رمان یاکان پارت 25

5
(1)

 

سرش رو پایین انداخت. اگه دایی یا مامان این‌جا بودن مجبورم می‌کردن خفه‌خون بگیرم، ولی باید حرفم رو می‌زدم؛ چون کل زندگیم، جسم و روح و روانم به گند کشیده شده بود!
نگاهش دوباره به بیرون رستوران برگشت.
– یه چیزی سفارش بده دخترم. زندگی چه‌جوری می‌گذره؟
ممنون. باید برم سر کار، دیر می‌شه. زندگی پرنده‌های تو قفس چه‌جوری می‌گذره؟ حتی جرئت ندارم پام رو از شهر بذارم بیرون!
نگاهش سرگردون بود.
– می‌ترسم واسه‌مون بپا گذاشته باشن!
کمی ترس توی دلم نشست.
– باید برم؟
سر تکون داد.
– توی مسير چند جا توقف کن و سوار ماشین‌های شخصی هم نشو.
گوشیم رو بهش دادم و بلند شدم.
– گوشی رو فردا بیارید گمرک. به خونه زنگ نزنید، نمی‌خوام مامان معصوم چیزی بفهمه.
گوشی رو ازم گرفت و سر تکون داد.
– خدا پشت و پناهت.
از رستوران بیرون زدم و نگاهی به اطراف انداختم. حساسیت این موضوع ان قدر برای سرهنگ زیاد بود که همه رو تحت تأثیر قرار می‌داد.
فقط اميدوار بودم دایی بهرام چیزی از قضیه نفهمه، وگرنه به بهونه‌ی این‌که این‌جا هم امن نیست مجبورمون می‌کرد برگردیم زنجان!
سوار ماشین شدم و به‌سمت ایستگاه بعدی راه افتادم.
من ان‌قدر برای این زندگی بی‌انگیزه بودم که حتی اگه یه درصد هم احتمال می‌دادم این آدما ازطرف همون گروهک اومده‌ن حاضر بودم طعمه بشم تا همه‌شون به درک واصل شن!

یاکان (امیرعلی)

صفحه‌ی گوشی رو روشن کردم و برای چندمین بار به نوشته‌ی روبه‌روم خیره شدم.
شاید یه انسان برای ادامه‌ی زندگی به ارتباط با ديگران نیاز داشته باشه. شاید واقعاً رابطه با دیگران از نیازهای ضروری یک انسان عادیه…
طی این سال‌ها متوجه شدم رفته‌رفته دارم از ضروریات انسانی فاصله می‌گیرم. تنها چیزی که باعث به‌هم‌ریختگی این سکوت تلخ بود غرق شدن توی دنیای فکروخیال بود، شاید هم توی گذشته!
گاهی ان‌قدر افراط می‌کردم که به این فکر می‌افتادم شاید گذشته‌ای که بهش فکر می‌کنم همه‌ش فکروخیاله و مغز من از شدت تنهایی شروع‌به خاطره‌سازی کرده… شاید هیچ‌وقت کسی توی زندگیم وجود نداشته و من شیفته و مفتون یه روح گمشده‌م!
ضربه‌ای به صفحه‌ی گوشی زدم تا دوباره من رو به زندگی برگردونه…
تک‌تک کلماتی که ازشون حرف می‌زد یه تلنگر برای هجی کردن حال نزار این ذهنِ خالی بود!
(اگزیستانسیال به‌معنای تنهایی وجودی!
این نوع تنهایی عمیق‌ترین و بنیادی‌ترین نوع تنهایی است و با وجود ارتباط عالی و رضایت‌‌بخش با دیگران هم‌چنان باقی است. این تنهایی به جدایی فرد از دنیا اشاره دارد.)
زیرلب چند بار تکرارش کردم. جدایی فرد از دنیا…
شاید همه‌چیز به همین نقطه برمی‌گشت. طی پنج سال ذره‌ذره وجود یه مرد پر شد از تعفن و تنها یه طناب برای چنگ زدن داشت، گذشته!
– یاکان، غذا برات چی سفارش بدیم؟
نگاهم از صفحه جدا شد و به‌سمت ندا چرخید.
– هرچی که خودتون می‌خورید. راشد هنوز برنگشته؟
سری تکون داد.
– نه، سه روزه افتاده دنبال این دختره که نوید اطلاعاتش رو درآورده!
– چرا؟ مگه نمی‌گید مورداطمینانه و اصلاً سرش تو این کارها نیست؟
– همین‌قدر شوت بودنش قضیه رو مشکوک کرده، زیادی بی‌بندوباره و باب میل ماست. بذار کارش رو درست انجام بده، هنوز وقت هست.
ازجا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
– مکان ملاقات رو رزرو کردی؟ همه‌چیز باید سکرت باقی بمونه، ندا. بخوایم ریسک کنیم گیر افتادیم. این‌جا یه شهر مرزیه، همین‌جوریش به همه شک دارن. فقط دختره رو صحیح و سالم برسونید.
پشت‌سرم راه افتاد.
– به این فکر کردی اگه قبول نکنه قراره چی بشه؟

