رمان یاکان پارت 49

4.8
(4)

 

چشم‌هاش رو گرد کرد.
– به من دستور نده، یاکان!
از طرز حرف زدنش گره اخم‌هام محکم‌تر شد.
پیاده شدم و در ماشین رو واسه‌ش باز کردم.
امیرعلی که جونش رو می‌گرفتی هم تا صبح می‌نشست تا ناز شوکا رو بکشه و اخم‌هاش رو ازهم باز کنه الان تبدیل به یاکان شده بود. یه سری از غدبازی‌هاش بیش‌از حد تصور روی اعصابم می‌رفت.
– بیا پایین.
لب‌هاش رو به‌هم فشار داد و بدون گفتن کلمه‌ای از ماشین پیاده شد.
اگه می‌دونستم برای چی تو قیافه رفته و رفتارش از قبل هم سردتر شده راحت‌تر می‌تونستم قضیه رو حل کنم، ولی مغرور‌تر از این حرفا بود که بشه ازش چیزی بیرون کشید.
در کافه رو باز کردم و باهم وارد شدیم. موج گرما که به صورتم خورد نفس عمیقی کشیدم.
خاطرات مدام به سرم هجوم می‌آوردن و شوکای الان رو با دخترک مهربون گذشته مقایسه می‌کردن، ولی نمی‌خواستم بهشون بها بدم.
شوکای من همون آهوی زرطلای گذشته بود، فقط زخمی شده و از دردی که سرنوشت روی قلبش گذاشته بود رنج می‌برد.
صندلی رو براش عقب کشیدم. آروم نشست.
روی صندلی کناری او چسبیده بهش نشستم و منو رو به‌طرفش گرفتم.
– سفارش بده.
شونه‌ای بالا انداخت.
– میل ندارم.
نفس آرومی کشیدم و نگاهم رو به منو دوختم.
– سفارش دارید، جناب؟
سر بلند کردم و نگاهی به پسرک جوون انداختم.
– سه تیکه‌ی بزرگ کیک شکلاتی، روش حتماً اسمارتیز بریزید… دوتا هم شکلات داغ، غلیظ باشه.
– چشم جناب.
زیرچشمی نگاهم کرد.
– گفتم چیزی نمی‌خورم!
جوابی ندادم و به صفحه‌ی گوشیم خیره شدم. نفس پرحرصی کشید.
این دختر روشنی قلبم بود. هرچه‌قدر که دلش می‌خواست می‌تونست زخم زبون بزنه، ولی من اجازه نمی‌دادم به زجر دادن خودش ادامه بده. بهم گفته بود امونش باشم و من اومده بودم تا زخماش رو یکی‌یکی تیمار کنم!
با اومدن کیک‌های شکلاتی و شکلات داغ گوشی رو کنار گذاشتم. بشقاب کیک‌ها رو جلوی خودم کشیدم و ازش دور کردم.
متوجه بودم نگاهش به‌سمت ظرف کیک‌ کشیده شد، سعی کردم جلوی لبخندم رو بگیرم.
پس هنوز شکمو بود!

