رمان یاکان پارت 53

5
(3)

 

با نگرانی نگاهش کردم.
– گریه نکن حالت بد می‌شه، آروم باش!
لب‌هاش لرزید.
– گفتن می‌کشنت… مثل بابا.
فکم منقبض شد و با اعصابی داغون و به‌هم‌ریخته بهش خیره شدم. من اون مرید بی‌شرف رو با دست‌های خودم می‌کشتم.
– آخ… علی!
با شنیدن صداش متوجه شدم دستش که بین دست‌هام بود رو زیادی فشار داده‌م.
پلک‌هاش مدام روی‌هم می‌افتاد، ولی سعی می‌کرد به‌سختی باز نگهشون داره.
دستش رو بالا آورد و روی صورتم گذاشت، درست مثل موقعی که توی خیابون با نوازش دست‌هاش بهم جون بخشید. انگار می‌خواست مطمئن بشه که این‌جام. بدنش جون نداشت.
دستم رو بالا بردم و روی دستش که به گونه‌م رسیده بود گذاشتم، به صورتم فشارش دادم و نفس آرومی کشیدم.
– باید بری، امیرعلی. مگه نمی‌دونی اونا هر‌چی که واسه‌م مونده ازم می‌گیرن؟ می‌دونن نامزدمی!
دستش رو بیشتر به گونه‌م فشار دادم و با حس حرارتش چشم بستم.
– بذار توی این دنیا فقط من واسه‌ت بمونم. خود خدا هم نمی‌تونه من رو از تو بگیره، شوکا… دیگه نمی‌ذارم.
– اونا خطرناکن!
چشم‌هام باز شد و جدی نگاهش کردم.
– من ازشون خطرناک‌ترم. با دست‌های خودم کسی رو که مسبب این حالت شده می‌کشم، شوکا.
آروم لب زد: می‌خوای به‌خاطر من یه گناه نابخشودنی انجام بدی؟
با اشتیاق نگاهش کردم.
– مثل کاری که آدم برای حوا کرد و واسه همیشه از بهشت رونده شد؟ فکر کردی به‌اندازه‌ی آدم عاشق نیستم؟ من بهشت رو بدون تو می‌خوام چیکار؟
با چشم‌های نیمه‌باز نگاهم کرد. اخم‌هام توی هم رفت.
– استغفرالله، این‌جوری قشنگ نگام نکن، ظالم… بگو ببینم اون بی‌شرف وقتی بهت زنگ زد چی گفت؟
نگاهش متعجب شد.
– از کجا می‌دونی بهم زنگ زدن؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– واسه‌ت بپا گذاشتم، فکر کردی من همین‌جوری ولت می‌کنم؟ اصلاً این‌ رو ول کن، اون سرهنگ چی می‌گفت؟ یادم نرفته جونت رو به‌خاطر مأموریتش به‌خطر انداخت! اگه گیر یکی غیر من می‌افتادی چی؟
چشم‌هاش رو کمی گرد کرد.
– الان فکر کردی گیر تو افتادم سرنوشتم خیلی بهتر شده؟ والا خیلی پررویی!
سعی کردم جلوی لبخند زدنم رو بگیرم.
– می‌خوای خودم برم دنبال جواب سؤالام یا خودت می‌گی؟

