رمان یاکان پارت 29

5
(3)

 

……………….
سعی کردم کمی روژلبم رو کم‌رنگ‌تر کنم. حس می‌کردم امروز همه یه‌جوری بهم نگاه می‌کردن.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از بیرون اومدن از گمرک گوشیم رو چک کردم. دو تماس بی‌پاسخ از سرهنگ!
پیاده به‌سمت ایستگاه راه افتادم و شماره‌ی سرهنگ رو گرفتم.
– الو شوکا جان؟ خبری نشد؟
نگاهی به اطراف انداختم.
– سلام سرهنگ. اتفاقی افتاده؟
نفس تندی کشید.
– کسی بهت زنگ نزده؟ حس نمی‌کنی ممکنه تعقیبت کنن؟
قدم‌هام رو تندتر کردم.
– نه سرهنگ، امروز هم واسه‌م بپا گذاشتید؟
– آره، خیالت راحت باشه، بچه‌ها حواسشون بهت هست. فقط اگه مورد مشکوکی حس کردی یا اتفاقی افتاد سریع بهم پیام بده.
چشمی گفتم و به‌طرف ماشینی که برام بوق می‌زد راه افتادم.
– اگه تماس گرفتن بعدش مستقیم زنگ نزن، شوکا. می‌ترسم تعقیبت کنن و به چیزی مشکوک بشن.
به‌سمت راننده خم شدم.
– میدون امام؟
– بله بفرمایید.
– چشم، فعلاً که خبری نیست.
چند لحظه مکث کرد.
– خدا به‌همراهت…
سوار ماشین شدم و در رو محکم بستم.
بی‌توجه به نگاه راننده مقنعه رو از سرم بیرون کشیدم و شالی رو که توی کیفم بود آزاد روی سرم انداختم.
این‌که حس کنم همه‌ش دارم تعقیب می‌شم یا سرهنگ تک‌تک قرار‌هام رو چک کنه حسابی عصبیم کرده بود.
– گفتید کجا تشریف می‌برید خانم؟
بی‌حواس نگاهش کردم. عینک دودی بزرگ روی چهره‌ش اجازه نمی‌داد خوب ببینمش.
– میدون امام…
سری تکون داد و راهش رو مستقیم در‌پیش گرفت.
چند لحظه مکث کردم، مسیری که می‌رفت راه طولانی‌تری بود، کاری که هیج راننده‌ای انجامش نمی‌داد! این یعنی یا مسیر رو بلد نبود یا این‌که…
لب‌هام رو محکم به‌هم فشار دادم و سعی کردم به‌یاد بیارم وقتی توی ماشین نشستم اسمی از سرهنگ آوردم یا نه…

