روی زمین نشستم و به تخت تکیه دادم.
متوجه مکث ندا شدم.
– یاکان؟
– هوم؟
صداش آرومتر شد.
– چه حسی داری؟
جواب دادن به این سؤال سخت بود وقتی حتی خودمم درکش نمیکردم.
– نمیدونم، انگار تو خلأ گیر کردهم. مغزم کار نمیکنه، فکرم کار نمیکنه، بدنم کار نمیکنه. فقط قلبمه که کار میکنه.
آهی کشید.
– عجیب شدی، یاکان. انگار خودت نیستی. توی اینهمه سال هیچوقت اینجوری ندیده بودمت…
نگاهی بهش انداختم.
– میدونی چرا؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– چرا؟
نگاهم بهسمت شوکا چرخید.
– چون امیرعلی بوی آهوش رو گرفته… اون برگشته!
مکث کرد.
– عشق چیز ترسناکیه، ازت کسی میسازه که نیستی. نمیدونم قراره بعداز این چیکار کنی، ولی مواظب این ضعف بزرگ باش.
سکوت کردم. شوکا ضعف من بود و این رو همه میدونستن.
با حس لرزیدن گوشیم، از جیبم بیرون کشیدمش. یه پیام از شمارهی ناشناس!
سریع بازش کردم.
«داری همهچیز رو خراب میکنی. هرچهزودتر دختره رو ول کن بره!»
ابروهام بههم پیوند خورد و صورتم سرد شد.
همهشون میخواستن اون رو از من دور کنن، ولی این بار با یاکان طرف بودن نه امیرعلی بیدستوپای قدیم!
«اگه این دختر تو بازی و برای من نباشه بازی رو بههم میزنم!»
بعداز ارسال پیام گوشی رو خاموش کردم. این دفعه بازی با قوانین من شروع میشد!
ندا ازجا بلند شد.
– میرم یه چیزی درست کنم بخورید، تو هم رنگت پریده.
سری تکون دادم و منتظر موندم تا از اتاق بیرون بره.
دلم نمیخواست لحظات خصوصیم رو باهاشون شریک بشم.
همینکه در بسته شد کنارش نشستم و بهش خیره شدم.
با پشت دستم روی جای سرمش رو نوازش کردم.
خم شدم و توی موهای روشنش نفس عمیقی کشیدم.
بهخاطر من مجبور به کشیدن این درد شد، بهخاطر من خاطرات تلخ گذشته به سرش هجوم آورد و به این روز افتاد. کاش همهچیز جور دیگهای پیش میرفت!
تشنه و بیقرار توی موهاش دم و بازدم گرفتم و چشم بستم.
دستهام بیتاب نوازش پوستش بود، ولی میترسیدم به خودم چنین اجازهای بدم.
اون مثل یه قدیس پاک و مقدس بود و من مثل یه شیطان، سیاه و آلوده. نباید بهش دست میزدم، نباید لک این تیرگی روی وجودش مینشست!
انقدر بهش نگاه کردم که تکتک اجزای صورتش رو ازبر شدم.
کاش چشمهاش رو باز میکرد. دلم برای اون نگاه تیره و افسونگر لک زده بود!
فقط چند لحظه نگاه ترسیده و سردش به چشمهام گره خورد و بعد پلکهاش فرصت نگاه کردن به اون گرداب پر از غربت رو ازم گرفت.
غربت، تنها اسمی که میشد روی رابطهی الآنمون گذاشت…
اون از غربت به من… به جایی که بهش تعلق داشت برگشته بود و من هنوز با این میزبان قدیمی دلم احساس غریبی میکردم.
اگه فقط یه بار دیگه چشمهاش رو باز میکرد… اسمم رو صدا میزد… دستم رو میگرفت… سرش رو روی سینهم میذاشت… من رو میبوسید و…
دقیقاً چی رو داشتم میشمردم؟ این حسرتا انقدر زیاد بود که تا آخر عمرم هم رفع نمیشد. پنج سال حسرت کشیدن به همین راحتی پاک نمیشه!
با نگاهم مشغول عشقبازی با ذرهذرهی تنش بودم.
دستهام حرمت نمیشکوندن و چشمهام بیصبرانه منتظر گره خوردن با نگاهش بودن.