ظرف کیک رو کاملاً از دسترسش دور کردم. با اخم نگاهش رو از میز برداشت.
چنگال رو برداشتم و یه تیکه‌ی بزرگ از کیک رو بریدم و سعی کردم تعداد زیادی از اسمارتیز‌ها رو روی کیک مرتب کنم.
ان‌قدر روی این قضیه تمرکز کرده بودم که از حال خودم خنده‌م گرفت.
اگه بچه‌ها من رو تو این وضعیت می‌دیدن…
چنگال رو که بلند کردم بالاخره صداش دراومد.
– من رو آوردی این‌جا کیک خوردنت رو تماشا کنم؟
بی‌توجه به اخماش بی‌هوا چنگال رو جلو بردم و به لب‌هاش چسبوندم.
– نه، آوردمت این‌جا کیک خوردن خودت با دست‌های من رو تماشا کنی!
چشم‌هاش رو گرد کرد و من کیک رو بیشتر فشار دادم.
به اجبار لب‌هاش رو ازهم فاصله داد و جوری که انگار راضی نیست صورتش رو درهم کرد.
– اصلاً هم خوشمزه نبود، نکن، مردم نگاه می‌کنن!
تیکه‌ی دوم رو برداشتم.
– می‌خوای همه‌شون رو از این‌جا بیرون کنم که راحت کیکت رو بخوری؟
ابروهاش بالا پرید. خواست چیزی بگه، ولی کمی مکث کرد.
– اوه… یادم رفته بود با توجه به شغل شریفت هر کاری ازت بر‌می‌آد، جناب یاکان.
نفسم رو تند بیرون دادم. ورژن جدیدش واقعاً حرص‌درآر بود!
– خوبه که درجریانی. حالا مثل یه دختر خوب کیکت رو بخور، بعد بشین واسه‌م تعریف کن چی شد که سگرمه‌هات هم رو بغل کردن؟
پشت چشمی واسه‌م نازک کرد.
– باهام مثل بچه‌ها رفتار نکن.
خیره، به حالت صورت قشنگش نگاه کردم.
– بنازم این چشم‌ها رو!
جاخورده لب گزید.
– باهام این‌جوری حرف نزن!
خجالت کشیده بود یا من این‌طور فکر می‌کردم؟
– قدیما ان‌قدر خجالتی نبودی.
لب زد: قدیما ان‌قدر بی‌پروا نبودی!
تیکه‌ی دیگه‌ای از کیک رو جلوی لب‌هاش گرفتم.
– هنوز چیزی از بی‌پروایی من ندیدی، شوکا. نباید سربه‌سر آدمی که پنج ساله حسرت لمس کردنت رو داره بذاری… خطرناکه!
صورتش سرخ شد و بی‌حرف لب‌هاش رو از‌هم باز کرد.
این بار نگاهم روی لب‌هاش ساکن موند، ولی چیزی نگفتم.
عصبی شدن یا خجالت کشیدنش باعث می‌شد حس بهتری داشته باشم. هرچی که بود بهتر از نگاه سرد و بی‌تفاوتش بود.
کمی خودش رو عقب کشید و فنجون شکلات داغ رو از روی میز برداشت. اصلاً نگاهم نمی‌کرد، به‌جاش همه‌ی توجهش رو گذاشته بود روی تموم کردن سه‌تا کیکی که جلوش گذاشته بودم!

نفس آرومی کشیدم، این یعنی یه قدم به جلو برداشتن… باورم نمی‌شد از این‌که از دستم کیک شکلاتی خورده این‌طور خوشحال باشم!
این دختر عجیب من رو بی‌تاب خودش کرده بود. ان‌قدر دله و تشنه که با کوچک‌ترین حرکتش قلبم سر ناسازگاری برمی‌داشت.
بی‌توجه به چنگال توی دستم یه چنگال دیگه برداشت و خودش بی‌حرف شروع‌به خوردن کیک کرد.
دستش رو پیش آورد و شکلات داغی که جلوی من بود رو هم به‌طرف خودش کشید و بدون نگاه کردن به من با اخم ملایمی شروع به خوردن کرد.
سعی کردم به قیافه‌ی تخسش نخندم، می‌ترسیدم بی‌خیال خوردن بشه.
قبلاً هم همین‌جوری بود، هرچیزی که مربوط به شکلات می‌شد نزدیک خودش می‌کشید و اجازه نمی‌داد دست من بهشون برسه، چون فکر می‌کرد شکلات دوست ندارم…
ولی خب اشتباه می‌کرد. شکلات رو دوست داشتم، اما نه بیشتر از نگاه کردن به ذوق اون!
‌گوشه‌ی لبش کمی شکلاتی شده بود.
دستمالی برداشتم و کمی دستم رو جلو بردم. می‌خواستم به عادت همیشه خودم پاکش کنم، ولی…
سیبک گلوم تکون خورد، آهی کشیدم و دستمال رو به‌سمتش گرفتم.
– گوشه‌ی لبت شکلاتی شده، پاکش کن.
نگاهش روی دست‌هام چرخید، شاید اون هم داشت به قدیم فکر می‌کرد!
بی‌حرف دستمال رو از دستم گرفت. ظرف کیک رو کمی عقب‌تر داد و آروم گفت: ممنون، دیگه نمی‌تونم.
نگاهی به ظرف خالی انداختم و ناخودآگاه خندیدم.
– چیزی هم نمونده که… خوبه نمی‌خوردی!
با اخم نگاهش رو ازم دزدید.
– می‌خوای همه‌ش رو پس بدم؟
لبخندم جمع شد و سرفه‌ای کردم.
– انگار هنوز بدقلقی، نمی‌خوای دلیلش رو بگی؟ قبلاً بیشتر از چند دقیقه چیزی روی دلت نمی‌موند.
کیفش رو گرفت و ازجا پا شد.
– بریم تو ماشین!
بلند شدم و بعداز حساب کردن پشت‌سرش راه افتادم.
همین‌که توی ماشین نشستیم گفت: پولش رو بعداً باهات حساب می‌کنم.
جاخورده به‌سمتش برگشتم. صورتم هیچ حسی نداشت.
– توهینت رو نشنیده می‌گیرم!
آروم گفت: ولی من نمی…
– من قراره شوهرت بشم، شوکا… قبلاً ان‌قدر آزارم نمی‌دادی.
نگاهش رو ازم گرفت.
– تبریک می‌گم، داری با نسخه‌ی جدید و آزاردهنده‌ی شوکا آشنا می‌شی!

