رمان یاکان پارت 52

4.3
(4)

 
مسلماً هیچ آمادگی‌ای برای شروع این رابطه نداشتم و نمی‌دونستم ممکنه چه بلایی سر خودم و اون بیارم.
– آره عمو، همه‌چیز خوبه. ان‌قدر نگران نباش.
– به‌زودی می‌آم اون‌جا، باید باهاش آشنا بشم‌. قضیه‌ی یه عمر زندگیه، همین‌جوری نمی‌شه تصمیم گرفت.
چشم‌هام رو محکم بستم. حالا همه گیر داده بودن از امیر‌علی اطلاعات بگیرن.
می‌ترسیدم مشکوک بشن و همه‌چیز لو بره.
– باشه عمو جون، سلام برسونید پس. با من کاری ندارید؟
– نه دخترم، برو خدا به‌همراهت.
با قطع کردن تماس پتو رو روی تنم کشیدم و بی‌حواس به عکس بابا چشم دوختم.
هروقت با عمو حرف می‌زدم چشمام به‌طرف عکس بابا می‌چرخید.
نمی‌دونستم کار درست چیه. من همه‌ی ترس و ضعفم رو توی گذشته جا گذاشته بودم، نمی‌خواستم به اون روزها برگردم.
شاید نیاز داشتم بیشتر امیرعلی رو بشناسم… اون حق داشت، من مقابل قلبی که بهم امانت داده بود مسئول بودم و الحق که امانت‌دار خوبی نبودم.
شروع فرورفتن امیرعلی توی باتلاق تقصیر من بود و ادامه‌ دادن این مسیر تقصیر خودش.
خوشحال بودم هنوز اون‌قدری که فکرش رو می‌کردم قلبش سیاه نشده و راهی برای نجاتش هست.

…………….
همون‌طورکه با پا به سنگ‌ریزه‌ی جلوی پام لگد می‌زدم به‌سمت خیابون راه افتادم.
دلم می‌خواست برم باشگاه. حس می‌کردم بدنم ضعیف شده، ولی وقتش رو نداشتم.
به‌سختی تونستم از زیر سین‌جیم کرد‌ن‌های مامان معصوم دربرم و بیام بیرون. می‌خواستم چند ساعت برای خودم باشم و به کاری که می‌کنم فکر کنم.
همه‌ی تصمیمات این چند وقت من عجولانه و از روی لجبازی و اجبار بود و هیچ منطقی توش پیدا نمی‌شد.
امیرعلی من رو دوست داشت و من از اون برای فرار از خانواده‌ای که دراصل خانواده‌م نبودن استفاده کردم.
هیچی از زندگیش و از مردی که توی این چند سال بهش تبدیل شده بود نمی‌دونستم و چشم‌بسته خودم رو به جریان آب سپرده بودم.
کاش کسی رو داشتم تا کمی راهنماییم کنه!
– شوکا؟
با شنیدن صدای آشنایی متعجب به عقب برگشتم.
با دیدن سرهنگ ابروهام بالا پرید.
– سلام سرهنگ، شما این‌جا چیکار می‌کنید؟
– می‌تونیم با هم حرف بزنیم؟

با شک سوار ماشین شدم و زیرچشمی نگاهش کردم. امیدوار بودم اون هم نخواد راجع‌به امیرعلی تحقیق کنه.
– شنیدم داری ازدواج می‌کنی.
لب‌هام رو به‌هم فشردم.
– آره.
– پسر خوبیه؟
به دست‌هام خیره شدم، مسلماً نه!
– آره!
کمی مکث کرد.
– اومدم بابت اتفاقی که سر محموله و گمرک افتاد ازت معذرت‌خواهی کنم. به‌جای این‌که مواظب امانتی عليرضا باشم جونش رو به‌خطر انداختم.
آروم گفتم: تقصیر شما نیست، عمو، من خودم قبول کردم… راستی محموله چی شد، ردی از اون آدم‌ها پیدا کردید؟
با افسوس سرش رو به دو طرف تکون داد.