رگبهرگ تن من پر از حسرت و عقده بود… حسرت داشتن اون و عقدهی نرسیدن بهش!
با تکون خوردن پلکهاش یکهخورده عقب کشیدم. ضربان قلبم بیاختيار اوج گرفت.
لبهاش تکون خوردن و گلوی من خشک شد.
مژههای بههمچسبیدهش بهسختی ازهم فاصله گرفتن و نگاه تبدار و خوشرنگش رو به چشمهای حریصم دوخت…
گیج و منگ بهنظر میرسید. چشمهاش لرزون بودن و انگار توی این دنیا نبود.
لبهاش آروم ازهم فاصله گرفت. با چشمهام تکتک حرکاتش رو میبلعیدم.
آروم و هذیونوار اسمم رو بهزبون آورد.
– امیر… علی؟
با شنیدن صداش نفسم حبس شد، گرفته و ملایم بود. قبلم از شدت دلتنگی با تموم قوا قفسهی سینهم رو مورد هدف قرار داده بود.
– جان… جان دل امیرعلی، دونه انارم؟
اشک توی چشمهای سرخش جمع شد و دستهام مشت شد.
انگار که قدرتش تموم شده باشه آروم پلکهاش رو رویهم گذاشت و اجازه داد قطره اشکی از گوشهی چشمش فرار کنه.
– چرا… رفتی؟!
لبهاش آروم گرفت و نگاه من خشک شد…
«چرا رفتی؟»
اولین حرفی که بعد از پنج سال خطاب بهم گفت!
اون دوباره آروم گرفت و من شدم بیقرارترین مرد این شهر… «چرا رفتی؟»
لبهام رو بههم فشردم تا چشمهام خشک بمونن… واقعاً چرا رفته بودم؟
چرا تنهاش گذاشتم؟
اگه اون روز یا حتی روز بعدش اونجا بودم حتماً میدیدمش. شاید میرفتم بيمارستان، شاید مادرش رو واسطه میکردم، شاید تا مقصد دنبالش میدویدم و آخر میفهمیدم کجا میره…
اون بزرگترین گلهی دنیا رو از من داشت، گلهای که بعد از پنج سال واسهش تبدیل به هذیون شده بود!
«چرا رفتی؟» چه جوابی واسهش داشتم؟ اصلاً صدایی برای حرف زدن بود؟
عقب کشیدم و توی سکوت بهش خیره شدم.
امیرعلی بهقدر پنج سال با دونه انارش حرف داشت، ولی یاکان همیشه سکوت رو ترجیح میدا
ازجا بلند شدم، پنجره رو باز کردم و سیگاری روشن کردم.
کینه و تنفری که نسبت به استاد و آدمهاش داشتم توی وجود هیچ آدمی نمیگنجید.
اونها باعث شده بودن من تنها نوری رو که به زندگیم میتابید از دست بدم و توی تاریکی غرق بشم.
اونا از امیرعلی ساده و عاشق، یاکان ساخته بودن!
وقتی شوکا چشمهاش رو باز کنه توی وجود من دنبال امیرعلی میگرده، شخصیتی که برگشتش غیرممکنه و خیلی وقته نفس نمیکشه…
برای پیدا کردنش خاک همهجا رو به توبره کشیدم. به هرکی که میشد رو انداختم، حتی آدمهای استاد، ولی نمیشد؛ پای نیروهای اطلاعات وسط بود!
میدونستم زندهست و یه جا دور از من داره نفس میکشه…
شبایی که به صداش گوش میدادم و کلمهبهکلمهی پیامهامون رو مرور میکردم فقط یه چیز توی ذهنم نقش میبست. اینکه من نمیدونستم اون کجاست و برای پیدا کردنش هر روز خودم رو به آب و آتیش میزدم، ولی اون میدونست من کجام و حتی لایق این نبودم بهم یه زنگ بزنه. شاید این تاوان گناههای من بود!
تا وقتی خورشید به وسط آسمون برسه چندین بار چشمهاش رو باز کرد و هذیون گفت.
