رمان یاکان پارت 24

5
(3)

 

خنده‌م گرفت.
– مال زمانی که تهران بودیمه… از این عشقای دوره‌ی نوجوونی. بی‌خیال، بیاید بریم برقصیم!
من هر چیزی رو که مربوط به گذشته بود گوشه‌ی ذهنم زندانی کرده بودم و به هیچ‌کدوم اجازه‌ی مانور نمی‌دادم!
صحرا دستم رو گرفت و پندار هم پشت‌سرمون راه افتاد.
سعی کردم یه امشب فکرم رو درگیر چیزی نکنم. بی‌خیال همه‌چیز شروع‌به بالا و پایین پریدن با بچه‌ها کردم.
پندار یه پیک کوچیک از پشت سر دستم داد. نگاهی بهش انداختم و سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– مامانم بفهمه، دفعه‌ی بعد همدیگه رو تو قبرستون ملاقات می‌کنیم!
پیک رو نزدیک دهنم آورد.
– بخور گرم شی دختر. دوتا پیس‌پیس می‌زنی بوش درمی‌ره.
حسابی وسوسه شده بودم. تردید رو کنار گذاشتم و لب‌هام ازهم فاصله گرفت.
با ریختن مایه‌ی تلخ و غلیظی توی دهنم حس کردم گلوم آتیش گرفت. تک‌سرفه‌ای کردم و به‌زور قورتش دادم.
– هوف، گندش بزنن!
پندار پیک بعدی رو به‌سمت خودش برد و با خنده دم گوشم گفت: اون بالا می‌بینمت!
آروم خندیدم، چشم‌هام رو بستم و بین دست‌های صحرا و مهسا و پندار بالا و پایین پریدم. هیچی مثل یه مهمونی درست‌وحسابی نمی‌تونست رفتن دایی رو برام شیرین‌تر کنه!
تنم خیس عرق بود، بعد‌ از پیک‌های پشت‌سرهمی که پندار بهم داده بود صدای خنده‌م یه لحظه هم قطع نمی‌شد.
کاش می‌تونستم برای همیشه توی همین حال بمونم.
وقتی به خودم اومدم که مهسا مشغول کشیدن دستم بود.
– بسه دیگه، کبود شدی شوکا. بیا بریم یه‌کم بشین استراحت کن شام بخوریم… باید زودتر برگردی خونه، مامانت نگران می‌شه!
دستی به صورتم کشیدم و دنبالش راه افتادم.

مست نبودم، ولی سرم گیج و منگ بود.
دیگه لازم نبود به گذشته فکر کنم. دیگه کسی نبود که بهم افتخار کنه یا تنبیهم کنه! دیگه چیزی برای ترسیدن نداشتم.
همین من رو به انجام هر کاری وادار می‌کرد.
روی صندلی که نشستیم رضا و پندار با چند مدل غذایی که توی سینی گذاشته بودن به‌سمتمون اومدن.
یه تیکه مرغ سوخاری از توی سینی برداشتم و بهش سس زدم.
– ساعت چنده بچه‌ها؟
رضا نگاهی به ساعتش انداخت.
– نزدیک ده و نیمه. بعد از غذا می‌رسونمت خونه، نگران نباش.
دستم رو بالا بردم.
– نه، شما به ادامه‌ی مهمونی برسید، من یه اسنپ می‌گیرم برمی‌گردم. این‌جوری راحت‌ترم.
پندار سریع گفت: نه بابا، با این وضعیتت نمی‌شه بدیمت دست غریبه ببره که! می‌خوای با موتور برسونمت؟
کم‌کم لبخندی روی لبم نشست.
– می‌رسونی؟
سر تکون داد.
– من اگه بدونم تو چرا ان‌قدر عشقِ موتوری؟!
شونه‌ای بالا انداختم.
– نمی‌تونم زیاد غذا بخورم، حالم بد می‌شه. الان بریم؟
– تا لباست رو بپوشی من غذام رو می‌خورم می‌آم.
بلند شدم و با قدم‌های آروم به‌سمت اتاق رفتم. سریع مانتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم.
از الان باید برای دیر برگشتنم دنبال بهونه می‌گشتم!
پشت موتور نشستم و پندار بین ماشین‌ها شروع‌به ویراژ دادن کرد.
موهام رو باز گذاشتم تا باد توش بپیچه و شروع‌به جیغ زدن کردم. چشم‌هام رو بستم و اجازه دادم اثر مشروب از سرم پبره.
خواستم ازجا بلند بشم که صدای آژیر ماشین پلیس از پشت‌سرمون باعث شد یخ بزنم.
پندار سریع نگاهی به عقب انداخت.
– یا خدا، اینا این‌جا چیکار می‌کنن؟!
هینی کشیدم و با مشت به کمرش کوبیدم.
– زود باش گاز بده فرار کنیم، پندار. به خدا این دفعه بگیرنمون، با این سر و وضع و بوی گند الکل می‌برن عقدمون می‌کنن!