– انگار آب شدن رفتن توی زمین‌. محموله هم کدگذاری شده، بچه‌ها هنوز نتونستن بهش دسترسی پیدا کنن.
کمی سکوت کرد.
– نیومدم راجع‌به این قضیه حرف بزنم، شوکا. من خانواده‌ی مادریت رو کاملاً می‌شناسم. اگه قضیه‌ی ازدواجت مربوط به اون چند روزیه که گروگان بودی من می‌تونم…
سریع توی حرفش پریدم.
– نه عمو، اون‌جوری که فکر می‌کنید نیست. این خواسته‌ی قلبی خودم بوده، ازش پشیمون نیستم!
با کمی مکث ادامه دادم: اگه روزی ردی از آدم‌هایی که بابام رو به‌قتل رسوندن پیدا کردید من همیشه حاضرم برای گیر انداختنشون بهتون کمک کنم!
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– همون یه بار واسه‌م درس عبرت شد، دخترم. کافیه دیگه، نمی‌خوام راجع‌به این قضیه حرفی بزنیم.
نگاهم رو به بیرون سپردم. حتی سرهنگ هم دیگه حاضر نبود در این رابطه اطلاعاتی به من بده و به نظرم تصمیمم در مورد اعتماد کردن به امیرعلی درست بود.
– من دیگه باید برم، مامان خونه منتظرمه. مواظب خودتون باشید.
لبخند کم‌رنگی بهم زد.
– خوشبخت بشی، دخترم. خدانگهدارت.
از ماشین پیاده شدم و مغموم و گرفته به‌سمت خونه راه افتادم.
حرف زدن با سرهنگ باعث شده بود غم روی سینه‌م سنگین‌تر بشه.
هر نفسی که توی این دنیا می‌کشیدم حسرتم رو برای داشتن بابا بیشتر و بیشتر می‌کرد. کاش دیگه نفس نمی‌کشیدم.
با صدای زنگ گوشیم حواسم پرت شد.
گوشی رو از کیفم بیرون کشیدم و با دیدن شماره‌ی امیرعلی مکث کردم.
– بله؟
– بپر پایین، منتظرتم انار.
با یادآوری قرارمون لبم رو گاز گرفتم.
– من بیرونم علی، تا یه ربع دیگه می‌رسم خونه. تو کم‌کم بیا سر کوچه.
باشه‌ای گفت و گوشی رو قطع کرد.
دراصل تا خونه پنج دقیقه بیشتر راه نبود، دلم می‌خواست آروم برم تا دیرتر بهش برسم.

خونسرد موندن مقابل اون مرد برام سخت بود و کمی نیاز به تمرکز داشتم.
اگه شوکای قدیم بود تا الان بارها جلوش وا داده بود.
هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد.
نچی کردم و گوشی رو از توی جیبم بیرون کشیدم.
با دیدن شماره‌ی ناشناس خون توی رگم یخ زد.
دندون‌هام رو به‌هم فشردم و بدون فکر کردن گوشی رو جواب دادم.
– بله؟
– دختر سرهنگ؟
شنیدن اون صدای غریبه و منفور باعث شد حالم بد بشه.
با لحنی سرد و پرحرص گفتم: از من چی می‌خوای؟
صداش آروم و ملایم شد.
– از تو هیچی، دختر سرهنگ… هدف، عزیزای زندگیتن. این‌جوری بیشتر تفربح می‌کنیم، نه؟
گیج‌شده سر جام ایستادم.
– چه غلطی کردی؟ منظورت چیه؟
هیس آرومی گفت.
– فکر کنم دلت واسه گذشته تنگ شده، نه؟ یه‌کمی نبش قبر کنیم؟
دستم به‌سمت گلوم رفت تا نفس بکشم.
– می‌خوای چیکار کنی؟
صداش پر از خنده شد.
– نامزدت دم خونه منتظرته، دارم نگاش می‌کنم. مثل همون موقع ماشین رو پارک کرده… مثل بابا سرهنگت منتظر توئه و قراره استارت بزنه…
وحشت به سرم هجوم آورد و تنم شروع‌به لرزیدن کرد… نه، علی نه!