چشم‌هاش رو بست.
– بالاسر مریض ان‌قدر سرو‌صدا نمی‌کنن، می‌خوام بخوابم.
لب‌هام رو به‌هم فشردم و از لبه‌ی تخت پا شدم تا روی صندلی بشینم که وحشت‌زده چشم‌هاش رو باز کرد.
– کجا می‌ری، علی؟
دیدن نگاه مظلومش باعث شد کلافه بشم.
– هیچ‌جا، شوکا. می خواستم بشینم روی صندلی. بخواب، من کنارتم. بهتر که شدی می‌ریم خونه!
انگشت‌های دستش رو بین انگشت‌هام قفل کرد و دوباره چشم‌هاش رو بست.
مشخص بود تا الآن به‌سختی بیدار مونده. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای نفس‌های منظمش بلند شد.
نگاهم روی دست‌های قفل‌شده‌مون چرخید. ان‌قدر از نبودنم ترسیده بود که این‌جوری محکم بهم چسبیده بود؟
لبخندم کم‌رنگ شد، شاید هم فقط خاطره‌ی باباش واسه‌ش زنده شده بود!
بی‌حرکت و توی سکوت بهش خیره شدم. یعنی قرار بود شوکا تا چند روز دیگه زن من بشه؟
این رویا انگار میلیون‌ها سال نوری با تنم فاصله داشت. باید هرچه زودتر مراسم رو به‌راه می‌نداختم.
ممکن بود امروز حسرت خیلی چیزها به دلش بمونه، ولی همه‌چیز رو جبران می‌کردم. الآن تنها چیزی که اهمیت داشت تضمین امنیت شوکا بود.
باید می‌بردمش به قلمرو خودم! این‌جا دستم حسابی بسته بود و این عصبیم می‌کرد.
دستم رو جلو بردم و موهای سرکشی که دوباره روی صورتش ریخته بودن رو کنار زدم. زر طلای من!
با صدای تقه‌ای که به در خورد سریع به عقب برگشتم.
پرستار وارد اتاق شد و آروم گفت: حالا که خوابیده تشریف ببرید بیرون.
اخم‌هام توی هم رفت. اشاره‌ای به دست‌هامون زدم.
– ازش دور بشم بیدار می‌شه… تا وقتی چشم‌هاش رو باز کنه همین‌جا می‌مونم!
کمی تعلل کرد.
– آخه خانواده‌شون…
با لحنی جدی تو حرفش پریدم.
– خانواده‌ش منم… می‌خواد که فقط من کنارش باشم. تا وقتی چشم‌هاش رو باز کنه همین‌جا می‌مونم!
کمی مکث کرد و با کلافگی از اتاق بیرون رفت.
به‌سمت شوکا برگشتم، با وجود این‌همه سروصدا از جاش تکون هم نخورده بود.
انگار خیالش راحت بود.
می‌دونستم تا وقتی مرید و آدم‌هاش تو این دنیا نفس می‌کشن شوکا هیچ‌وقت آروم و قرار نداره و نمی‌تونه با خیال راحت زندگی کنه؛ پس تنها راه، حذف کردن یه مشت لکه‌ی کثافت از این دنیا بود.

