رمان یاکان پارت 55

5
(2)

 

یاسمن با دیدنم توی آشپزخونه لبخندی زد.
– پس کی قراره این آقا داماد رو نشون بدید؟ بابا دلمون آب شد. ببینم داداشی، رفیقی، چیزی نداره؟
سرفه‌ای کردم. مسلماً قرار نبود اجازه بدم دختر‌خاله‌م هم مثل من خودش رو به یه خلاف‌کار بسپاره.
– به‌درد تو نمی‌خورن، عزیزم. همه سنشون بالاست. تو هنوز زیاد وقت داری واسه این حرفا.
چشم‌هاش برق زد و خندید. ابرویی بالا انداختم، به‌نظر می‌امد واسه خودش زیر سر داره که این‌جوری ذوق کرده.
بی‌حرف ظرف‌ها رو آماده کردیم. بعداز خوردن شام دوست داشتم با عمو تنها باشم و راجع‌به همه‌چیز باهاش حرف بزنم، ولی جمعیتی که توی خونه بود این اجازه رو بهم نمی‌داد.
آهی کشیدم و روی تختم نشستم. نگاهم به‌سمت صفحه‌ی گوشی چرخید. با دیدن تماس‌های بی‌پاسخ امیر‌علی ابروهام بالا پرید. از سر شب تا الان گوشیم رو چک نکرده بودم.
شماره‌ش رو گرفتم و منتظر موندم. با خوردن چندتا بوق صداش توی گوشی پیچید.
– از غروبی کجا موندی؟ می‌خواستم بیام دم خونه‌تون.
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم.
– عموم‌اینا رسیدن، وقت نشد گوشیم رو چک کنم.
صداش جدی شد.
– ازاین‌به‌بعد توی هر موقعیتی که بودی باید گوشیت رو چک کنی، مفهومه؟
اخمی به لحنش کردم.
– چرا اون‌وقت؟!
صداش هم‌چنان جدی بود.
– چون نگرانت می‌شم… خیلی نگرانت می‌شم، دونه انار. دیگه این کار رو با من نکن.
به‌سختی تونستم گاردم رو حفظ کنم. این طرز حرف زدنش…
– سعیم رو می‌کنم. خب حالا بگو چرا زنگ زده بودی؟
– لباس عقد رو خریدی؟
هومی کشیدم.
– آره، اینترنتی سفارش دادم.
– خوبه پس. نوبت محضر گرفتم، ولی برای دو روز دیگه. مساعده؟ می‌تونی وقت آرایشگاه بگیری؟
کمی اضطراب به جونم افتاد.
– مشکلی نیست. دوستم صحرا خودش آرایشگره، تو خونه آرایشم می‌کنه.
صداش کمی ملایم شد.
– شوکا؟
آروم گفتم: بله؟
– تک‌تک این روزها رو واسه‌ت جبران می‌کنم، باشه؟
موهام رو پشت گوشم زدم و به بالش تکیه دادم. خواستم جوابش رو بدم که صدای دخترونه‌ای از اون‌ور خط توی گوشم پیچید.
– یاکان، بیا بیرون از اون اتاق. نوید کارت داره، یه ساعته داره صدات می‌کنه!
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم و اخم کردم.
صدای امیرعلی بلند شد.
– وقتی جوابش رو نمی‌دم یعنی کار ضروری دارم. بگو تلفنم تموم شد می‌آم.
فکر کردن به این‌که الآن با اون دختر توی یه خونه بود عذابم می‌داد‌. حتی پنج سال گذشته و…
پوفی کشیدم و سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– می‌رم به مهمونام برسم، تو هم برو سر کارت. انگار دوستات بهت نیاز دارن.
– ضروری نیست. گفتم که، تلفنم تموم بشه می‌رم.

