نوید محکم زیر بغلم رو گرفت و من رو عقب کشید.
– بلند شو بریم، یاک. پلیسا سر رسیدن، راشد بهزور معطلشون کرده!
قلبم یکیدرمیون شروعبه تپیدن کرد.
دستهای لرزونم رو جلو بردم تا صورتش رو لمس کنم، ولی ترسیدم و عقب کشیدم. نکنه خواب باشه؟
کِی انقدر بزرگ شده بود… چرا بهطرز غریبی نزدیکترین آدم به تن و روحم بود و انگار که نمیشناختمش؟
حتی اگه بیست سال هم میگذشت، قلب من این چشمهای بسته، این موهای زرین و این بوی عطر لعنتی رو از هرجای دنیا تشخیص میداد!
– این داره چه غلطی میکنه؟ یالا بلندش کنید بریم… الان میشه از در پشتی فرار کرد!
ندا محکم بازوم رو گرفت، ولی نتونست بلندم کنه.
با سینهای سنگین که بغض رو به گلوم هدایت میکرد بهطرفش خم شدم و به چشمهای بستهش نگاه کردم.
آتشفشان بودم و توان فوران نداشتم. دندونهام بههم سابیده میشد و از شدت درد و زجرِ توی دلم توان حرکت نداشتم…
خورده بود زمین، یعنی تنش درد میکرد؟
با چشمهایی سرخ و بدنی بیجون بهسمت نگاه ترسیدهی ندا برگشتم. صدای خفهشدهم بهسختی از گلوم آزاد شد.
– شوکاس ندا، اون شوکای منه. ببین چهقدر قشنگه… دیدی توهم و دروغ نبود؟ بالاخره برگشت پیشم!
اسمش رو چندین بار روی زبونم مزهمزه کردم. خیلی وقت بود صداش نزده بودم، تلفظش برام عجیب بود.
چنگی به یقهی بلوزم انداختم تا بتونم حرف بزنم. انگار راه نفسم بازشدنی نبود.
بهسمتش روی زمین خم شدم. چرا رنگش پریده بود؟ چرا چشمهاش رو باز نمیکرد؟
– آهو؟ برگشتی به وطنت؟ چشمهات رو باز کن، دونه انارم!
توی صدم ثانیه هرسهتاشون ساکت شدن و بهتزده بهم زل زدن!
نوید خم شد و نگاهی به شوکا انداخت.
– یا خدا، حالا چه گوهی بخوریم؟ الان موقعش بود آخه؟ بلند شو باید فرار کنیم، یاک. اگه نیای باید قیدش رو برای همیشه بزنی. پلیس میرسه میبرتش بیمارستان. بلند شو بریم، بدبختمون نکن!
گیج و مبهوت نگاهش کردم. من حتی هنوز نمیدونستم این یه رویاست یا نه! شوکا رو ول کنم و برم؟
نمیدونم چی توی نگاهم دید، ولی در صدم ثانیه سوزش عجیبی روی صورتم حس کردم و نفسم بهشماره افتاد.
چشمهام رو محکم باز و بسته کردم. درک موقعیت برام غیرممکن شده بود و این درد نشون میداد همهچیز واقعیه!
دختری که تهدیدش کردم و توی تله کشیدم تا کارم رو پیش ببره، شوکای من بود!
دختری که نفسش رفت و از شدت وحشت بیهوش شد، شوکای من بود!
خدایا، این چه بازیای بود با من راه انداختی؟ چرا الان، اینجا؟ چرا اون شوکاس… چرا حتی یه بار به عکساش نگاه نکردم و یه بار صداش رو نشنیدم؟
این بازی عادلانه نبود، یه چیزی اشتباه بود. داشتم دیوونه میشدم!
با شنیدن صدای ماشین پلیس و شلیک مثل جنونگرفتهها خم شدم و دستم رو زیر کمر و زانوش انداختم و ازجا پریدم.
باید میبردمش بیمارستان!
– چیکار میکنی یاکان؟ بذارش زمین، پلیس بهش میرسه. باید فرار کنیم!
تن لاغر و کمجونش رو به خودم فشار دادم.
انقدر ناباور بودم که هر لحظه ممکن بود از دستم سر بخوره! حتی میترسیدم به صورتش نگاه کنم.
– شماها فرار کنید، راهمون ازهم جداست. من بدون اون هیچجا نمیرم!