روی مبل نشستم و لپ‌تاپ رو برداشتم.
– یه دختربچه‌ی احمق که سروتهش رو بزنی توی مهمونی‌های آن‌چنانی پیداش می‌شه قراره چه ضرری داشته باشه؟
با تهدید دهنش رو ببندید. خانواده داره؟
– فقط مادرش…
– همین کافیه، وقت نداریم ندا. بفهمید… محموله به‌زودی می‌رسه و ما یه نفوذی می‌خوایم. معلومه ان‌قدر سرش باد داره که از این پول نگذره، حتی کله‌گنده‌هاشم وسوسه می‌شن!
– هیچ‌وقت ا‌ن‌قدر بی‌احتیاط نبودی.
اخمی بهش کردم.
– چون همیشه وقت برای برنامه‌ریزی داشتیم… حس شیشمم می‌گه همه‌چیز خوب پیش می‌ره، فقط شماها گاف ندید.
سرش رو به دو طرف تکون داد و جلوم نشست.
– چشم یاکان!
چند دقیقه بی‌حرف بهم خیره موند.
زیرچشمی نگاهش کردم.
– چی شده؟
کمی من‌من کرد.
– می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
لپ‌تاپ رو کنار گذاشتم و منتظر موندم.
– خب؟
نگاهش به‌سمت در رفت. صورتش مردد بود.
– راستش من…
نفس عمیقی کشید.
– تازگیا تو فیسبوک با یه پسری آشنا شده‌م که…
تا تهش رو خوندم.
– سر این مسئله من رو با نوید درننداز.
سریع سر تکون داد.
– نه نه، نمی‌خوام با نوید حرف بزنی یاکان. می‌خوام باهات مشورت کنم!
– می‌دونی که تو این مسائل من آخرین نفری هستم که می‌تونی باهاش مشورت کنی.
آروم گفت: ولی جدای نیمه‌ی تیره وجودت همیشه به عشقی که تو قلبت ازش نگهداری می‌کنی غبطه می‌خورم… جوری رفتار می‌کنی که انگار یه جواهر نفیس و باارزشه و حتی با به‌زبون آوردنش ممکنه ترک برداره.
سکوت کردم. دوباره ادامه داد: همیشه دلم می‌خواست بدونم اون دختر چه‌شکلیه؟ یه حاثور؟ الهه‌ی عشق؟ به نظرت اگه یه روزی بفهمه یه نفر گوشه‌ای از این دنیا پنج سال جوری اون رو پرستیده که همه فکر می‌کنن یه الهه‌ست احساس غرور می‌کنه؟

