کمی مکث کرد.
– کجا میریم؟
نگاهی به صورت مضطربش انداختم.
– خونهمون!
توی نگاهش پر از شک و ترس بود، ولی بهروی خودش نمیآورد.
حق هم داشت، قرار بود بعداز چند سال یههو وارد محیطی بشه که هیچ آشنایی باهاش نداره.
اون نزدیکترین آدم به من بود و برخلاف من هیچ احساس نزدیکیای بهم نداشت. میونهش با بچههای سازمان هم خوب نبود و همهچیز باعث میشد احساس غریبی کنه.
نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو دم خونهشون پارک کردم. پیاده شدم و در ماشین رو باز کردم.
مادرش دم در منتظر ما بود. همینکه بازوش رو گرفتم بهسمتمون اومد.
– زحمت شد به خدا. بذارید من کمکش میکنم، آقا علی.
سریع بازوش رو عقب کشیدم، حالا که خودش بهم اجازه داده بود دلم نمیخواست ولش کنم!
– نه، سرش گیج میره میخوره زمین. شما که زورش رو ندارید، یهوقت سرش میخوره به جایی. خودم میآرمش!
شوکا با چشمهایی گردشده نگاهم کرد. به خودم نزدیکش کردم و اشاره زدم راه بیفته.
دو قدم برنداشته بودیم که سروکلهی داییش پیدا شد.
– من میبرمش داخل. داره شب میشه، دیگه بهتره برگردید. جاده خطرناکه!
اخمهام توی هم رفت. قبلاز اینکه حرفی بزنم صدای شوکا بلند شد.
– لازم نیست، میخوام امیرعلی باهام بیاد.
ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لبم نشست. میخواست من کنارش باشم!
از جلوی پدربزرگ و خالهش گذشتیم و وارد اتاقش شدیم.
خواستم در اتاق رو ببندم که شوکا گفت: بذار باز باشه، بابا تا وقتی بری بیرون فشارشون میافته.
خندهم گرفت. دفعهی پیش خوب به اتاقش دقت نکرده بودم.
نگاهی به اطراف انداختم، شیک و ساده بود.
چشمم به عکس سرهنگ افتاد! جلوتر رفتم و از روی میز برداشتمش.
نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه بهش خیره موندم.
«قرار نبود همهچیز انقدر بیبرنامه پیش بره، قرار نبود اینجوری شوکا رو از خونهت ببرم، سرهنگ… ولی قول میدم دخترت رو خوشبخت کنم!»
– چیکار میکنی؟
عکس رو روی میز گذاشتم و بهسمتش برگشتم.
دلم میخواست تنش رو به آغوش بگیرم، ولی نمیشد!
– باید برگردم. مواظب انار من باش، باشه؟
آروم سر تکون داد.
– میبینمت.
چشمهای براقش به من خیره بود. امروز خیلی از وضعیتش ترسیده بودم و خوشحال بودم که حالش خوبه.
کمی نزدیکی حقم بود، باید این بیتابی رو به حداقل میرسوندم.
خم شدم و با پشت دست گونهش رو نوازش کردم.
چشمهاش گرد شد و کمی خودش رو عقب کشید.
– نکن میبینن!
با لمس کردن پوست صورتش حس عجیبی توی دلم پیچید، حالا قلبم چیز بیشتری میخواست!
دستم رو عقب کشیدم و بعداز دوره کردن خطبهخط صورتش بهطرف در برگشتم.
– بهت زنگ میزنم، گوشیت رو خاموش نکن.
با خداحافظی از خانوادهش بیرون زدم و سوار ماشین شدم.
نگاهم به طلافروشیهای سر راه افتاد و لحظهای مکث کردم.
با فکری که به سرم زد ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. بعداز خرید سفارشی که داشتم نگاهی به جعبهی توی دستم انداختم و با خیال راحت بهسمت خونه راه افتادم.
با لبخندی که روی صورتم نقش بسته بود روی فرمون ضرب گرفتم.