– می‌دونی بعدش چی می‌ش…
دیگه صبر نکردم تا بقیه‌ی حرفش رو بشنوم، با تمام توانی که توی تنم بود شروع‌به دویدن کردم!
نفسم قفل شده بود و قفسه‌ی سینه‌م می‌سوخت. با همه‌ی قوا می‌دویدم…
دل‌شوره و ترس امونم رو بریده بود.
نمی‌دونم صورتم کی غرق اشک شد… سیلی‌های سرد و محکمی که باد به صورتم می‌کوبید هشیار نگهم می‌داشت…
نه، این بار نمی‌ذاشتم دوباره شوکا رو بکشن. نمی‌ذاشتم بلایی سر امیرعلی بیارن!
مردم بهت‌زده و متعجب نگاهم می‌کردن.
کف پاهام تیر می‌کشید. گوشی و کیفم رو وسط خیابون پرت کرده بودم و دیوانه‌وار می‌دویدم…
چیزی که من رو سرپا نگه داشته بود جنون بود نه هیچ‌چیز دیگه‌ای! جنون دیدن بدن سوخته‌ی امیر‌علی و مرگ دوباره‌ی شوکا…!
با آخرین نفس‌هایی که توی سینه‌م باقی مونده بود به‌سمت خیابون فرعی راه افتادم.
پام لیز خورد و محکم روی زمین پرت شدم. زانوهام و کف دست‌هام می‌سوخت، ولی مهم نبود. این لحظه هیچ‌چیزی جز دیدن امیرعلی مهم نبود.
نفس‌نفس‌زنون با درد و بغض ازجا بلند شدم و با آخرین توانی که برام مونده بود خودم رو توی کوچه پرت کردم…
ماشینش اون‌جا بود، دقیقا روبه‌روی من. انگار که قلبم برای آخرین بار تپید، محکم و کشدار. صداش گوشم رو کر کرده بود!
با تمام وجود جیغ زدم: امیر…. امیرعلی!
دیدم که سرش بالا اومد و نگاه جاخورده و پر از بهتش روی صورت گریون و تن لرزونم چرخید!

ماشین… ماشین رو روشن کرده بود!
به‌محض شنیدن صدای ماشین موج انفجار توی سرم پیچید، آخرین ضربان هم به پایان رسید و من دوزانو روی زمین فروداومدم…
دست‌هام رو محکم روی گوش‌هام گذاشتم و از ته دل جیغ کشیدم… جیغ کشیدم تا صدای انفجار رو نشنوم!
منتظر بودم بوی گوشت سوخته توی سرم بپیچه، منتظر بودم نفسم بند بیاد و توی اغما فروبرم… شدت شوک و حمله‌ای که بهم دست داد رو تا مغز استخونم حس می‌کردم!
نه لرزش تنم متوقف می‌شد و نه صدای جیغ‌های گوش‌خراشم!
گلوم مزه‌ی خون گرفته بود و من با چشمی گریون بی‌وقفه جیغ می‌کشیدم…
نفسم بند اومده بود و من با قلبی مرده جیغ می‌کشیدم…
جون از تنم رفته بود و من با دردی بی‌انتها جیغ می‌کشیدم…
یه نفر شونه‌هام رو گرفته بود و محکم تکونم می‌داد، ولی توقف این جنون دست من نبود!
دست‌هام رو به‌سختی از روی گوش‌هام برداشت و سیلی محکمی توی صورتم کوبید.
دستم روی یقه‌ش مشت شد و مثل آدمی که از یه دنیای دیگه برگشته و با کشیدن نفس عمیقی، شوکه و وحشت‌زده به چشم‌های سرخ و نگرانش خیره شدم. توی چشم‌هاش خون موج می‌زد و فکش منقبض شده بود!
لب‌هام لرزید.