لبخند سردی زد و ادامه داد: درضمن قبلاً می‌دونستم پول‌هایی که خرج می‌کنی از کجا می‌آد… بابام بهم یاد نداده چیزی جز مال حلال بخورم!
حس کردم دست‌هام سرد شدن. فکم منقبض شد و به جلو خیره شدم. این دختر واقعاً ظالم بود…
هیچ‌وقت تو زندگیم این‌جوری ناک‌اوت نشده بودم. کاش زبونش ان‌قدر زهر نداشت!
شوکا از خیلی چیزها خبر نداشت. زود قضاوت می‌کرد و حرفاش درد داشت، ولی برای من مهم این بود که باهام حرف می‌زد.
بعداز دیدن دوباره‌ش همیشه کابوس این‌که نکنه هنوز من رو مقصر مرگ پدرش بدونه دنبالم می‌کرد. حداقلش اگه من اون روز نمی‌رفتم و شوکا دنبالم نمی‌اومد به این روز نمی‌افتاد.
این‌که باهام حرف می‌زد، عصبی می‌شد و حتی زخم زبون می‌زد یعنی ازم متنفر نبود، یعنی نسبت بهم بی‌تفاوت نبود و فعلاً همین برای دل امیرعلی کافی بود.
– یه بار بهت گفتم، من از اونا پولی نمی‌گیرم. من یه وکیلم، کلی موکل دارم… دادگاه دارم و هر پولی که واسه زندگی‌مون خرج می‌کنم حلاله. لازم نیست نگران این موضوع باشی.
زیرچشمی نگاهم کرد.
– زندگی‌مون؟
لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست، البته اون چیزی از زندگی‌ای که واسه‌ش ساخته بودم نمی‌دونست!
– آره انارم، زندگی‌مون!
– تا کی قراره با اونا کار کنی؟
سؤالی نگاهش کردم. سرش رو به دو طرف تکون داد.
– با همین آدما… یه مشت دزد و قاچاقچی. بهتره بپرسم تا کی می‌خوای واسه استاد کار کنی؟ چرا این‌همه سال ازشون جدا نشدی؟ تو که انتظار نداری من با این وضعیت کنار بیام؟
حس کردم دست‌هاش می‌لرزن. شوکا مثل هوای پاییز بود، یه لحظه سرد و ناآروم، یه لحظه گرم و دلنشین… نمی‌تونستم این حجم از بی‌قراری و تغییر رو درک کنم.
اون هیچ‌وقت آدم دمدمی‌مزاجی نبود و می‌ترسیدم همه‌ی این عکس‌العمل‌ها مربوط به حالت روحی تثبیت‌نشده‌ش باشه!
خواستم دست‌هاش رو توی دست‌هام بگیرم، ولی ترسیدم احساس ناامنی کنه.
چند لحظه بهش خیره شدم و آهی کشیدم. دخترک ظالم حتی الان هم دست از حریص کردنم برنمی‌داشت.
– یه‌کم بهم مهلت بده. خارج شدن از اون گروه کار راحتی نیست، خظرناکه… کلی مدرک دستشون داریم. دارم دنبال یه راه درست‌وحسابی می‌گردم که با بیرون اومدنم همه‌شون رو زمین بزنم. نمی‌خوام کسی باقی بمونه که بخواد پی من رو بگیره و به زندگی‌مون آسیب بزنه.