هضمش برای من سخت بود. توی این مدت کم شوکا رو پیدا کرده بودم و قرار بود بهزودی باهاش ازدواج کنم. دیگه هیچکس نمیتونست اون رو از من بگیره!
ماشین رو دم در پارک کردم و در خونه رو باز کردم.
چراغهای خونه خاموش بود و بهنظر میاومد همهشون بیرون باشن!
هیچ نظری نداشتم این وقت شب کجا رفتهن!
در خونه رو باز کردم و وارد شدم. قدم اول رو که برداشتم صدای جیغ و ترکیدن چیزی بلند شد.
سریع و بیمعطلی اسلحه رو از جیب کتم بیرون کشیدم.
– آروم باش، آروم باش. ماییم!
با شنیدن صدای ندا چند لحظه مکث کردم، تازه یادشون افتاد چراغها رو روشن کنن.
– دقیقاً چه مرگتونه؟ نزدیک بود یه گلوله تو سرتون خالی کنم.
نوید با خنده سر تکون داد.
– گفتم کار احمقانهایه، میخواستن غافلگیرت کنن.
نگاهم بهسمت شیرینیها و تزئینات روی میز چرخید.
– چه خبره اینجا؟
راشد من رو بهطرف مبل هل داد.
– گفتیم آخرین مهمونی مجردیتم بگیریم چیزی روی دلت نمونه.
ندا ذوقزده روی مبل بالا پرید و بادکنک و فشفشههای توی دستش رو تکون داد.
– یهدونه یاکان که بیشتر نداریم. بالاخره بهش رسیدی، فقط جای عروس امشب خالیه!
نوید لیوانهای مشروب رو پر کرد.
– بیا که قراره آخرین تفریح زندگیت رو بکنی، بعدش اون روانی بدبختت میکنه!
با تأسف به مسخرهبازیهاشون نگاه کردم.
بچههای سازمان اینها رو با این ریختوقیافه میدیدن دیگه ذرهای بهشون احترام نمیذاشتن!
همهشون با پیژامه و تاپ و شلوارک دور میز نشسته بودن و انتظار داشتن از این مهمونی استقبال کنم!
– راستی اون جعبه چیه توی دستت؟
جعبه رو توی جیب کتم گذاشتم و سری تکون دادم.
– همهچیز رو واسه مراسم عقد آماده کنید، بچهها. ندا، دنبال وقت محضر باش. نوید، تو هم یه رستوران درستوحسابی پیدا کن تا بعداز ناهار جمع کنیم راه بیفتیم طرف تهران.
نوید لیوان مشروب رو بهسمتم گرفت.
– باشه، حالا بیا بشین دو پیک بزن شارژ شی، مرد. مردم عشقشون پیدا بشه از خوشی رو پا بند نیستن، تو از وقتی این دختره رو دیدی یه آب خوش از گلوت پایین نرفت! بیا امشبه رو بیخیال این کارها شو.
لیوان رو از دستش گرفتم و کنارش نشستم.
قصه ای از دل گرمای دلچسب آبادان!
ناخدایی بریده از دریا…
مرد باشرافت و داغ دیدهای که فارغ از هیاهوی دنیا به غم هایش سر سپرده!
دخترک ماه پسند، یمنای ناخدا، بی رسم و فتانه، جان بریده از انسان های اطرافش بارش را می بندد و به دریا می زند تا غسل دهد تنش را از کفر و کینه و نفرت!
ناخدایی که توبه می شکند تا حریفِ قَدَرِ دریای بیرحم شود و عروسش را پس بگیرد، سرنوشتی که راه ناخدا و یمنای زندگیاش را یکی می کند تا این بار نه برای عزت و آبرو؛ به رسم عشق بپا خیزند!
خدایا آن پیر قبادیان راست نگفت که همهی فتنهها از توست و جرأت سرزنشت در من نیست؟!
شبنم هم بین نوید و ندا جا باز کرد و لیوانش رو بالا برد.
– سلامتی عروس آینده که از نگاهاش معلومه قراره حسابی ازش بخوریم!
نوید لیوانش رو به شبنم کوبید.
– من که ازش خوردهم، هستهشم تو گلوم گیر کرده! بهسلامتی صلح!