نمی‌دونم چه‌قدر منتظر موندم، کمرم کمی درد گرفته بود. عقب‌تر رفتم و به صندلی تکیه دادم.
خواستم گوشیم رو چک کنم که ضربه‌ی آرومی به در خورد و نوید سرش رو داخل آورد.
با دیدنم با حرص گفت: بابا، مگه زاییده و منتظری بچه رو بغل کنی بعد بیای بیرون؟! بیا دیگه خشک شدیم. به جان خودم به‌زور این پرستاره رو پیچوندم.
خواستم بگم آروم‌تر حرف بزنه، ولی دیر شده بود.
شوکا چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهی به نوید انداخت.
– چی شده؟
نوید سری واسه‌ش تکون داد.
– سلام، عروس دیوونه! بهتری؟
شوکا اخمی بهش کرد.
– هنوز یه‌کم دیوونگی تو وجودم مونده، می‌خوای نشونت بدم؟
نوید چشم‌هاش رو ریز کرد.
– د من اگه فوتت کنم که غش کردی، دختر! کم قمپز بیا.
شوکا چشمی واسه‌م چرخوند.
– یه چیزی بهش می‌گم بره تو لونه‌ش دیگه بیرون نیادا…
نفس عمیقی کشیدم، خوشحال بودم برگشته به خود سابقش.
– حالت بهتره؟
کمی نیم‌خیز شد.
– آره، می‌خوام برم خونه.
– پا شو خودت رو لوس نکن دیگه. بپر لباس‌هاتو عوض کن، می‌خوایم بریم خونه عروست کنیم. آ باریکلا.
برگشتم و اشاره‌ای به نوید زدم.
– برو ان‌قدر حرف نزن، به پرستار بگو بیاد.
خودش رو عقب کشید و در رو به‌ضرب بست.
شوکا چشم‌هاش رو گرد کرد.
– این مریضه؟
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم.
– بگی‌نگی آره.
– مشخصه!
نگاهی به در بسته انداختم.
– فردا می‌رم جواب آزمایش رو می‌گیرم. یه وقت هم می‌گیرم برای محضر، شوکا. بهتره هرچه زودتر از این‌جا بریم.
کمی مکث کرد.
– من مشکلی ندارم.
با خیال راحت سر تکون دادم. همون‌وقت ضربه‌ای به در خورد و دکتر و پرستار وارد اتاق شدن.
– جناب، لطفاً شما بیرون تشریف داشته باشید.
بعداز نگاه کردن به چهره‌ی بی‌خیال شوکا ازجا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
انگار با تموم شدن اثر مسکن‌ها به‌ خودش برگشته بود… دیگه دلم نمی‌خواست اون‌جوری مظلوم و ضعیف ببینمش.
اون حالت همیشه‌عصبانی و پرخاشگرش رو ترجیح می‌دادم.
عشق اون من رو صبور کرده بود، طوری‌که اگه تا ته دنیا هم بهم سنگ می‌زد چیزی جز نوازش واسه‌ش نذارم.
– چه خبر، یاکان؟ دکتر چی گفت؟
قبل‌از این‌که جواب ندا رو بدم معصومه خانم به‌سمتم اومد.
– چی شد پسرم؟ می‌تونیم ببریمش خونه؟
نگاهی به اطراف انداختم، فقط خودش و بهرام مونده بودن.
– حالش بهتره، دکتر داره معاینه‌ش می‌کنه.

آروم گفت: خدا رو شکر، شرمنده مزاحم شما هم شدیم.
اخمی کردم.
– این چه حرفیه؟ وظیفه‌مه. مثل این‌که زودبه‌زود یادتون می‌ره شوکا قراره تا چند روز دیگه همسر من بشه!
– کی گفته که تو واسه خودت می‌بری و می‌دوزی؟ از این خبرا نیست!
مشتم رو به پشتم بردم و لب‌هام رو به‌هم فشار دادم. آخ اگه دایی شوکا نبود!
خونسرد نگاهش کردم.
– پیشنهاد دادم و شوکا هم قبول کرد… به‌محض این‌که عقد کردیم به‌عنوان همسرم با خودم می‌برمش به خونه‌م.
قدمی به‌سمتم برداشت و دندون‌هاش رو به‌هم سایید.
– تو یه ریگی به کفشته! می‌خوای هرچه زودتر زنت شه که افسارش رو بگیری با خودت ببریش، نه؟ شوکا خواهر‌زاده‌ی منه، از بچگی تو بغل من بزرگ شده و تا من نخوام این اتفاق نمی‌افته!
نگاه تیز و سنگینم رو مستقیم به چشم‌هاش دوختم.
دست راشد روی شونه‌م قرار گرفت. نگاهم رو از چشم‌های طلب‌کارش نگرفتم.
دستم رو بالا بردم و به‌آرومی انگشت اشاره‌م رو روی شونه‌ش کوبیدم، صدام محکم و با تأکید بلند شد.
– شوکا برای خودش یه هویت مستقل داره. اون نه زن منه و نه خواهرزاده‌ی تو! اون‌قدری هم عقل و شعور داره که بتونه راجع‌به زندگی شخصیش تصمیم بگیره؛ پس وقتی داری راجع بهش حرف می‌زنی مواظب کلماتی که از دهنت بیرون می‌آد باش!
خواست چیزی بگه که معصومه خانم سریع بینمون قرار گرفت.
– آروم باشید تو رو خدا. شوکا می‌شنوه دوباره حالش بد می‌شه. شما هم کوتاه بیا، آقا علی. بهرام عصبانی بود یه چیزی گفت.
با شنیدن حرفش سکوت کردم. به‌هیچ‌وجه نمی‌خواستم صدای بحثمون به گوش شوکا برسه.
بهرام عصبی نگاهش کرد.
– چی داری می‌گی، خواهر من؟ این…
معصومه خانم سریع بازوش رو گرفت و به عقب کشیدش. کمی که ازمون دور شدن دم گوشش شروع‌به پچ‌پچ کرد.
– تو هم آروم باش دیگه، پسر. یارو پلیسه، لج می‌کنه می‌افته پی ما، بیچاره می‌شیم. درضمن دایی شوکاست، می‌خوای ناراحتش کنی؟
نگاهی به ندا انداختم و نفس تندی کشیدم.
– یه روزی این رو می‌شونم سر جاش، ببین کی گفتم! دیر و زود داره، ولی سوخت‌وسوز نداره.
نوید سری تکون داد.
– منم از اون شب خواستگاری زیاد ازش خوشم نیومد. انگار کینه‌ و کدورت داره، تنش می‌خاره. خواستی، بهم خبر بده رفع خارش کنیم.
ندا ضربه‌ای به پشت نوید کوبید.
– دهنت‌ رو ببند! ما داریم این‌ رو آروم می‌کنیم شر به‌پا نکنه، تو هی آتیش می‌ندازی به‌ جونش؟