– امیر…علی؟
شونه‌هام رو بین دست‌هاش گرفت و همون‌طور که نوازشم می‌کرد با صدایی عصبی و کلافه، ولی آروم غرید: جان؟ جانم، انارم… چی شده؟ آروم باش!
حس می‌کردم چند نفری دورمون جمع شده‌ن، ولی نگاه ترسیده‌ی من مدام روی اون می‌چرخید.
دستم بی‌هوا بالا رفت و صورتش رو لمس کرد.
می‌خواستم مطمئن بشم خودشه… امیرعلی سالم و زنده‌ست!
انگشت‌های سردم رو با تردید روی صورتش کشیدم… روی گونه‌ش، لب‌هاش، چونه‌ش، ریش‌هاش!
نفس‌هام یکی‌درمیون بالا می‌اومد و بی‌حال بودم. نگاهم مدام بین چشم‌هاش می‌چرخید و لب‌هام می‌خواستن بی‌وقفه اسمش رو تکرار کنن!
– امیرعلی… تو زنده‌ای؟
در صدم ثانیه سرم رو محکم توی آغوشش کشید و بازوهاش رو دور تنم حصار کرد. انگار می‌خواست ازم مواظبت کنه… نمی‌خواست کسی من رو توی این حال‌وروز ببینه!
کل حجم تنم بین بازوهاش قفل شد، دستش رو زیر زانوهام انداخت و با به آغوش کشیدنم ازجا بلند شد.
پلک‌هام تو هیاهو و گرمای سینه‌ش روی‌هم افتاد، ولی صدای زمزمه‌های سنگین و محکمش توی گوشم زنگ می‌زد.
– کی دلت رو خون کرد، دونه انارم؟ کی کارد زد به دونه‌هات، درد و غمت به جون من؟ می‌کشم… همه‌شون رو با دست‌های خودم می‌کشم، انار!

یاکان (امیرعلی)

با کشیدن نفس بلندی روی صندلی بیمارستان نشستم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم.
دوباره بهش حمله دست داده بود… من پیشش بودم و بازهم کاری ازم برنیومد.
نمی‌دونستم چی شده و چه اتفاقی افتاده، ولی نگاه گریون و پر از ترسش یه لحظه هم از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت.
صدای جیغ‌های وحشتناکش هنوز توی گوشم زنگ می‌زد. انگار روح از تنش جدا شده بود، بدنش سرد و رنگش مثل گچ دیوار بود… بیشتر از اون من ترسیده بودم.
دیدنش توی اون حال ان‌قدر برام عذاب‌آور بود که تا وقتی برسیم بیمارستان بارها آرزوی مرگ کردم.
خانواده‌ش توی راه بودن و من واقعاً نمی‌دونستم باید چی بگم، چون حتی خودمم دلیل بد شدن حالش رو نمی‌دونستم.
با شنیدن صدای زنگ گوشی به‌خودم اومدم. با دیدن اسم ندا کلافه جواب دادم: بله؟
– الو یاک، رفتید اون گل‌فروشی که آدرسش رو دادم؟
آهی کشیدم.
– نه ندا. شوکا حالش بد شده، بیمارستانیم.
– چی؟ کدوم بیمارستان؟ چی شده، یاک؟
ازجا بلند شدم و شروع‌ به راه رفتن وسط سالن کردم.
– نمی‌دونم چی شده، ندا… فقط یه‌هو وسط کوچه بهش حمله دست داد و شروع کرد به جیغ کشیدن، منم آوردمش بیمارستان.
– باشه، آدرس بیمارستان رو بفرست. ما هم الان می‌آیم.
تماس رو قطع کردم و آدرس رو واسه‌ش فرستادم.
ان‌قدر وسط سالن قدم زدم که کف پاهام درد گرفت.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که بالاخره یه پرستار به‌سمتم اومد.
– شما همراه خانم فرهمند هستید؟
سریع سر تکون دادم.
– بله، وضعیتشون چه‌طوره؟ حالش خوبه؟ به‌هوش اومده؟
– یه حمله‌ی عصبی رو ازسر گذروندن، شدت شوک خیلی بالا بوده. سابقه‌ی حمله داشتن؟
لب‌هام رو به‌هم فشردم.