لیوان رو به لبهام نزدیک کردم و کمی ازش نوشیدم.
– بگو بببینم قراره این دختره زنت رو کجا ببری؟
نگاهم بهسمت راشد چرخید.
– مسلماً خونهم.
نوید سرفهای کرد.
– به نظرم بیارش خونهسازمانی. موجی شد بهت حمله کرد، دو نفر باشیم بهدادت برسیم.
اخمی بهش کردم.
– انقدر اذیتش نکن، نوید! نمیبینی حالش خوش نیست؟
نوید قیافهی بیگناهی به خودش گرفت.
– سگ بشم اگه من اذیتش کرده باشم! همهش خودش یه نیشی میزنه، آدم اعصابش بههم میریزه. والا اون سری سر قرارم اول اون کتکم زد! همچین با پا کوبید تا سه روز کتفم کبود بود!
ندا ضربهای بهش زد.
– فایتری مثلاً، چرا اینجوری ناله میکنی؟ آبرومون رو بردی.
نوید بقیهی مشروبش رو بالا داد.
–دستش سنگینه آخه! حالا بذار بزنه، میفهمی.
یاد مشتهایی که اون روز به سینهم میکوبید افتادم.
– راست میگه!
راشد پقی خندید.
– تو هم ازش کتک خوردی؟
همه برگشتن و بهم خیره شدن.
– نمیشه اسمش رو کتک گذاشت، ولی آره، زهر دستش رو چشیدهم.
همهشون آروم زیر خنده زدن.
– مثل یه مرد سرت رو بگیر بالا بگو از زنم کتک خوردم! چرا میپیچونی؟
اخمی بهشون کردم.
– سرتون رو از زندگی خصوصی من بکشید بیرون!
ندا چشمهاش رو ریز کرد.
– ازاینبهبعد یاکان زندگی شخصی و ملک شخصی و روابط شخصی داره. باید از قبل هماهنگ کنیم مزاحم بشیم.
راشد نگاهی بهم انداخت.
– ملک شخصی؟ میخوای از خونهی سازمان بری؟
سری تکون دادم.
– انتظار داری زنم رو بیارم تو اون کثافتخونه که هر لحظه ممکنه آدمهای استاد و مرید بریزن اونجا رو به تیر ببندن؟
– حق میگی، ولی تنها بودن خطرناکه. امنیت گرگ کنار گله حفظ میشه. اگه ازمون دور بمونی میشی یه هدف!
لیوان مشروب دیگهای از دست نوید گرفتم.
– نگران نباش دورم رو پر میکنم. کسی نمیتونه از دوفرسخی جایی که زنم هست عبور کنه.
شبنم آهی کشید.
– چه زنمزنمی هم میکنه… کاش یه نفر هم پیدا بشه اینجوری واسه ما دنیا رو امن کنه!
نوید مشروبش رو سریع بالا داد و گفت: ددی هست دیگه!
راشد بلند خندید.
– اون دنیا رو واسه ما هم امن کرده! خدا اجرش بده.
راشد همیشه ظرفیتش کم بود و سر پیک چهارم از خود بیخود میشد.
شبنم اخمی به هردوشون کرد.
– میدونید خوشم نمیآد راجعبه این مسئله بهم تیکه بندازید.
ندا سرفهای کرد و گفت: ول کنید این حرفا رو… حالا واسه عقد لباس چی بپوشیم؟
راشد خمیازهای کشید و پاهاش رو دراز کرد.
– من که مامانم واسهم کتشلوار آورده، همون رو میپوشم.
ندا لگدی بهش زد.
– جمع کن پر و پشمت رو، مامانی! داریم غذا میخوریم.
راشد چشمهاش رو ریز کرد.
– شرمنده، همه که مثل شما دستوپای بلوری ندارن!
زیر بازوش رو گرفتم.
_بلند شو بیا بریم یه گوشه بخواب تا گند بالا نیاوردی.
– نبریش تو اتاق خودش، حاج خانوم بندهخدا اونجا خوابه.
– چیکارش کنم پس؟ تو هال سرده.