سرعتش رو بالا برد.
– از خداتم باشه، کی می‌اد تو رو بگیره آخه؟ کمرم رو شکوندی با اون دست‌های سنگینت!
ماشین پلیس هم‌چنان پشت‌سرمون می‌اومد و بوق می‌زد تا کنار بکشیم.
پندار شروع‌به دیوونه‌بازی در‌آوردن کرد.
سرعتش رو بیشتر کرد و موتور رو توی پیاده‌رو کشوند.
نمی‌دونم از شدت ترس بود یا هيجان، دندون‌هام به‌هم ساییده می‌شد و بدنم یخ زده بود.
پندار با تمام سرعت از بین دوتا ماشین گذشت.
پاهام رو بالا که آوردم آینه‌بغل هر دو ماشین با صدای تقی شکست.
نمی‌دونستم از درد بنالم یا بخندم. پندار سریع داد زد: یا خدا، چی شد شوکا… پات شکست؟
با خنده گفتم: نه، آینه‌بغل ماشینا شکست.
صدای خنده‌ش بلند شد.
– چه‌قدر تو پوست‌کلفتی دختر. ببین به چه روزی افتادیم!
ان‌قدر تو کوچه‌پس‌کوچه‌ها ویراژ داد تا بالاخره ولمون کردن.
از شدت سرما کیفم رو محکم توی بغلم گرفته بودم.
ساعت نزدیک دوازده بود که به دم خونه رسیدیم. سریع از موتور پایین پریدم.
– مرسی پنی، خیلی فاز داد. کل مهمونی یه طرف، این موتور‌سواری لعنتی یه طرف دیگه!
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– برو بچه، تو درست‌بشو نیستی. شبت به‌خیر.
– بهتون خوش بگذره، شب به‌خیر.
بعد از خداحافظی در خونه رو آروم باز کردم و وارد شدم.
با خودم زمزمه کردم: امیدوارم خواب باشه!
– الان ساعت چندِ شبه، شوکا؟
با شنیدن صدای مامان هینی کشیدم. با صورتی عصبانی روی صندلی نشسته بود.
دست‌هام رو به حالت تسلیم بالا بردم.
– توی راه یه مشکلی پیش اومد دیر شد، این یکی تقصیر من نبود.
خیره نگاهم کرد.
– زنگ زدم به آقا جونت.
صاف سر جام ایستادم.
– که چی بشه؟
ازجا بلند شد.
– که بگم من دیگه حریف یاغی‌گری‌های تو نمی‌شم! چند سال از مرگ بابات گذشته، فکر نکنم دیگه کسی دنبال ضربه زدن به ما باشه. من از دست سرکشی‌هات خسته شدم. بر‌می‌گردیم زنجان می‌دمت دست دایی و بابابزرگت، ببینم می‌تونی این بلاها رو سر اونا هم بیاری یا نه!

