کمی بهسمتم خم شد.
– من نه، یکی گنداخلاقتر از من قراره باهات معامله کنه. قرار نیست اتفاقی بدی بیفته. باشه؟ فقط قراره یهکمی دختر بدی بشی و پول کل زندگیت رو بهجیب بزنی…
چشمکی بهم زد.
– همونطورکه همیشه هستی!
آب دهنم خشک شد و دستهام مشت شدن.
اونا من رو تعقیب میکردن، سرهنگ به کاهدون زده بود و من توی تله گیر کرده بودم!
خواستم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد. نگاهی بهم انداخت و سریع جواب داد: کجایی یاک؟
با چشم شروعبه بررسی اطرافم کردم. کافه یه در پشتی داشت و این یعنی احتمال میدادن من به پلیس خبر بدم و راه دررو گذاشته بودن.
چنگی به کیفم زدم. نباید اجازه میدادم ازم بگیرنش. بدون داروهام قطعاً امروز ازپا میافتادم.
– خانم فرهمند اینجا هستن و بهنظر مایل به همکاری… زیاد منتظرشون نذار!
نگاهم بهسمتش چرخید. همینکه تماس رو قطع کرد ازجا بلند شد.
کمی توی جام جمع شدم. خواست چیزی بگه که ضربهای به در کافه کوبیده شد و صدای زمختی اومد.
– نوید، یه لحظه بیا بیرون.
نفسم حبس شد و ضربان قلبم بالا رفت.
آدمای سرهنگ رسیده بودن؟!
زیپ کیفم رو باز کردم و با سریعترین حالت ممکن یکی از قرصها رو زیر زبونم گذاشتم.
همهی امیدم به سرهنگ بود. با بلند شدن صدایی از بیرون سریع ازجا پریدم و بهسمت در پشتی رفتم تا شاید بتونم با قایم شدن کمی وقت بخرم.
همینکه دستم به دستگیرهی در رسید از پشت سردی لولهی اسلحه رو روی سرم حس کردم.
– دخترهی احمق… چه غلطی کردی!
خشکشده سر جام ایستادم و بهسختی آب دهنم رو قورت دادم.
– من…
بازوم رو گرفت و محکم بهطرف خودش کشید. صورتش برعکس قبل عصبی و کلافه بود.
– گور خودت رو کندی دختر…
نگاهم روی اسلحهی دستش قفل شد.
ضربهای به شونهم زد و در پشت رو باز کرد.
یه چشمش به عقب بود و یه چشمش به من.
– راه بیفت ببینم!
به جلو پرت شدم، ولی قبل از اینکه قدمی بهسمتم برداره از حواسپرتیش استفاده کردم، پام رو فرز بالا آوردم و لگد محکمی به شونهش کوبیدم.
همینکه دستش شل شد روی مچش کوبیدم و یا یه حرکت سریع اسلحه رو بین دستهام گرفتم.
حالا جامون برعکس شده بود و چهرهی غافلگيرشدهی اون روبهروی لولهی اسلحه قرار داشت!
سرم رو کج کردم و لبهام رو بههم فشار دادم.
– دفعهی بعد قبلاز اینکه اسلحهی خالی سمت کسی بگیری مطمئن شو اون دخترِ یه سرهنگ نباشه!
توی صدم ثانیه چشمهاش گرد شد، ولی تا به خودم بیام با یه حرکت سریع و فوقحرفهای زیر دستم کوبید و با قفل کردن بدنم بین دیوار و دستش مشت محکمی روی چونهم نشوند.
با صدای بلند از درد نالیدم. جوری کیشومات شدم که توان حرکت کردن از دستم رفت.
دستهام رو پشت سرم قفل کرد و محکم پیچوند، عملاً قدرت حرکتم رو از دست دادم و نفسم بند اومد.
حرکت و گرمی خون رو روی چونهم حس میکردم و سرم گیج میرفت، ولی نمیتونستم کاری بکنم.
– تو هم قبلاز کری خوندن مطمئن شو کسی که مقابلش ایستادی یه فایتر نباشه!
چشمهام رو از درد و درموندگی محکم بههم فشار دادم.
حس کردم قرص اثر نکرده و وحشت و خفگی کمکم داشت بهم هجوم میآورد.
قبلاز اینکه بتونیم حرکتی کنیم در پشتی محکم باز شد و پسری جذاب با ظاهری عجیبی و دخترونه وارد کافه شد.
– چی شده نوید؟ راشد اون بیرون داره چه غلطی میکنه؟
نوید سریع هلم داد کنار و داد زد: شما چرا انقدر دیر اومدید نیما؟ یاکان کجاست؟ این دختره با خودش پلیس کشیده آورده اینجا…
نیما سریع بهسمت در جلویی دوید.
– بگو با پلیس درگیر نشه، یاک داره میآد…
قبلاز اینکه در رو باز کنه صدای شلیک گلوله بلند شد.
تنم لرزید و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم، ولی نوید اجازه نداد تکون بخورم.
– آخر کار خودش رو کرد احمق…
صدای تیراندازی نزدیک و نزدیکتر میشد و خفگی و رنگپريدگی من بیشتر. امروز با این حملهی لعنتی کارم تموم بود!
نیما اسلحهای از جیبش بیرون کشید و کنار در ایستاد.