نوید سریع گفت: تو اتاق من که شبنم میآد.
شبنم چشمغرهای بهش رفت.
– دهنت رو ببند، خجالت بکش. من با ندا میخوابم.
نوید نچی کرد.
– ببین این اسمش نداس، از لحاظ فیزیکی با هم تفاوتی نداریم. به خدا تو از اون به من رواتری! بیا بریم، قول میدم مثل یه تولهسگ آروم گوشهی تخت بخوابم.
شبنم دست ندا رو گرفت و ازجا بلند شد.
– هروقت تونستی دنیا رو واسهم امن کنی، باشه.
نوید دستاش رو باز کرد و آخی گفت.
– یه غلطی کردیم، کوتاه بیا دیگه. چهقدر شتری آخه!
راشد سریع گفت: دهن آدمی که حق میگه رو باید بوسید. وایسا…
خم شد سمت نوید تا دهنش رو ببوسه که سریع از پشت گرفتمش.
نوید درحالیکه ازجا میپرید داد زد: این کوسه رو بگیر، حاجی! هی بهت میگم بهش مشروب ندین، ظرفيت نداره…
همونطورکه بهسمت اتاقش میرفت گفت: من این رو امشب تو اتاقم راه نمیدم.
آهی کشیدم و با گرفتن بازوی راشد بهطرف اتاق خودم کشیدمش.
– برید به خواب و استراحتتون برسید که از فردا کلی کار روی سرمون ریخته.
راشد رو روی زمین ول کردم و پتویی روش انداختم.
پتو رو دور خودش پیچید و سرش رو روی زمین گذاشت.
سرم رو به دو طرف تکون دادم و بعداز عوض کردن لباسهام روی تخت دراز کشیدم.
باید هرچه زودتر دست بهکار میشدم و اون رو از دنیایی که برای خودش ساخته و آدمهاش، نجات میدادم.
شوکا
دستی به پیراهن ساتن و سفید توی تنم کشیدم و دور خودم چرخیدم.
مامان با چشمهای اشکی نگاهم کرد و لبخند زد.
– داری عروس میشی، دختر خوشگلم؟
نگاهم از توی آینه به صورت رنگپریدهم افتاد.
– اینطور بهنظر میرسه.
خاله مینا که تازه از زنجان رسیده بود سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت: به نظرت یهکم زیادی ساده نیست؟
شونهای بالا انداختم.
– اینجوری میپسندم.
خاله اکرم ابروهاش رو بالا انداخت.
– سر سینهش یهکمی گشاده. گفتم اینترنتی سفارش نده، بریم یه دو جا تن بزن، بعد.
مامان سریع گفت: چرخ خیاطی هست خودم درستش میکنم، عیبی نداره.
هومی کشیدم و دستم رو بهطرف زیپ پیراهنم بردم که صدای زنگ خونه بلند شد.
مامان بهسمت در رفت و خالهها هم پشتسرش راه افتادن.
دم در ایستادم تا ببینم این دفعه کی اومده.
با دیدن عمو و مهدی پشت در، ذوقزده جیغ خفیفی کشیدم و بهطرفشون دویدم.
خاله اکرم هینی کشید.
– وایسا دختر! با این سر و وضع نرو بیرون، نامحرم هست.
اهمیتی به حرفش ندادم و سریع بهسمت عمو راه افتادم.
با دیدنم با چشمهایی که برق میزد دستاش رو باز کرد تا بغلم کنه. ازخداخواسته خودم رو توی آغوشش جا دادم و نفس عمیقی کشیدم. آخ که چهقدر بوی بابا رو واسهم تداعی میکرد.
– خوش اومدی، عمو!
پیشونیم رو بوسید و مکث کرد.
– عمو بهقربونت، شکل قرص ماه شدی. جای علیرضا خالی با دیدنت ضعف کنه!
با بغضی که توی گلوم نشسته بود سرم رو بیشتر در آغوشش فشردم.
– خوش اومدید، آقا عباس. بفرمایید داخل.
عمو سری برای مامان تکون داد و با بقیه سلاموعلیک کرد.