نوید لبخند کم‌رنگی بهش زد.
– یاکان اگه نسوزونه که اسمش یاکان نیست، ما هم این وسط یه تفریحی نصیبمون می‌شه.
راشد سری به دو طرف تکون داد.
– تو انگار با کتک خوردن تغذیه می‌شی، نه؟
گوشه‌ی لبم بالا پرید.
– قول تغذیه‌ی جدیدش رو شوکا بهش داده.
ندا آروم خندید و نوید اخم کرد.
– خیلی پرروئه! حیف، حیف…
به شونه‌ش زدم و سمت اتاق شوکا راه افتادم.
– به‌هرحال هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
– کجا می‌ری؟ می‌خوای باز دکتر بیرونت کنه؟ وایسا بیان بیرون دیگه.
نچی کردم و دم در منتظر موندم.
– چرا ان‌قدر طول کشید؟
راشد نگاهی به پشت‌سرمون انداخت.
– الان واسه چی ان‌قدر منتظری؟ اون‌که با دایی و مامانش می‌ره، ما باید بریم خونه.
اخمی کردم.
– لازم نکرده، خودم می‌برمش.
ندا چشم‌هاش رو گرد کرد.
– می‌خوای دوباره دعوا راه بندازی؟ این روی زبون‌نفهمت این‌همه سال کجا بود رو نکرده بودی؟
نوید سیگاری از توی جیبش بیرون کشید.
– به این دختره رسید این‌جوری شده والا! انگار این اصلاً یاکان نیست. آدم ان‌قدر چند رو می‌شه آخه؟
اشاره‌ای بهش زدم.
– بیمارستانه، سیگارت رو بذار تو جیبت. چیزی تغییر نکرده، فقط امیرعلی برگشته.
همه‌شون سکوت کردن و ندا لبخند زد.
– خوبه، امیرعلی رو بیشتر از یاکان می‌پسندم.
نوید سیگار رو توی جیبش فروکرد و گفت: این‌همه زحمت نکشیدم از اون پسر پاستوریزه یه مرد هات و بد بسازم که تهش با دیدن یه دختر وا بدی! جمع کن خودت رو، انگار عشق‌و‌عاشقی نون و ماست می‌شه.
خیره نگاهش کردم.
– این رو کسی داره به من می‌گه که خودش عاشق دختر استاده؟
با چشم‌های ریزشده سرش رو تکون داد و به عقب برگشت.
– تا اون سلیطه رو مرخص کنن می‌رم بیرون سیگار بکشم.
– درست حرف بزن، نوید.
دستی توی هوا تکون داد و رفت. ندا چشم‌وابرویی اومد.
– می‌بینی، تا اسم شبنم می‌آد موش می‌شه دنبال سوراخ می‌گرده.
راشد پوزخندی زد.
– مثل سگ از استاد می‌ترسه! آدم بزدل عاشق می‌شه آخه؟
متفکر نگاهش کردم.
– ترس گاهی به‌خاطر بزدل بودن خودت نیست، به‌خاطر امنیت طرف مقابلته. این‌جوری به این بی‌شرف نگاه نکن، پاش بیفته و موقعیتش پیش بیاد سر استاد رو گوش‌تاگوش می‌بره می‌ذاره رو سینه‌ش.
ندا آهی کشید و صداش آروم شد.
– گاهی واقعاً بی‌رحم می‌شه، ازش می‌ترسم.
سکوت کردم. نوید هرچه‌قدر بی‌شرف، هیچ‌وقت به عزیزانش آسیب نمی‌زد.
با بیرون اومدن دكتر از اتاق سریع به‌طرفش رفتیم.
– چی شد دکتر، می‌تونیم ببریمش؟
– با اصرار خودش بله!