– بله داشتن.
– توی موقعیت مشابه؟
گیج نگاهش کردم.
– چی؟
شروع‌به توضیح دادن کرد.
– امروز توی وضعیت شوکه‌کننده و تحت فشار عصبی قرار گرفتن که باعث ایجاد حمله شده؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
– نمی‌دونم… واقعاً نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد. یه‌هو وسط کوچه نشست و شرو‌ع‌به جیغ کشیدن کرد.
سری تکون داد و یه چیزایی توی برگه یادداشت کرد.
– باید به روانپزشک مراجعه کنید. برای مطلع شدن از بقیه‌ی جزئيات از دکترشون بپرسید. نسبتتون با بیمار چیه؟
صدام به‌سختی از گلو خارج شد.
– نامزدشم!
چند لحظه مکث کردم.
– کی به‌هوش می‌آد؟ می‌تونم ببینمش؟
همون‌طور‌که به‌سمت بخش می‌رفت گفت: می‌گم بهتون اطلاع بدن.
پوفی کشیدم و دوباره به عقب برگشتم.
به‌سختی روی پاهام ایستاده بودم. کاش چشماش رو باز می‌کرد تا دوباره جون می‌گرفتم.

با یادآوری تيمور سریع گوشیم رو درآوردم و بهش زنگ زدم.
– جانم آقا؟
– گوش کن ببین چی می‌گم، تیمور. امروز شوکا رو تعقیب کردی؟
– بله آقا، همون‌طورکه گفته بودید.
روی صندلی نشستم.
– خوبه، حالا موبه‌مو بهم بگو کجا رفت و چیکار کرد؟ توی راه کسی مزاحمش نشد؟
کمی مکث کرد.
– راستش جای خاصی نرفت، آقا. فقط توی راه اون یارو کی بود، سرهنگ، جلوش رو گرفت. کمی با هم حرف زدن، بعدش از ماشین پیاده شد.
سر تکون دادم.
– خب، بقیه‌ش… وقتی داشت می‌اومد خونه اتفاقی نیفتاد؟
– یه نفر بهش زنگ زد. فاصله زیاد بود و نفهمیدم کیه. بعدش یه‌هو شروع کرد به دویدن. شما اون‌جا بودی، من دیگه جلو نیومدم.
اخم‌هام توی هم رفت.
– باشه، کارت خوب بود. بهتره برگردی تهران، دیگه بهت نیازی نیست.
– چشم آقا.
به‌محض قطع کردن گوشی سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
پیداش کرده بودن! می‌دونستم دیر یا زود این اتفاق می‌افته. باید هرچه زودتر عقدش می‌کردم و اون رو از این‌جا می‌بردم.
وقتش بود بازی رو با مرید رو در رو شروع کنم. حالا که همه‌چیز رو فهمیده بود جایی برای پنهون‌کاری باقی نمی‌موند.
اون اولین ضربه رو به انار من زده و قرار بود بدجوری تقاصش رو پس بده!
با شنیدن صدای پایی که از آخر راهرو می‌اومد سرم رو بالا گرفتم.
با دیدن معصومه خانم که همراه خواهر و پدرش به بیمارستان اومده بود ازجا بلند شدم.
– شوکا چی شده، پسرم؟ حالش خوبه؟
خیلی وقت بود که دیگه بهش حمله دست نمی‌داد.
نگاهم به‌سمت صورت خونسرد خاله و بابابزرگ شوکا چرخید. ان‌قدر بی‌خیال و آروم بودن که انگار عادی‌ترین اتفاق زندگیشونه.
– هنوز به‌هوش نیومده، پرستار گفت خبرمون می‌کنه.
معصومه خانم آهی کشید و با ناراحتی روی صندلی نشست.
آقاجون دستی تکون داد و با تأسف گفت: باز چی شده؟ کی قراره تموم بشه؟ دیگه جون نموند برای این دختر!