مثل همیشه قرار بود دو ساعت خوش‌گذرونی از دماغم بیرون بزنه.
– خیلی وقته بهت گفته‌م مامان، من جایی که دلخوشی نداشته باشم نمی‌ام!
با قدم‌های بلند به‌سمت اتاق رفتم و در رو کلید کردم.
پام به زنجان می‌رسید با اون خانواده‌ی فوق سنتی و متحجر، جام تو قفس بود.
همین دایی واسه هفت‌پشتم بس بود.
روی تخت دراز کشیدم و نگاهم رو به صفحه‌ی گوشی دوختم.
با یادآوری فرد ناشناسی که بهم زنگ زده بود دوباره شک به جونم افتاد.
اگه توی حالت عادی بود این‌طور عکس‌العمل نشون نمی‌دادم، چون من هیچ کار خلاف قانونی انجام ندادم، ولی ترسم از گروهکی بود که بابا رو ترور کرده بودن و بعید می‌دونستم دست از سر ما برداشته باشن.
اگه یه درصد هم احتمال می‌دادم کار اونا باشه باید سرهنگی رو که درگیر پرونده‌ی بابا بود درجریان قرار می‌دادم.
انگشت‌هام بی‌هوا پستی و بلندی‌های سوختگی روی دستم رو لمس کردن.
بابا، حتی نمی‌تونم تو این حال اسمت رو به‌زبون بیارم. قرار نبود شیرین‌ترین خاطراتی که باهات دارم به کامم زهر بشه!
من دختر بدی شدم، دنیا باهام بد تا کرد و تو نبودی تا دستم رو بگیری. پس دلگیریت از من رو بذار کنار و حداقل واسه یه بار هم شده بیا به خوابم…
از دنیایی که بعد از رفتنت واسه‌م ساختی بیزارم! کاش مثل بچگیام که توی کوچه‌پس‌کوچه‌های بازار امامزاده حسن گم می‌شدم، تهش تو پیدام می‌کردی و دستم رو محکم می‌چسبیدی. بابا، از وقتی رفتی گم شدم، ولی این دفعه کسی نیست که پیدام کنه.
بی‌توجه به اشکی که از گوشه‌ی چشمم سر خورد پلک‌هام رو به‌هم فشار دادم.
چرا هروقت دختر بدی می‌شدم همه وجودم یادآور چشم‌های شماتت‌گرش می‌شد؟
نمی‌دونم چه‌قدر تو فکروخیالش دست‌وپا زدم که پلک‌هام از خستگی روی‌هم افتاد

………………..
شالم رو کمی روی سرم جابه‌جا کردم و وارد رستوران شدم.
با دیدن سرهنگ عقیلی که با لباس.های شخصی و کاملاً مد روز روی صندلی نشسته بود ابرویی بالا انداختم.
از وقتی خبر اون شماره‌ی ناشناس رو براش فرستادم مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می‌پرید.
ترسیده بود… اگه واقعاً کار یکی از اعضای اون گروهک بود و بلایی سر من می‌اومد سرهنگ برای همیشه سرافکنده می‌شد. برای همین به‌محض شنیدن خبر با خریدن بلیت هواپيما خودش رو به این‌جا رسوند تا بتونه با اطلاعات و امنیت گمرک ارتباط بگیره.
– سلام دخترم. حالت خوبه؟
نگاهی به اطراف انداختم.
– به لطف شما بله. عمو، به داییم که چیزی نگفتید؟
خیره نگاهم کرد.
– اگه ازم درخواست هم نمی‌کردی نمی‌تونستم جیزی بهش بگم، این قضیه محرمانه‌ست!
سری تکون دادم.
– ممنون، تونستید ارتباطی برقرار کنید؟
کلافه سر تکون داد.
– هنوز نه دخترم. به‌محض این‌که رسیدم اومدم ملاقاتت. می‌تونم گوشی و سیم‌کارتت رو چند ساعتی قرض بگیرم، بابا جان؟
سؤالی نگاهش کردم.
– برای بررسی شماره شاید بشه ردش رو گرفت، امروز می‌رم مقر اطلاعات ببینم جریان از چه قراره. گفتم کار رو جلو بندازم.
باشه‌ای گفتم و گوشیم رو از کیفم بیرون کشیدم.
– هنوز خبری از اون گروهک نیست؟
با شرمندگی نگاهم کرد.
– هر بار که حس می‌کنم یه قدم بهشون نزدیک شدیم دو قدم ازمون فاصله می‌گیرن. تا حالا به چنین سازمانی برنخورده بودم… مشکل این‌جاست این گروهک خودش چند دسته‌ست و هیچ یک‌پارچگی‌ای نداره…
به صندلی تکیه دادم.
– امیدی هست یه روزی از این زندگی پر از ترس و وحشت خلاص بشیم؟
نفس عمیقی کشید.
– انشالله، اجازه نمی‌دیم خون شهید شایسته پایمال بشه!
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم، همه‌ش حرف‌های تکراری!
– سرهنگ؟!
– بله دخترم؟
صدام دوباره سرد شد.
– با گذاشتن این القاب دهن‌پرکن پشت اسم بابای من، بی‌عرضگی اون سربازها پاک نمی‌شه… کسایی رو که جلوی چشم‌هام بابام رو به خاک و خون کشیدن دستگير کنید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x