صبحت از عشق که می‌شد ندا همیشه گوشم رو از این حرف‌ها پر می‌کرد. قلبم نه می‌لرزید و نه ضربان می‌گرفت. باید به این عشق افتخار می‌کردم؟
اون تنها تکیه‌گاهم برای زمین نخوردن بود!
– چی می‌خوای ندا؟
آروم گفت: می‌خوام باهاش برم سر قرار…
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم.
– می‌دونه که تو…
سریع تو حرفم پرید.
– آره می‌دونه، ولی… می‌ترسم یاکان. یادته که دفعه‌ی پیش چه بلایی سرم اومد.
با یادآوری اتفاقات قبل اخمی روی صورتم نشست. می‌دونستم کار یکی از آدم‌های سازمانه و به‌زودی درس خوبی بهش می‌دادم.
چندین ماه با پیامک‌های‌عاشقانه، ندایی رو که پر از کمبود محبت بود عاشق خودش کرد و آخرش با تمسخر از کنارش گذشت. بی‌شک حیوون بود.
شرط‌بندی روی احساس یه آدم حتی برای منم قفل بود.
خواستم چیزی بگم که کلید توی قفل در چرخید و نوید و راشد وارد خونه شدن.
راشد پیتزاهای توی دستش رو روی میز گذاشت و روی مبل نشست.
– هوف… از صبح پدرم دراومد، کل شهر رو گشتم.
ندا یه جعبه پیتزا از روی میز برداشت.
– خب چی شد؟ چیزی فهمیدی؟
خمیازه‌ای کشید.
– یعنی خدا مورد اکازیون‌تر از این نمی‌تونست جلوی پامون بذاره… دختره خودش شیشه‌خورده داره بابا. یا تو این مهمونیای آن‌چنانی درحال سرو مشروبه یا با پسرا تو پیست موتورسواری کورس می‌ذاره یا باشگاهه. نصف اوقات هم کار رو می‌پیچونه. میزان تعهد و فهم صفر، اعجوبه‌س واسه خودش. مونده‌م چه‌جوری تو گمرک بهش کار داده‌ن. من فردا دوباره بهش زنگ می‌زنم.
ندا سر تکون داد.
– این سری که خیلی ترسیده بود. باید هرطور شده بکشیمش پای قرار، بقیه‌ش با بوی پول حل می‌شه. تا طعمه تو چنگه نذارید فرار کنه!

حرف‌هاشون رو می‌شنیدم، ولی عکس‌العملی نداشتم. درواقع سر گرفتن این قضیه چندان برام اهمیتی نداشت.
– کسی راجع‌به کاری که مرید انجام داد به استاد اطلاع داده؟
همه نگاهی به همدیگه انداختن. بعد از چند لحظه راشد گفت: دیروز که فرامرز زنگ زد می‌خواستم بهش بگم، گفتم مستقیم با استاد حرف بزنی بهتره.
نوید کنارم نشست.
– به نظرم کم‌کم راهمون رو از اون لاش‌خور جدا کنیم.
بی‌توجه به جهت حرفشون پرسیدم.
– فرامرز نگفت خبر جدیدی…
تو حرفم پرید.
– هیچ خبر کوفتی جدیدی وجود نداره یاکان. به خدا سوراخمون کردی، دل بکن دیگه مرد. توی هیچ ثبت اسنادی چنین اسم و فامیلی وجود نداره!
نفس تندی کشیدم و چشم ازش برداشتم. کم‌کم حالم داشت از این جواب تکراری به‌هم می‌خورد.
نوید خم شد و دوتا پیتزا برداشت. یکیش رو جلوی من گذاشت و گفت: بخورید بریم بیرون یه چرخی بزنیم، حداقل تا این‌جا اومدیم بی‌نصیب نمونیم.
– برای تفریح که نیومدیم…
یه پیتزا رو توی دهنش فروکرد.
– برای مردگی هم نیومدیم! مثل پیر‌مردای هشتادساله نباش مرد.
لپ‌تاپ رو کناری گذاشتم و به صورت سرزنده‌ش نگاه کردم. چه‌طور می‌تونست ان‌قدر خوشحال و بی‌عار به‌نظر برسه!
– تاریخ جلسه‌ی آخر سال مشخص نشده؟
بین خوردنش کمی مکث کرد.
– نه، می‌دونی همیشه چند روز آخر اطلاع می‌دن که کسی وقت نکنه نقشه بکشه!
زیرچشمی به راشد نگاه کردم. درحال خوردن بود، ولی حواسش جمع این‌جا بود.
توی سازمان چیزی به نام اعتماد وجود نداشت. هرکی به‌نفع خودش کار می‌کرد و کل اعضای گروه من این رو می‌دونستن، برای همین تا الان کنار هم دووم آورده بودیم.
نگاهم به صفحه‌ی لپ‌تاپ بود که صدای راشد دراومد.
– من شب دوباره می‌افتم دنبال این دختره!
نوید با خنده گفت: خوشت اومده ها…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
setareh amaneh
setareh amaneh
1 سال قبل

پارت امروز کووووووووووووووووش؟🥺😱

setareh amaneh
setareh amaneh
1 سال قبل

پ پارت جدید کوووووووووووش؟☹🥺

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

چرا امروز پارت گذاری نشده 😭

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x