حس می‌کردم طرف صحبتش معصومه خانمه و هیچ نگرانی‌ای راجع‌به شوکا توی صداش حس نمی‌شه.
اکرم خانم نگاهی بهم انداخت و لبخند زد.
– شما هم حسایی رنگتون پریده… مگه از بیماری شوکا خبر نداشتید؟ کم‌کم واسه‌تون عادی می‌شه!
اخم‌هام توی هم رفت و جدی نگاهش کردم.
رفتارهاشون بیشتر از قبل اعصابم رو به‌هم ریخت.
– خبر داشتم، ولی وقتی کسی رو که واسه‌ت عزیزه توی چنین موقعیتی می‌بینی طبیعتاً نگران می‌شی. فکر نکنم هیچ‌وقت بهش عادت کنم.
لبخندش رو جمع کرد و ساکت شد.

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که بچه‌ها با سروصدا وارد سالن بیمارستان شدن. با دیدنشون ازجا بلند شدم.
راشد یه پلاستیک پر از کمپوت و آب‌میوه توی دستش گرفته بود و ندا دسته‌گل بزرگی رو حمل می‌کرد. واسه همین دیر کرده بودن!
با تأسف نگاهشون کردم.
– سلام داداش. چی شد که این عروس خانم هنوز هیچی نشده غش‌و‌ضعف کرد؟
چشم‌غره‌ای بهش رفتم.
– این‌همه آدم پا می‌شن می‌آن بیمارستان؟
نوید سری بالا انداخت.
– گفتیم یه وقت با خودشون فکر نکنن بی‌کس‌وکاری… سلام حاج خانم. حالتون خوبه؟ خدا بد نده!
اشاره‌ای بهشون زدم تا بی‌صدا روی صندلی‌ها بشینن.
نوید کمی به‌طرفم خم شد.
– اتفاقی افتاده، یاک؟
به ندا اشاره زدم تا نزدیکمون بیاد.
– رد شوکا رو گرفته‌ن. بهش زنگ زده‌ن و اذیتش کرده‌ن. مرید بی‌همه‌چیز جاش رو پیدا کرده، باید زودتر برگردیم.
نوید لگدی به صندلی زد که باعث شد بقیه به‌سمتمون برگردن.
– نمک‌به‌حروم! واسه همین این دختره حالش بد شده؟
سری تکون دادم.
– وقتی برگشتم دنبالش فکر این روزها رو هم کردم، منتها اول باید با شوکا راجع‌به این قضیه حرف بزنم. این‌جا موندنمون خطرناکه.
با نزدیک شدن راشد بهمون سکوت کردم.
تنها کسایی که از قضیه‌ی مرید و ترور پدر شوکا خبر داشتن نوید و ندا بودن، اون‌هم به‌خاطر سهل‌انگاری خودم بود که همون روز اول بند رو آب داده بودم.
هرچی تعداد کسایی که از این قضیه باخبر بودن کمتر بود خطر کمتری تهدیدمون می‌کرد.
بی‌حرف تکیه‌م رو به صندلی دادم و منتظر موندم، می‌خواستم هرطور شده شوکا رو ببینم.
یادآوری چشم‌های وحشت‌زده‌ش قلبم رو می‌سوزوند، فقط می‌خواستم آرومش کنم.
– دایی شوکا اومده!
با شنیدن صدای نوید سرم رو بالا گرفتم. انگار تنها کسی که حسابی کلافه و نگران به‌نظر می‌رسید داییش بود.
ازجا بلند شدم، همین‌که نگاهش بهم افتاد با قدم‌های بلند و عصبی به‌سمتم خیز برداشت و یقه‌م رو محکم توی مشتش گرفت.
–چه بلایی سرش آوردی، ها؟ شوکا خیلی وقته بهش حمله دست نداده. قراره این‌جوری بسپاریمش دست تو؟!
با خونسردی دست‌هاش رو از روی یقه‌م جدا کردم.
هم‌سن‌وسال به‌نظر می‌اومدیم و عجیب روی اعصابم بود.