همونطورکه دستش رو دور کمرم پیچیده بود باهم وارد خونه شدیم.
آقاجون درحالیکه ازجا بلند میشد بهم اشاره زد تا لباسم رو عوض کنم.
چشمی چرخوندم و سریع بهسمت اتاق راه افتادم. یادم رفت حتی با مهدی احوالپرسی کنم.
لباسهام رو عوض کردم و دوباره به هال برگشتم.
برعکس این چند روز دلم میخواست از اتاق بیرون بیام و کنار عمو باشم. بهطرز عجیبی دوستش داشتم، چون من رو یاد بابا مینداخت.
– بیا اینجا ببینم، دخترم. کجاست این داماد؟
بهرام سرفهای کرد.
– هنوز که محرم نیستن، صلاح نیست زیاد اینجا وقت بگذرونه.
اخم کمرنگی روی پیشونی عمو نشست.
– وقتی هم رو دوست دارن عقدشون رو توی آسمونا بستن، دیگه بقیهش تشریفاته!
مهدی سری بالا انداخت.
– چرا به من که میرسه انقدر روشنفکر نمیشی، بابا جان؟ باز سوگلیت رو دیدی و همهی اعتقاداتت رفت زیر سؤال؟
ریز خندیدم و کنار عمو نشستم.
– حالت خوبه، آقا مهدی؟ میبینم که هر بار میآی حسودتر از قبل تشریف داری. یهکم بزرگ شو، مرد!
چشمهاش رو کمی ریز کرد.
– والا هرکی باشه حسودیش میشه. بابای منه و تو رو بیشتر دوست داره!
عمو لبخند مهربونی بهش زد.
– میدونی چرا، پسرم؟
مهدی سؤالی نگاهش کرد.
– چرا، پدرم؟
یهدفعه صورت عمو جدی و بیتفاوت شد.
– چون دختر و دوستداشتنی نیستی!
با دیدن قیافهی وارفتهی مهدی همهمون زیر خنده زدیم. انصافاً عمو بد تو پرش زد!
– خب عمو جان، تاریخ دقیق عقد کی هست؟
شونهای بالا انداختم.
– امیرعلی گفت خودش با محضر هماهنگ میکنه بهمون خبر میده. تقریباً همهچی حاضره. آزمایشها رو هم گرفته، فقط مونده تاریخ عقد.
سری به تأیید تکون داد.
– خیلی هم خوب. حالا چی شد که انقدر یههویی تصمیم گرفتید؟ یهکمی زود نیست؟
بهرام سرفهای کرد.
– منم همین رو بهشون گفتم. ما عملاً هیچ شناختی از اون مرد نداریم، ولی شوکا اصرار داره.
چشم ازش برداشتم.
– مهم منم که بهخوبی میشناسمش. شما هم که تحقیقاتتون رو انجام دادید و نتیجه مثبت بود، دیگه شکوشبههای باقی نمیمونه.
عمو جدی نگاهم کرد.
– درسته عزیزم، مهم نظر خودته. پسره کسبوکارش تهرانه؟ واسه زندگی کجا میرید؟
– میآیم تهران، عمو.
ابرویی بالا انداخت.
– ولی مادرت اینجا تنها…
تو حرفش پریدم.
– مامان با آقاجون برمیگرده زنجان، تنها اینجا نمیمونه.
کمی مکث کرد. خواست چیزی بگه، ولی سکوت کرد. بهجاش مهدی با لبخند پررنگی گفت: خوبه که میآی اونجا زودبهزود هم رو میبینیم. وقتی نیستی بابا خیلی دلش واسهت تنگ میشه. همیشه قاب عکس تو و عمو ور دلشه!
عمو چپچپ نگاهش کرد.
– دروغ میگه، پدرسوخته.
با محبت نگاهش کردم، سعی داشتم جلوی بغض کردنم رو بگیرم. عمو همیشه به بابا وابسته بود و بعداز رفتنش حسابی شکسته شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم تا به مامان و یاسمن کمک کنم ظرفها رو بیارن.
پارت نمی زاری(((:؟؟