بدون اینکه ازجا بلند بشم با سیگاری که بیهدف دود میشد از کنار پنجره بهش نگاه کردم، به تابش نور آفتاب به صورتش و آهی کشیدم. بیشک اون یه الهه بود. هیچ انسان عادیای نمیتونست کسی رو انقدر شیفته و پابند خودش کنه!
تقهای به در خورد و صدای نوید بلند شد.
– یاکان؟
بهسمت در اتاق رفتم و بازش کردم. با دیدنم یکهخورده نگاهم کرد.
– از دیشب نخوابیدی یاک؟ وضعیتت داغونه!
نفس عمیقی کشیدم.
– چی شده نوید؟
اشارهای بهم زد.
– بیا یه چیزی بخور از پا نیفتی، باید با هم حرف بزنیم.
نگاهی به چشمهای بستهی شوکا انداختم و از اتاق بیرون رفتم. همینکه روی صندلی نشستم ندا اخمی کرد.
– بوی گند سیگار میدی! چیکار کردی با خودت یاک؟ این دختره تو رو اینجوری ببینه اصلاً تشخصیت میده؟
اهمیتی به حرفاش ندادم.
– گفتی باید حرف بزنیم نوید!
– محموله…
پلکهام رو محکم بههم فشار دادم.
– نگفتم قیدش رو بزنید؟ تو این وضعیت که پلیس دنبالمونه چهجوری به گمرک دسترسی پیدا کنیم؟
راشد اخمی کرد.
– وقتی به استاد گفتی مأموریت رو تموم میکنی باید فکر اینجاش رو هم میکردی.
مکثی کردم.
– مسئولیتش با منه، شماها برگردید.
– ما رو بدون تو ببینه همهی دقودلیش رو سرمون خالی میکنه. خودت باید باهاش روبهرو شی.
نگاه تندی بهش انداختم.
– وضعیتم رو نمیبینی؟ یهسره ولش کنم با شماها بیام پیش اون بیشرف؟
نوید کلافه به صندلی تکیه داد.
– تا کی میخوای اینجا بمونی و دختره رو نگه داری؟ ها؟ فکر ک…
حرفش با باز شدن در اتاقخواب قطع شد. با دیدن صورت رنگپریدهی شوکا همه ازجا پریدیم.
با شوک و ناباوری نگاهش کردم، گیج و منگ بود. نگاه سرگردونش بین همه چرخید و روی من خیره موند. لبهاش ازهم باز شد، ولی چیزی نگفت.
پاهام یاری نمیکرد بهطرفش برم.
– اینجا کجاست؟ چرا من رو آوردید اینجا؟
بهمحض تموم شدن جملهش نفس حبسشدهم رو بیرون دادم و یه قدم بهسمتش برداشتم.
– شوکا؟
قدمی که جلو رفتم رو اون به عقب رفت.
– جلو نیا…
مکث کردم و سر جام ایستادم. حتماً ترسیده بود، باید آرومش میکردم.
دستهام رو به حالت تسلیم بالا بردم.
– آروم باش شوکا، هیچ خطری تهدیدت نمیکنه. این منم…
مستقیم به چشم هاش نگاه کردم.
– امیرعلی…
چونهش لرزید و به نفسنفس افتاد.
– چرا اومدی دنبالم؟ چی از جونم میخوای؟
خشکم زد… دستش رو به چارچوب در گرفت.
– سرهنگ گفت شماها بابام رو کشتید… تو دقیقاً کی هستی، ها؟ چرا اومدی دنبالم؟
گلوم خشک شد و صدام خفه شد. نوید قدمی به جلو برداشت.
– ما غلط بکنیم سرهنگ مملکت رو بکشیم آبجی. ما خلاف سنگینمون قاچاقه…
دستم رو بالا بردم تا سکوت کنه.
– من بهخاطر تو اینجام شوکا. بذار حرف بزنیم، همهچیز رو واسهت توضیح میدم.
همینکه بهسمتش راه افتادم ترسیده به عقب رفت.
– جلو نیا، چی از جونم میخوای؟ چرا برگشتی، ها؟ نمیخوام باهات تنها باشم!
الهی =)
من اولین نفرم هوو 😂😂
نویسنده فکر ما باش ما تا فردا چجوری طاقت بیاریم اخه 🥲