جلوش رو گرفتم.
– دکتر، اگه حالش خوب نیست راضیش می‌کنم بمونه.
– انگار این محیط حالش رو بدتر می‌کنه، بهتره ببریدش خونه.
معصومه خانم خودش رو به دکتر رسوند.
– امضا می‌کنیم با مسئولیت خودمون می‌بریمش. این‌جا نمونه بهتره.
دکتر سری تکون داد و از کنارمون گذشت.
معصومه خانم نگاهی بهمون انداخت.
– می‌رم کمکش کنم حاضر شه. شما هم خسته شدید، دیگه بهتره تشریف ببرید. ما شوکا رو می‌بریم خونه.
قاطعانه نگاهش کردم.
– نیازی نیست. شما با آقا بهرام برید، خودم می‌آرمش!
– آخه…
– لازمه باهاش حرف بزنم. ضروریه!
برگشت و نگاه مضطربی به بهرام انداخت.
– چی بگم والا، هر‌چی خودش بخواد.
سری تکون دادم و به‌سمت صندوق رفتم تا تسویه‌حساب کنم.
نمی‌خواستم دوباره با داییش روبه‌رو بشم، برای همین بعداز انجام کار دم در منتظر موندم تا شوکا رو حاضر کنن و بیرون بیان.
چند دقیقه بعد ندا و راشد به‌طرفم اومدن.
– ما دیگه می‌ریم خونه، یاک. فکر نکنم وجودمون ضروری باشه.
نگاهی به اطراف انداختم.
– نوید نیومد داخل؟
– نه، بیرون داره خودش رو با سیگار خفه می‌کنه.
نفس عمیقی کشیدم.
– برید خونه، منم شوکا رو رسوندم می‌آم. کلی کار داریم، باید برای عقد آماده بشیم.
– باشه، پس می‌بینمت.
بعداز رفتنشون، شوکا و مادرش و بهرام از راهرو بیرون اومدن.
با قدم‌های بلند به‌سمتشون رفتم و به رنگ پریده‌ی شوکا نگاه کردم.
– حالت خوبه، شوکا؟
– خوبم!
بهرام نگاهش رو از من گرفت.
– می‌رم صندوق حساب کنم، همین‌جا صبر کنید تا بیام.
خودم رو به شوکا رسوندم و گفتم: حساب کردم. خودم شوکا رو می‌آرم، شما می‌تونید برید.
توی صدم ثانیه صورتش سرخ شد.
– لازم نبود شما دست…
– بهرام!
معصومه خانم بازوی بهرام رو گرفت و دنبال خودش کشید.
از حماقت این مرد متعجب بودم. چه‌طور می‌تونست با دیدن وضعیت شوکا بازهم حالش رو متشنج کنه؟
به‌محض رفتنشون خودم رو به شوکا نزدیک کردم و نگاهی به دستش انداختم.
کمی این‌پا و اون‌پا کردم. صورتش چیزی رو نشون نمی‌داد.
– می‌تونم دستت رو بگیرم؟
سؤالی و متعجب نگاهم کرد.
– چی؟
اشاره‌ای به بازوش کردم.
– دستت رو بگیرم تا ماشین همراهیت کنم؟
کمی مکث کرد و نگاهش گیج شد، انگار انتظار نداشت اجازه بگیرم.
– با…باشه!