– نزدیک شدن تیر هوایی بزن، نیما… بهپا نخوره به کسی که یاک بیچارهمون میکنه.
صدای فریاد راشد و چند نفر از بیرون میاومد. این یعنی داشتن بهمون نزدیک میشدن.
با آخرین توانی که توی تنم بود نوید رو که نگاهش به نیما بود به عقب هل دادم و با بدنی لرزون و نفسی گرفته بهسمت در پشتی دویدم.
صدای داد نوید بلند شد.
– برو دنبالش نیما…
– یاکان بیرونه، حواسش هست. زود باش بهم تیر بده، اسلحه خالیه…
وحشت و سرعتم بیشتر شد، ولی قبلاز اینکه بفهمم کجای دنیا قرار دارم، قبلاز اینکه پام رو از در بیرون بذارم و حتی پیشاز بلند شدن صدای شلیک، تن ترسیده و بیحالم محکم به جسم سختی که جلوی در ایستاده بود برخورد کرد.
– اینجا چه خبره؟ شماها دارید چه غلطی میکنید؟
یه دم عمیق که بازدمی نداشت… یه صدای غریب و دور، از گذشتهای نزدیک… صدای بلند شلیک گلوله، چشمهایی مات که بههم گره خورد و زمانی که برای همیشه ایستاد!
ذهن مردهم فلشبک زد! آخرین دیدار!
یه روز سرد و بارونی، سرتاپا گلی و کثیف، دلتنگ و ترسیده مثل آدمی که آخرین امیدش رو با خودشون میبرن نفسنفسزنون میدویدم…
(نرو امیرعلی. اینجا خیلی سرده، من خیلی تنهام. تو رو خدا نرو… تو رو خدا، علی!)
انگار نمیتونستم از اون روز بیرون بیام… بعدش چی شد؟ بعدش بابام…
نفسم بند اومد، دستم بهسمت گلوم رفت، ولی بهش نرسید!
قلبم با تمام توان خودش رو به سینهم کوبید و همهی علائم حیاتیام از دست رفت.
چشمهای اون بدتر از من رنگ مرگ داشت، مرگی که به ذهنم القا شد، صدای سوتی که توی سرم پیچید و دوباره همهچیز سیاه شد، درست مثل همون روز شوم!
فصل سوم: قلب پرنده، پوست شیر
یاکان (امیرعلی)
پاهام مثل یه درخت تنومند به زمین ریشه زده و جلوی چشمهام سیاه بود، انگار که روحم مرده باشد.
همهچیز رویا و توهم بود! ذهنم قصهپردازی میکرد و مغزم اجرا. من رو مضحکه کرده بودن! کسی که جلوم ایستاده بود اون نبود… به والله که نبود!
هر نفسی که میگرفتم قلبم آتیش میگرفت، ریههام بوی دود و حسرت میداد و سرم بوی درد!
شاید عشق که میگن همینه، همین که میون آتیش غرق بشی!
توی خواب و رویا بهسر میبردم. گلوم تاب این حجم از بغض و خفگی رو نداشت و مغزم سعی میکرد حواسم رو پرت کنه تا بتونم نفس بکشم…
آغلامیسماق، یه کلمهی ترکی بهمعنی بغض کردن و به حالت گریه افتادن، بدون اشک ریختن… این وصف حال من بود.
تک تک کلمات دردناکی که بیتفاوت ازشون رد میشدم با حال من معنا میگرفت.
میگن پایان دنیای هر آدم با نفر بعدی متفاوته. یکی وقتی عزیزش رو از دست میده به پایان میرسه، یکی با یه خداحافظی و یکی با نابودی جسمش!
من پایان دنیای خودم رو پیدا کرده بودم! روحم بیحرکت مونده بود و جسمم رو به زوال میرفت، قرنیهی چشمهام مات بود و خونی توی رگهام جریان نداشت.
من با دیدن قسمتی از جونم، اون تیکهی پازل گم شده، اون قطب ناهمگن و دختری که پنج سال خیالش رو پرستیدم به پایان رسیده بودم!
نگاهم به خون کنار لبش که افتاد چشمهام سوخت…
متوجه لرزش بدنش شدم، کمرم خم شد. سیاهی چشمهاش که رفت و روی زمین افتاد قلبم از تپیدن دست کشید…
شاید تقدیر این بود که من مثل بیدهای مجنون، ایستاده بمیرم…!
هیچ کاری ازم برنمیاومد. بدون هیچ علائم حیاتی و با دنیایی از ناباوری فقط خیره نگاهش کردم!
– یاکان… یاکان، جواب بده مرد. داری چیکار میکنی!
– نفس نمیکشه… یا خود خدا، چی شده یاکان؟ نفس بکش لعنتی!
چندتا ضربهی محکم به کمرم کوبیدند. زانوهام خم شد و با چشمهایی ماتشده روی زمین بالای سرش نشستم.
انقدر قشنگ بود این پارت که من الان دوباره خوندم توروخدا نویسنده روزی دو تا پارت بزار خواهش میکنم الانم که مدارس باز شده دوتا پارت بزار که زودتر تموم بشه
گریم گرفت وقتی همو دیدن 🥺
قبلا روزی دوپارت میذاشت
شت شت شت شتتتتت انگار رمان تاره شرو شده😂🤣🤣🤣