لبش رو تر کرد.
– امیدوارم چیزی که می‌گی باشه… به‌هرحال وقتی برگشتیم تهران می‌خوام برم خونه‌ی عموم.
نفسم رو به همراه صدها کلمه‌ی ناگفته بیرون فرستادم.
باید آروم می‌موندم. اون حالش خوب نبود و من حق نداشتم ازدستش عصبانی بشم.
عامل حال بدش من بودم و فعلاً باید با دلش راه می‌اومدم، حتی اگه مجبور به سرکوب یاکانی بودم که از زهر حرفاش هر لحظه میل به فوران داشت.
شوکا زخمی و بی‌قرار بود، ولی به‌جای آروم گرفتن، با همه سر جنگ داشت. انگار حصاری که دور خودش کشیده بود حالاحالاها قصد شکستن نداشت.
می‌خواست من امونش بشم و ازم دوری می‌کرد. اون می‌ترسید آدم‌های جدید دوباره زخمیش کنن و نمی‌دونست امیرعلی آشنا‌ترین آدم به قلب و روحِ شوکاست!
ماشین رو که پارک کردم به‌سمتش چرخیدم.
– می‌خوای بیام بالا بازم باهاشون حرف بزنم؟ نمی‌خوام دوباره سنگ بندازن جلوی پامون.
تلخ نگاهم کرد.
– نترس، کسی جلوی پات سنگ نمی‌ندازه. این آدما از خداشونه زودتر از شر من خلاص بشن.
جدی نگاهش کردم.
– این چه حرفیه می‌زنی، شوکا؟ نسبت به همه‌چیز بدبین شدی. فقط کمی عصبانی‌ان. خودت رو با این فکرها آزار نده، جفتمون خوب می‌دونیم معصومه خانم چه‌قدر دوستت داره.
نگاهم کرد، خیره و پردرد.
– تو هم از خیلی چیزا خبر نداری، امیرعلی… همه‌چیز جوری که توی ظاهر می‌بینی نیست.
با تعجب نگاهش کردم. خواستم چیزی بپرسم که در ماشین رو باز کرد.
– بابت امروز ممنون، روحیه‌م عوض شد… به مامان معصوم می‌گم واسه جواب بهتون زنگ بزنه. فعلا.
تا وقتی وارد خونه بشه نگاهش کردم.
«همه‌چیز جوری که توی ظاهر می‌بینی نیست!»
ماشین رو راه انداختم و متفکرانه به بیرون خیره شدم. یعنی بازهم چیزی هست که من ازش بی‌خبرم؟
مثل روز برام روشن بود شوکا بهم اعتماد نداره. پذیرشش سخت بود، ولی هرچه زودتر باهاش کنار می‌اومدم زودتر می‌تونستم راهی برای نزدیک شدن بهش پیدا کنم.
جدای از دوست داشتن نیاز داشتم من رو به حریمش راه بده و بهم اعتماد کنه… بهم تکیه کنه و دردهاش رو بین بازوهام جار بزنه تا همه‌ش رو به‌جون بخرم. من برای به‌دست آوردن اعتمادش هر کاری می‌کردم!

ماشین رو به‌سمت خونه راه انداختم.
با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه‌ش انداختم.
با دیدن اسم استاد گوشی رو روی بی‌صدا گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
کلی آتو و مدرک و حتی یه تعهدنامه از من و گروهم داشت، ولی دلیلی نداشت اجازه بدم فکر کنه همیشه گوش به‌فرمانشم! وقتی برگشتیم از همه‌چیز خبردار می‌شد!
ماشین رو پارک کردم و بی‌سروصدا وارد خونه‌ی اجاره‌ای شدم. جز نوید و راشد کسی توی هال نبود.
نوید با دیدنم سر بالا انداخت.
– اون دیوونه رو رسوندی؟!
کوسن روی مبل رو محکم به‌سمتش پرت کردم.
– نگفتم این‌جوری صداش نکن، مرتیکه؟
پوفی کشید و به مبل تکیه داد.
– علاوه‌بر دیوونه بودن شدیداً مغرور و نچسبه! دیدی چه‌جوری نگاهمون می‌کرد؟
راشد با خنده سر تکون داد.
– انگار داشت می‌گفت شما قاچاقچی‌های ناچیز در حد همنشینی با من نیستین.
لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست.
– با منم همین‌طوری رفتار می‌کنه.
نوید چشم‌هاش رو گرد کرد.
– بعد الان سر چی داری ذوق می‌کنی؟ این‌که دختره آدم حسابت نمی‌کنه؟!
نگاه چپ‌چپی بهش کردم.
– اون‌جوری که فکر می‌کنی نیست. شوکا دلش پاکه، یه‌کمی بگذره بیشتر باهاش آشنا می‌شید.
شونه‌ای بالا انداخت.
– بببنیم از این دیوونه چی درمی‌آد… راستی کی شیرینی عروسی رو بخوریم؟
لبم رو تر کردم.
– بعداز عقد با خودم می‌آرمش تهران، نمی‌خوام این‌جا بمونه.
با چشم‌وابرو اشاره‌ای بهم زد.
– خطرناک نیست؟
نوید کم‌وبیش از موضوع قتل سرهنگ و ربطش به مرید اطلاع داشت و می‌دونست اون آدم‌ها دنبالش هستن.
– کنار خودم باشه امن‌تره، کسی جرئت نمی‌کنه بهش آسیب بزنه. راستی بقیه کجان؟
– مهری خانم داره غذا درست می‌کنه. ندا رفته بیرون، شبنمم تو اتاقشه.
صدام رو پایین آوردم.
– استاد به شماها زنگ نزد؟
راشد سرفه‌ای کرد.
– به من زنگ زد، جواب ندادم.
نگاهم به‌سمت نوید چرخید. جفت دست‌هاش رو بالا برد.
– می‌دونی که آخرین نفری که توی این دنیا می‌خواد باهاش ارتباط برقرار کنه منم!