صدام انگار از ته چاه درمیاومد و روی کارها و حرفام تمرکز نداشتم. تنها چیزی که میدونستم این بود که اگه این رویاست باید توش دفن میشدم.
نباید اجازه میدادم کسی من رو از این توهم بیرون بکشه. نباید میذاشتم لحظهای کالبدش از من جدا بشه!
راشد در پشتی رو باز کرد و داد کشید: این دیوونه شده، نمیفهمه چیکار میکنه. بیاید فرار کنیم…
نوید دندونهاش رو بههم فشار داد و محکم بازوم رو گرفت و بهسمت در کشید.
– بریم لعنتی… بدبختمون میکنی یاک. به والله که بدبختمون میکنی! این یههو از کجا دراومد آخه!
در ماشین اجارهای باز شد و بیتوجه به اطراف و صدای گلوله توی ماشین نشستیم.
جسم ناتوان شوکا رو روی صندلی نشوندم و با نفسی حبسشده نگاهش کردم.
– شما هم میبینیدش؟ چرا چشمهاش رو باز نمیکنه؟
ندا خم شد و نبضش رو چک کرد.
– آره میبینیمش، یاکان. به خودت بیا مرد. به جون خودم توهم نیست. مغزت رو بهکار بنداز، از ترس بیهوش شده!
با این حرف حس میکردم تازه مغزم داره یواشیواش بهکار میافته و اتفاقات اطرافم رو پردازش میکنه.
شوکایی که اینهمه سال دنبالش میگشتم و کمکم داشتم خیال میکردم وجودش یه توهم توخالیه، توی بدترین شرايط ممکن بین دستهای خودم اسیر شده بود و حتی لمس جسمش هم نمیتونست من رو از واقعی بودن این اتفاق مطمئن کنه.
راشد با تمام سرعت توی بزرگراه جلو میرفت و من تمام حواسم به جسم کمجون شوکا بود.
نگاه هرسه نفرشون هرچند لحظه بهطرف من برمیگشت و من مثل آدمهای از گور برگشته مات و مبهوت دستنیافتنیترین اتفاق زندگیم بودم.
این آدمها من رو از بهشت روندن، از خدا ترسوندن و درست وقتی کنار شیطان آروم گرفتم آچمز شدم!
این دفعه خدا و آدمهاش چه بازیای رو با من شروع کرده بودن؟
دستم رو با تردید جلو بردم و بازوش رو آروم گرفتم.
مثل اینکه اولین بار بود توی زندگیم آدمی رو لمس میکردم. همهی تنم خشک شد. انگار هیچوقت توی زندگیم انقدر بهش نزدیک نبودم.
اون سه نفر توی هیاهوی ترس و فرار گم شده بودن و من یه حباب دور خودم کشیدم بودم تا توی این لحظه زندگی کنم.
خواستم بهسمتش خم بشم که راشد ماشین رو نگه داشت.
– بپرید پایین سوار هامر شید، بچهها. باید این ماشین رو آتیش بزنیم.
آروم و با احتیاط دوباره بغلش کردم.
حس میکردم تنش از قبل داغتر شده.
بیتوجه به بقیه روی صندلی هامر نشوندمش و دوباره و دوباره بهش خیره شدم.
باید بهاندازهی پنج سال نگاهش میکردم تا نقش صورتش توی چشمهام حک میشد و وجودش رو باور میکردم.
حس میکردم صورتش جمع شده. کمی سرش رو تکون داد و نالهای از بین لبهاش بیرون پرید.
با نفسی حبسشده نگاهش کردم.
– بابا… بابایی؟
پشت پلکهاش هنوز داغ بود. کابوس میدید، تب داشت و عرق کرده بود. چه اتفاقی داشت میافتاد؟
سرم رو از ماشین بیرون بردم و داد زدم: بیا راشد. ول کن اون سگمصب رو… حالش بده، زود باشید باید راه بیفتیم!
نگاهی به هم انداختن و سریعبه سمت ماشین دویدن.
همینکه نشستن نوید گفت: بذار جلوی یه بیمارستان پیادهش کنیم و بریم، یاکان. هیچ کاری ازمون برنمیآد، داری پلیسا رو پشتمون میکشونی. مگه یادت رفته اون دختر سرهنگه؟ بیچارهمون نکن.
ضربهای به صندلی راشد زدم.
– راه بیفت سمت خونه!
عصبی بهطرف نوید برگشتم.
– تازه فهمیدی دختر سرهنگه؟ این بود تحقیق کردنت، احمق؟
کلافه دستی به گردنش کشید.