تنم یخ زده بود و قدرت فکر کردن نداشتم.
– آقا، فکر کنم دارید راه رو اشتباه می‌رید.
از توی آینه نگاهی بهم انداخت. کمی گوشی رو توی دستم جا‌به‌جا کردم و به‌سختی شروع‌به تایپ کردن کردم.
– راه رو درست می‌رم، خانم فرهمند…
دستم لرزید و چیزی توی سرم جرقه زد.
چرا بهم گفت خانم فرهمند؟! اونا که می‌دونستن من دختر سرهنگ شایسته‌م!
درست لحظه‌ای که دکمه‌ی ارسال پیام رو لمس کردم گوشی توی دستم شروع‌به زنگ خوردن کرد.
با دیدن شماره‌ی ناشناس گیج و منگ گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.
– خانم فرهمند؟
صدام از ته گلوم بیرون پرید.
– بله؟
صداش مردونه و ناآشنا بود.
– لطفاً بعد از قطع کردن گوشی، موبایل رو به راننده بدید و بدون سؤال و حرکت اضافی باهاش بیاین.
آروم گفتم: ولی… شما که گفتید…
– خدانگهدار خانم!
تماس که قطع شد راننده دستش رو به‌سمتم دراز کرد.
فقط تونستم دکمه‌ی حذف پیام رو لمس کنم تا به چیزی مشکوک نشن.
همه‌ی تنم خیس عرق بود و پاهام می‌لرزید. وحشتناک‌تر از همه این بود که نمی‌فهمیدم این‌جا چه خبره و این آدما واقعاً کی هستن!
نگاهی به گوشیم کرد و روی داشبورد انداختنش.
با یه حالت ریلکس و بی‌تفاوت به‌سمت خروجی شهر راه افتاد. دست‌فرمونش ان‌قدر خوب بود که می‌ترسیدم آدمای سرهنگ گمش کنن.
– ببخشید آقا…؟
کمی مکث کرد.
– با منید؟
چشم بستم.
– بله، شما ازطرف کدوم ارگان اومدید؟ من اشتباهی مرتکب شده‌م؟
تک‌سرفه‌ای کرد.
– اطلاعی ندارم، من فقط راننده‌م. وقتی رسیدیم واسه‌تون توضیح می‌دن.
نفس‌هام از ترس عمیق‌تر شده بودن.
– وقتی کجا رسیدیم؟ حس می‌کنم دارید مثل یه مجرم باهام رفتار می‌کنید.
لبش رو تر کرد و نگاهی از توی آینه بهم انداخت.
– نترسید، شما هیچ کار اشتباهی انجام ندادید. فقط برای رفع یک سری سوءتفاهم راجع‌به محموله‌ی جدیدی که قراره به گمرک بیاد…
این بار مکثش طولانی شد.
– مجبوریم برای امنیت بیشتر کمی از مرکز شهر فاصله بگیریم و…. متوجهید که؟

گیج و منگ سر تکون دادم. محموله‌ی جدیدی که قراره به گمرک بیاد؟! این‌جا چه خبر بود؟
از کجا راجع به اون محموله می‌دونستن!
حتی فکر می‌کردن فامیلی من فرهمنده نه شایسته!
نکنه واقعاً عضو اون گروهک نبودن. سرهنگ چه‌طور تونست چنین ریسکی بکنه؟
کف دست عرق‌کرده‌م رو روی شلوارم کشیدم و سعی کردم با کشیدن نفس‌های عمیق جلوی وقوع یه حمله رو بگیرم.
قرص‌هام توی کیفم بود و این کمی آرومم می‌کرد.
چشم‌هام رو بستم و روی حرکت بی‌وقفه‌ی پاهام متمرکز شدم.
«بابا، اگه من رو می‌بینی کمکم کن، این آدم‌ها واقعاً کی هستن؟!»
هرچی جلوتر می‌رفتیم خیابون‌ها خلوت‌تر و آروم‌تر می‌شد.
نمی‌دونستم کار درست چیه، همین‌جا باهاش درگیر بشم و فرار کنم یا اجازه بدم سرهنگ مأموریتش رو تموم کنه؟
وای اگه دایی بهرام و آقاجون می‌فهمیدن، حتماً جنگ به‌پا می‌شد.
زیرچشمی حركات راننده رو زیر نظر گرفتم. ان‌قدر آروم و ریلکس به‌نظر می‌رسید که انگار داره عادی‌ترین کار عمرش رو انجام می‌ده.
بالاخره بعد از بیست دقیقه‌ی سرسام‌آور ماشین رو رو‌به‌روی باغی پارک کرد.
پیاده شدم، پاهام از ترس قفل کرده بود. همه‌جا خلوت و پر از ترس بود! چرا آدم‌های سرهنگ نمی‌رسیدن؟
در ماشین رو باز کرد و کنار ایستاد.
– بفرمایید خانم.
سعی کردم برخلاف لرزش بدنم خونسرد به‌نظر بیام.
چنگی به کیفم زدم و از ماشین پیاده شدم. در باغ رو باز کرد و منتظر موند.
نگاهی به پشت‌سرم انداختم، کسی نبود.
بسم‌اللهی گفتم و با بغل کردن کیفم از در عبور کردم.
منتظر بودم یه اسلحه روی سرم بذاره یا چشم‌هام رو ببنده، ولی مثل قبل با بی‌خیالی به‌سمت کافه‌ی وسط باغ راه افتاد! انگار فکر همه‌چیزش رو کرده بودن.
توی باغ و بیرون هیچ ماشینی پارک نبود.
در کافه رو باز کرد و اشاره زد وارد بشم.
با دیدن مرد جوونی که بی‌خیال روی صندلی لم داده بود و سیگار می‌کشید کمی مکث کردم.
با چشم‌هایی ریزشده و لبخند کج روی لب‌هاش ازجا بلند شد.
– خانم شوکا فرهمند؟ خوش اومدید خانم، خیلی وقته منتظرم!