خیالم کمی راحت‌تر شد. دستم رو جلو بردم و آروم بازوش رو گرفتم.
انگار که بهم شوک وارد شده باشه لحظه‌ای خشکم زد.
اولین بار بود بعداز این‌که اومدم با اجازه‌ی خودش لمسش کردم! با این‌که از روی لباس بود، ولی باز باعث شد قلبم ضرب بگیره.
– نمی‌ریم؟
گلوم رو صاف کردم و فشار ملایمی به بازوش آوردم. دستم رو نزدیک کمرش نگه داشتم تا اگه سرش گیج رفت حواسم بهش باشه.
با قدم‌های آهسته به‌طرف ماشین رفتیم.
– یه‌کم سریع‌تر بریم، این‌جوری تا صبح به ماشین نمی‌رسیم.
قدم‌هام رو کمی تندتر کردم.
– الان خوبه؟
حس کردم خنده‌ش گرفت.
– آره خوبه، حالا نرم کلاج رو فشار بده و ترمز بگیر!
کمی گیج شدم، کم‌کم اخم‌هام توی هم رفت.
– داری دستم می‌ندازی؟
نزدیک ماشین که رسیدیم بازوش رو از دستم بیرون کشید و بی‌خیال شروع‌به راه رفتن کرد.
– آره خب، چرا این‌طوری رفتار می‌کنی؟ فلج که نشدم… اصلاً می‌خوای بگو برانکارد بیارن!
چند لحظه با اخم نگاهش کردم. من در حد مرگ نگرانش بودم و اون عین خیالش نبود.
نفس کلافه‌ای کشیدم و در ماشین رو باز کردم تا بشینه.
سوار شدم و سری برای مامانش که توی ماشین بهرام نشسته بود تکون دادم و به‌سمت خونه‌شون راه افتادم.
– عجیبه! چرا بهرام چیزی نگفت؟
سکوت کردم. کمی به نیم‌رخم خیره شد و پرسید: بحثتون شد؟
با انگشت‌هام روی فرمون کوبیدم.
– نمی‌شه اسمش رو بحث گذاشت. حس کردم ممکنه از دستم عصبانی بشه!
– ببینم، بهت توهین کرد؟
شنیدن صدای عصبانیش باعث شد ابروهام بالا بپره.
– به من؟
نچی کرد.
– پس به کی؟ بهت توهین کرد، امیرعلی؟
کمی جا خوردم.
– الان نگران اینی که اون بهم توهین کرده باشه؟
نمی‌دونم چرا حس می‌کردم یه جای کار می‌لنگه، توی حالت عادی باید نگران ناراحت شدن داییش باشه نه من!
– نه، توهینی نکرد، نگران نباش! روشنش کردم تا چند روز دیگه اسمت می‌ره تو شناسنامه‌م و حق نداره برات تعیین تکلیف کنه!
نفس آرومی کشید.
– کار به‌جایی کردی.
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم.
– یادمه خانواده‌ی مادریت خیلی متعصب و گیر بودن؛ توی این چند سال اذیتت کردن؟