سری تکون دادم و عقب کشیدم.
– خوبه… فعلاً کسی چیزی بهش نگه تا این مراسم تموم بشه و برگردیم. به‌خاطر بردن شبنم بدجوری ازدستم شاکیه!
نوید لیوان مشروب توی دستش رو بالا برد.
– بابت این یکی وقت نشد ازت تشکر کنم، یاک… یکی طلبت!
نگاهم رو ازش گرفتم.
– تو زن من رو دیوونه خطاب نکن، لازم نیست واسه‌م جبران کنی.
آروم خندید.
– هنوز که زنت نیست، پسر… درضمن من چیزی جز حقیقت نمی‌گم، باید باور کنی دختری که عاشقشی یه دیوونه‌ی نچسبه!
بسته‌ی سیگار رو از روی میز برداشتم و به‌سمت تراس راه افتادم.
– بذار باشه، به تو آسیب می‌رسونه؟ من ازش خوشم می‌آد!
– از این‌که زنت دیوونه‌ست؟
وارد تراس شدم و جوابی بهش ندادم.
سیگاری روشن کردم و بین لب‌هام گذاشتم. چشم‌هام رو ریز کردم و اولین کام رو ازش گرفتم.
یه چیزی داشت آزارم می‌داد… شوکا گفته بود هنوز خیلی چیزها هست که من ازشون خبر ندارم و این بد بود!
من باید همه‌چیز رو راجع‌به شوکا می‌دونستم. حس می‌کردم شوکا بعداز مرگ پدرش شوک‌های زیادی رو ازسر گذرونده.
متوجه بودم مربوط به خانواده‌شه و می‌خواستم هرطور شده از زیر زبونش بیرون بکشم. این بچه برعکس قدیم دهنش زیادی قرص بود.
– چرا درهمی، یاک؟
نگاهی به نوید انداختم.
– دارم به اتفاقات این چند وقت فکر می‌کنم.
سر تکون داد و دست‌هاش رو روی نرده‌های تراس گذاشت.
– خیلی اذیتت می‌کنه، نه؟
سیگار رو از لب‌هام دور کردم و نفس عمیقی کشیدم.
– اذیتم نکنه که شوکا نیست!
سیگار رو از دستم کشید.
– این عشق آخر تو رو نابود می‌کنه، یاک! تو این مدت هیچ به‌سرت زده ازش دل بکنی؟
من روزبه‌روز به اذیت و آزارهاش دلبسته‌تر می‌شدم، چی می‌گفت این مرد؟
– می‌دونی سعدی چی می‌گه؟
نفس عمیقی کشید.
– چی می‌گه؟
جدی نگاهش کردم.
– می‌گه، کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی!
ابرویی بالا انداخت.
– نقاص‌پس‌گرفتنت رو گذاشتی واسه اون دنیا؟
لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست.
– کان‌چه گناه او بُوَد من بکشم غرامتش! می‌گی ازش بگذرم؟ مگه عشق به همین آسونیاست؟
نفسش رو بلند بیرون داد و عجیب نگاهم کرد.
– با این حساب حس می‌کنم هرچی عشق‌وعاشقی دورم دیدم بچه‌بازی بوده!
سرم رو بالا انداختم.
– واسه اینه که خودت رو زدی به کوری… نمی‌بینی دختری که سال تا سال می‌زدی تو سرش صداش درنمی‌اومد به‌خاطرت تو روی استاد ایستاده!