– متوجه باش دستت رو کجا می‌ذاری، جناب خان‌دایی! منم نمی‌دونم چی شده، منتظرم به‌هوش بیاد…
چند لحظه مکث کردم و آروم به عقب هلش دادم.
– لازم نیست ان‌قدر نگرانی و انرژی به‌خرج بدی. ازاین به‌بعد نامزدش کنارشه!
نوید بازوم رو گرفت و کمی عقب کشید.
– هیش، آروم باش، یاک. داییشه!
– بیا این‌جا، پسرم. آقای فرهان هم بنده‌خدا چیزی نمی‌دونه، حسابی شوکه شده. معلوم نیست باز چی شده این بچه زده به سرش.
بهرام کلافه قدمی به عقب برداشت و دستش رو توی موهاش فروبرد.

برگشتم و عصبی به دیوار تکیه دادم.
توان بحث نداشتم و می‌ترسیدم کاری ازم سر بزنه که باعث ناراحتی شوکا بشه.
هرچه‌قدر که می‌گذشت نگرانیم بیشتر می‌شد. پس چرا به‌هوش نمی‌اومد؟
نمی‌دونم چه‌قدر تکیه زده به دیوار و بی‌صدا منتظر موندم که بلاخره پرستار به‌سمتمون اومد.
سریع تکیه‌م رو از دیوار گرفتم و جلو رفتم.
– چی شد، به‌هوش اومد؟
پرستار نگاهی به من و بچه‌ها که پشت سرم ایستاده بودن انداخت.
– امیرعلی کیه؟
با تعجب نگاهش کردم.
– منم، اتفاقی افتاده خانم؟
نگاهی به سرتاپام انداخت.
– هشیاری کامل نداره و به‌خاطر مسکن‌ها هی بی‌هوش می‌شه، ولی مدام اسم شما رو صدا می‌زنه و بی‌قراری می‌کنه!
همه‌ی وجودم به تشویش افتاد.
– می‌تونم ببینمش؟
سری تکون داد.
– بفرمایید از این طرف.
سری برای معصومه خانم تکون دادم و به‌سمت اتاق راه افتادم.
دلم دیدنش رو تمنا می‌کرد، انارم من رو می‌خواست و مدام اسمم رو به‌زبون می‌آورد!
قبل از پرستار خودم رو به اتاق رسوندم و در رو باز کردم. با صورتی رنگ‌پریده روی تخت دراز کشیده و پلک‌هاش روی‌هم افتاده بود.
نفس عمیقی کشیدم و با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم. پیشونیش عرق کرده بود!
طره‌ای از موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و دستمالی برداشتم تا عرق پیشونیش رو پاک کنم. چشمم به چهره‌ی آرومش بود، انگارنه‌انگار همون کسی بود که من رو تا پای مرگ برد و برگردوند.
به‌محض این‌که دستمال رو روی پیشونیش قرار دادم پلک‌هاش لرزید و لب‌هاش تکون خوردن.
– امیر…علی؟
سریع سرم رو جلو بردم و صورتش رو بین دستام گرفتم.
– جون امیرعلی؟ جونم، انار… من این‌جام!
چشم هاش رو به‌سختی ازهم باز کرد و نگاه گیج و پر از ترسش رو به من دوخت.
– علی، خوبی؟
نگران من شده بود؟ با انگشت شست گوشه‌ی چشم نمناکش رو نوازش کردم.
– خوبم، دردت به جونم، خوبم… تو خوب نیستی؟
پلک‌هاش دوباره داشت روی‌هم می‌افتاد.
به‌سختی لب زد: دستم رو ول نکن!
نگاهم روی دست‌هاش چرخید. دستش رو بین مشتم گرفتم و فشار آرومی بهش آوردم.
– هیچ‌وقت دستت رو ول نمی‌کنم. من این‌جام، انارم. دیگه از چیزی نترس!
در صدم ثانیه اشک توی چشم‌هاش جمع شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saman
saman
1 سال قبل

عالی مثل همیشه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x