراز خاطرست.. بوی عاشقی داشت.. بوی دل باختن.. بوی عماد.. بادیدن خودم توی آینه دلم بیشتر گرفت..
چشم هام حتی پشت آرایش هم غمشو فریاد میزد…
دستمو روی صورتم کشیدم وسعی کردم یه کم خودمو جمع کنم..
سرخی چشمام ونوک دماغم نشون میداد گریه کردم اما دیگه هیچی واسم مهم نبود.. چی میشه اگه بقیه بفهمن گریه کردم؟
کجای دنیا به هم میریزه با گریه ی من؟ دیگه دیدگاه بقیه واسم ذره ای اهمیت نداشت…
از آسانسور اومدم بیرون وارد شرکت شدم..
بادیدن دخترخوشگل و خوش پوشی که جای من پشت میز من نشسته بود دوباره بغض به گلوم چنگ زد…
ازجاش بلند شد و با احترام سلام کرد..
بغضمو قورت دادم اما لعنت به لرزش صدام..
_سلام.. خرسند هستم.. منشی سابق اینجا.. دیروز بامن تماس گرفتید…
لبخندی زد و گفت:
_بله.. ممنونم که تشریف آوردید… من مزاحمتون شدم تا…
صدای رضا مانع ادامه ی حرفش شد…
_به به خانوم خرسند صفا آوردید..
اگه با توجه به رمان جهانم بی الف باشه صحرا دوباره با مهراد ازدواج میکنه و عماد و گلاویژ هم باهم
پایانش خوشه کلا
ولی توروخدا فاطمه جون به نویسنده اش بگو پارتارو زیاد کنه این تا میای پارت قبل رو بیاد بیاری تموم میشه💔😬
الان از شانس گند گلا عماد میاد🤦
عاغا واقعا کمه😑
منتظر تصادف عماد و شکستن دستش از دو ناحیه بشین….
هعییی روزگار😞
الآن به احتمال صد درصد عماد وارد شرکت میشه
هعی چ کنم ک نمیتونم بگم پارت کمه چون زیادش نمیکنید😐هووووف
هعی زندگی
هعی دنیا
هعی تر
هععععععییی
کمی ک هیچ
چرا اینجا تموم شد
خیلی کمه چیه دوخط مینویسین:/
اینجا عماد میاد شرکت و دعوا میشه با گلاویژ
تو از کجا میخونی من خیلی دنبالش گشتم ولی هر جا گشتم پیداش نکردم اینجام ک روزی دو خط بیشتر نمیزارع
پارت های رمان چقدر کم میشه بیشتر باشع
یک ستاره دادم خلاص.