– د چرا نمیفهمی، اسمورسمش رو عوض کرده. من از کجا میدونستم همونه… دیدی که تو اطلاعاتش نوشته بود شوکا فرهمند. من…
توجهی به ادامهی حرفش نکردم.
– ندا، شمارهی شبنم رو بگیر… شوکا حالش خوب نیست. داغه، خیس عرق شده. داره هذیون میگه، زود باش!
ندا خودش رو جلو کشید و به صورت رنگپریدهی شوکا نگاه کرد.
انقدر نگران بودم که وقت شوکه شدن و فکر کردن به این وضعیت رو نداشتم.
از شدت سر درگمی نمیدونستم باید چیکار کنم. حتی متوجه نشدم چهجوری تونستیم از دست پلیسا فرار کنیم.
همین که راشد ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد شوکا رو بغل کردم و بهسمت خونه دویدم. ندا همونطورکه با کیف وسایل شوکا پشتسرمون میاومد شروعبه زنگ زدن به شبنم کرد.
روی تخت گذاشتمش و با وحشت به صورت رنگپریده و عرق روی پیشونیش نگاه کردم.
بدنش منقبض شده بود و دندونهاش رو بههم فشار میداد. نفسم بهشماره افتاد.
– الو شبنم؟
سریع خیز برداشتم و گوشی رو از دستش کشیدم.
– شبنم… پشت خطی؟
با تعجب گفت: آره یاکان. چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
گیج و سردرگم گفتم: نمیدونم. شوکا… شوکا حالش خوب نیست. ترسیده، بدنش خیس عرقه. چیکار کنم؟
چند لحظه مکث کرد.
– آروم باش یاکان. شوکا کیه؟ علائمش رو درست توضیح بده ببینم دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟
کنارش نشستم و با ترس به صورتش نگاه کردم.
– شوکا ترسیده، شبنم… تیراندازی شد، من رو که دید سیاهی چشمهاش یههو رفت و بعد تب و لرز کرد. بدنش مدام سفت میشه و هذیون میگه. تو رو به هرکی میپرستی بگو چیکار کنم؟
سریع گفت: ببریدش بیمارستان، یاکان. حملهی عصبیه، دچار اسپاسم عضلانی شده… اینجور بیمارها معمولاً با خودشون دارو دارن. وسایلش رو بگرد… باید آمپول و سرم تهیه کنی. اگه شدید بشه حتی ممکنه نیاز به شوک باشه!
خشکشده بالای سرش نشستم. اینجور بیمارها؟! مگه شوکای من چهش شده بود؟ چرا میگفتن مریضه؟ چرا همیشه قرص همراهشه؟
دستم رو به گلوم رسوندم و دکمهی اول لباسم رو باز کردم.
ندا که حالم رو دید خم شد و گوشی رو از دستم قاپید.
– از اول بگو چه غلطی کنیم، شبنم! این دختره حالش خوش نیست. هرچی هست بگو، میگم نوید بره دنبالش… تزریق رو خودم انجام میدم!
«بابا؟ بابایی، چی شده؟ نرو، چرا انقدر بو میآد؟ تنم میسوزه… بابا عليرضا!»
بغض و خفگی داشت قلبم رو از کار مینداخت. نمیدونستم امروز با اینهمه شوک چهطور سرپا موندم!
دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و با وحشت و ناباوری گونههای لطیفش رو نوازش کردم.
– هیشش، آروم باش آهوی من… دردات به جونم، چشمات رو باز کن فقط یه بار دیگه ببینمشون بعد بمیرم… دونه انار؟
عرق پیشونیش رو با پشت دست پاک کردم و به چهرهی پر از غمش خیره شدم.
با دیدن قطرهی اشکی که از کنار چشمش سر خورد نفسم رفت.
با انگشت شستم اشکش رو لمس کردم و بعد از خیس شدنش بهسمت لبهام بردم.
– آخ اگه بدونی، اینا جون منه… اگه بدونی آهو! بلند شو، من اندازهی پنج سال باهات حرف دارم!
ندا با کیف شوکا بهسمتم اومد و یه قرص به دستم داد.
– این رو بذار زیر زبونش…
راشد جلوتر اومد و سریع گفت: اون برگه رو بده من برم داروخونه داروهاش رو بگیرم.
به هوش بیاد چی میشههههه😱😱😱
عالییییی بودددد
مامان گلبممم
ای جونم