سری تکون داد و دستش رو به صورتش کشید.
– همه‌چیز رو درست می‌کنم، نمی‌ذارم این‌جوری بگذره.
نگاهم رو ازش گرفتم.
– امیدوارم دیر نشه!
با اومدن اسم شبنم ناخودآگاه چیزی توی ذهنم جرقه زد.
– گفتی شبنم تو اتاقه؟
– آره، کارش داری؟
به‌سمت در برگشتم و وارد خونه شدم.
– بهش بگو بیاد بیرون، ضروریه!
روی کاناپه نشستم و منتظر شبنم موندم.
از اتاق خارج شد و نگاه متعجبش رو به من دوخت.
– اتفاقی افتاده، یاک؟ بابام کاری کرده؟
گوشیم رو از توی جیبم درآوردم و عکس رو بهش نشون دادم.
– ببین سر در‌می‌آری این قرص‌ها واسه چیه؟
نگاهش رو به صفحه‌ی گوشی دوخت و کمی مکث کرد.
– افسردگی، کاهش ضربان قلب و حمله‌ی عصبی، عوارض هم زیاد داره. قرص‌های کیه، یاکان؟
انگشت شست و اشاره‌م رو روی چشم‌هام فشار دادم و نفس کلافه‌ای کشیدم.
رفتار شوکا واقعاً نرمال نبود. مثل هوای بهاری مدام درحال تغییر بود.
– مال شوکاست!
نوید سوتی کشید.
– دیدی گفتم دیوونه‌ست… تو خواب نزنه بلایی سرت بیاره!
دوباره صورتم درهم رفت.
– دو دقیقه دهنت رو ببند، نوید… خیلی خطرناکه، شبنم؟ می‌شه واسه‌ش کاری کرد؟
سرش رو تکون داد.
– ببین، من گرایشم روانپزشکی نیست، یاک، ولی به نظرم باید دوز قرص‌ها رو کم کنه. همین‌ها توی درازمدت خیلی بهش آسیب می‌زنن و باعث ازدست رفتن ثبات و کنترل ذهنی می‌شن. ممکنه که توی کوتاه‌مدت با دوز پایین جواب بده، ولی از یه جایی به بعد بهش آسیب می‌زنه! چند ساله این قرص‌ها رو استفاده می‌کنه؟
با ناراحتی سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– نمی‌دونم… فکر کنم پنج سال!
ابروهاش بالا پرید.
– یه‌جورایی مطمئنم این قرص‌ها رو با دستور پزشک مصرف نمی‌کنه! هیچ دکتری این داروها رو برای طولانی‌مدت تجويز نمی‌کنه.
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم و به مبل تکیه‌ زدم.
– باید چیکار کنم؟
– جلوش رو بگیر، یاک. الان یه‌هویی نمی‌تونه مصرف دارو رو قطع کنه. اگه بخوای می‌تونم با استادم درباره‌ی مشکلش صحبت کنم تا یه سری دارو با دوز پایین‌تر واسه‌ش تجویز کنه!
سری تکون دادم. نمی‌تونستم مجبورش کنم از مصرف داروها دست بکشه، کله‌شق‌تر از این حرفا بود.
نمی‌دونستم از شدت نگرانی چیکار باید بکنم.
– با استادت حرف بزن نتیجه‌ش رو بهم بگو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saman
saman
1 سال قبل

ولی واقعا عالیه من این رمانارو می خونم یه لحظه بی خیال همه چیز میشم و می خندم با اینکه این روزا حال خندیدن اصلا نیست

karina
karina
پاسخ به  saman
1 سال قبل

اوهوم دقیقن 😪 

Karen
Karen
1 سال قبل

من جای امیر علی بودم قید این دختره رو میزدم چیه هی ناز میاره

Mobina
Mobina
پاسخ به  Karen
1 سال قبل

اگر دختری که هیچی

ولی اگر پسری ، پس همین شماهایید که نمیتونید درست و حسابی تو یه رابطه بمونید دیگ
بعد میگید دخترا فلان دخترا بسار
چون دختره ناز مبکنه باید ولش کرد؟مسخره

نفس
نفس
پاسخ به  Karen
1 سال قبل

قضیه این چیزا نیست مطمعنا به جنسیت هم ربط نداره
فقط عاشق نشدی که عشق میتونه چیکارا بکنه و بتونی درک کنی عشق شیرین ترین و قوی ترین ضعف دنیاس
نه تقصیر یاکه‌ نه تقصیر شوگا‌ تقصیر دل لامصبه‌ کاریشم نمیشه کرد

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x