نگاهی به مردی که در کنارم ایستاده بود انداختم و با پاهایی لرزون وارد کافه شدم.
– بشینید لطفاً…
رفتارش نه شبیه پلیس‌ها بود و نه خلاف‌کار‌ها. نمی‌تونستم تشخیص بدم با چه موجودی سروکار دارم.
لبم رو به‌سختی تر کردم.
– شما با من تماس گرفتید؟
سرش رو تکون داد و صاف سرجاش نشست.
– بله!
– گفتید ازطرف اطلاعات…
لبخندی روی لبش نشست.
– به‌زودی همکارم همه‌چیز رو واسه‌تون توضیح می‌ده، خانم…
نگاهم به‌سمت نفر پشت سرم برگشت.
– ایشون نه، کسی که قراره باهاش معامله کنید تو راهه…
جاخورده پرسیدم: چه معامله‌ای؟ متوجه نمی‌شم.
جفت دست‌هاش رو به‌نشونه‌ی تسلیم بالا برد.
– هیچ چیز بدی نیست، دختر خوب. این‌جا همه با هم دوستیم و همه‌چیز قراره به‌نفع تو اجرا بشه. نگران هیچی نباش…
بهت و تعجبم هر لحظه بیشتر می‌شد.
– راشد، برو بیرون یه گشت بزن، زنگ بزن به یاکان ببین کی می‌رسه.
با بیرون رفتن مردی که اسمش راشد بود فضا سردتر شد.
– قهوه می‌خوری؟
آب دهنم رو قورت دادم.
– می‌شه برید سر اصل مطلب؟‌ اگه دیر کنم خانواده‌م با پلیس تماس می‌گیرن.
آروم خندید.
– نترس، چیزی توی قهوه‌ت نریختم… پلیس چرا؟ ما با هم دوستیم، شوکا خانم. هیچ‌وقت به جنس ظريف آسیبی نمی‌زنیم! فقط قراره یه‌کمی باهم درباره‌ی محموله‌ی بعدی گمرک اختلاط کنیم و یه پول هنگفت به‌جیب بزنیم. همین!
ذهنم کم‌کم داشت جرقه می‌زد. محموله‌ی گمرک، پول هنگفت، خانم فرهمند… تا الان شک داشتم، ولی دیگه مطمئن شدم. این‌جا یه چیزی اشتباه بود.
من اشتباه کرده بودم، سرهنگ اشتباه کرده بود و حتی احمقی که رو‌به‌روم نشسته بود هم داشت اشتباه می‌کرد!
آروم پرسیدم: شما ازطرف اطلاعات نیستید؟
سرش رو به‌معنی نه به دو طرف تکون داد.
– و می‌خواید با من معامله کنید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنده خدا
بنده خدا
1 سال قبل

یعنی همو میشناسن؟؟

رمان
رمان
1 سال قبل

وااای ی پارت دیگه بذارید جای حساسش تموم کردین ی پارت دیگه خواهش.😢شوکا و امیر علی پارت بعدی هم دیگه رو میخوان بشناسن نه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x