پوزخندی زد و به بیرون خیره شد.
– اذیت واسه یه لحظه‌شه، رسماً توی قفس زندانی بودم. انگار بعداز مرگ بابا که بی‌کس‌وکار شدم یادشون افتاد می‌تونن روی واقعی‌شون رو نشون بدن.
کمی از طرز حرف زدنش تعجب کردم، ولی خوشحال بودم که بالاخره قفل زبونش باز شده و داره باهام حرف می‌زنه. چیزی بیشتر از طعنه و کنایه!
انگار شوک و حمله ای که بهش وارد شده بود باعث ترس و نزدیکیش به من شده بود.
سعی کردم کمی جو رو عوض کنم.
– تو قفس بودی و آدمام هر روز تا مهمونی‌های آن‌چنانی و باشگاه و موتورسواری تعقیبت می‌کردن؟ شانس آوردم پس!
پشت چشمی واسه‌م نازک کرد.
– فکر نکنم تو این مدت به خودت هم زیاد بد گذشته باشه و…
اشاره‌ای به سرتاپام کرد.
– همچین پاک و عابد و زاهد مونده باشی.
نگاهم رو مستقیم به جاده دوختم، هیچ‌وقت نباید باهاش مستقیم وارد کل‌کل می‌شدم!
– سکوتت یعنی حق با منه؟
اخم ملایمی بین ابروهام نشست.
– فکر کردم داری شوخی می‌کنی.
آروم خندید.
– مگه چیزی جز حقیقت به‌زبون آوردم؟
چرا عصبانی می‌شی؟
نگاهی جدی بهش انداختم.
– هرچی که بخوای می‌تونی بگی، ولی هیچ‌وقت بهت اجازه نمی‌دم حس و وفاداریم به خودت رو زیر سؤال ببری!
شوکه شد! چند بار لب‌هاش ازهم باز شد تا چیزی بگه، ولی در آخر سکوت کرد و توی خودش جمع شد.
من باهاش جدی و عصبی رفتار نمی‌کردم، ولی این مورد خط قرمز من بود!
حس کردم زیرلب واسه‌ی خودش غر می‌زنه. معلوم بود یه چیزی آزارش می‌ده، ولی ان‌قدر غد بود که حاضر نبود مستقیم به‌زبون بیاره.
– شوکا، می‌تونی خودت رو جمع‌وجور کنی تا چند روز دیگه عقد کنیم برگردیم تهران؟ من این‌جا امكانات لازم در دسترسم نیست، همه‌ش نگرانتم… حالا که جات لو رفته بهتره هرچه زودتر بریم.
سرش رو تکون داد.
– مشکلی باهاش ندارم. لباس رو اینترنتی سفارش می‌دم، دلم نمی‌خواد از خونه بیرون برم.
نفس راحتی کشیدم.
– فردا می‌رم نتیجه‌ی آزمایش رو می‌گیرم، کارهای محضر هم با من! قراره کسی از اعضای خانواده‌ت بیاد؟
لبش رو تر کرد.
– مامان به یکی‌دو نفر از نزدیکامون گفته از زنجان بیان، عموم و مهدی هم باید باشن.
با صدایی که به‌زور از گلوم دراومد پرسیدم: اون دوستات هم هستن؟
– خوب شد یادم انداختی. آره، حتماً می‌آن.
هومی کشیدم.
– یه رستوران درست‌وحسابی اجاره می‌کنم واسه ناهار. این‌جوری درست نیست! شب عقد حرکت می‌کنیم و برمی‌گردیم تهران.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ghazal
ghazal
1 سال قبل

عاشق این رمانم هم موضوعش جالبه هم مثل بقیه رمانا کمش نکرده❤️

saman
saman
پاسخ به  ghazal
1 سال قبل

آره واقعا عالیه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x