سرم رو بالا انداختم.
– ولی کار من ضروریه، باید برم!
نچی کرد.
– چرا یه‌هو قاطی می‌کنی، انار؟
خودم رو کنترل کردم تا گاف ندم، امیرعلی خیلی آدم تیزی بود و اگه می‌فهمید روی این قضیه حساس شده‌م تا مدت‌ها واسه‌م دست می‌گرفت.
– قاطی نکردم، گفتم مهمون داریم. دو روز دیگه سر عقد می‌بینمت، اوکی؟
هومی کشید.
– خودم می‌آم دنبالت. می‌ترسم بدزدنت به محضر نرسی.
چشمی چرخوندم.
– مسخره می‌کنی؟
– من با ملایمت هم باهات حرف می‌زنم بهم چنگ‌ودندون نشون می‌دی، بعد بیام مسخره‌ت کنم؟
نتونستم جلوی لبخند زدنم رو بگیرم.
– پس منتظرتم. خداحافظ.
– مواظب دونه انار من باش!
تماس رو که قطع کردم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
بعداز اتفاقی که اون روز پیش اومد شک به دلم افتاده بود. من خودخواه بودم که پای امیرعلی رو به این بازی باز کردم.
اون‌ها آدم‌های خطرناکی بودن. من رو پیدا کردن و ممکن بود برای زجر دادنم بخوان آسیبی به امیرعلی بزنن.
هروقت به این موضوع فکر می‌کردم که ممکن بود اون روز واقعاً بلایی سرش بیارن همه‌ی بدنم یخ می‌زد. این بار بی‌شک چیزی جز یه کالبد بی‌جون از من باقی نمی‌موند.
تقه‌ای به در اتاقم خورد.
– بفرمایید.
یاسمن سرش رو داخل آورد.
– شوکا جون، من می‌تونم امشب توی اتاقت بخوابم؟
سری تکون دادم.
– حتماً. بیا تو، این‌جا رختخواب هست.
تشکری کرد و با لبخند وارد اتاق شد.
همیشه کنار من معذب به‌نظر می‌رسید، حس می‌کردم که انگار ازم می‌ترسه!
گوشیم رو برداشتم و توی گروه به بچه‌ها خبر دادم پس‌فردا عقدمه و از صحرا خواستم تا خودش رو برسونه.
خوشحال بودم همه‌چیز سرسری شده و مجبور نیستم صدای آهنگ و اون جمعیت سرسام‌آور رو تحمل کنم این یکی از شانس‌های زندگیم بود.
پلک‌هام رو به‌هم فشار دادم و سعی کردم کمی استراحت کنم.
فردا صبح زود باید بیدار می‌شدم و به کارهام می‌رسیدم.
بلافاصله بعداز عقد از این‌جا می‌رفتیم. هنوز کسی در جریان این قضیه نبود، هرچی دیرتر می‌فهمیدن کمتر باهاشون سروکله می‌زدم. این‌جوری اون‌ها هم زودتر می‌تونستن مامان رو برگردونن زنجان و منم خیالم راحت‌تر بود!

***
– شوکا خانوم، بلند شو برو یه دوش بگیر. الان دوستات می‌رسن، دختر.
به‌سختی چشم‌هام رو باز کردم و به سقف اتاقم خیره شدم.
دیروز ان‌قدر کار داشتم که هنوز کف پاهام گزگز می‌کرد. حتی نتونستم با امیرعلی برم و رستوران مورد نظرش رو تأیید کنم!
آهی کشیدم و ازجا بلند شدم. حس می‌کردم چون فکر می‌کنه این وصلت برام اهمیتی نداره از نرفتنم ناراحت شده، ولی من واقعاً خسته بودم و سریع پیش رفتن همه‌چیز باعث شده بود کلی کار روی‌هم تلنبار بشه. اون به همه‌چیز زیادی دقت می‌کرد!
به حمام رفتم که دوش بگیرم. نیم ساعتی زیر آب داغ ایستادم تا کوفتگی تنم ازبین بره.
از حموم که بیرون رفتم متوجه صدای احوال‌پرسی از توی هال شدم. حدس می‌زدم صحرا و بچه‌ها اومده باشن. سریع لباس راحتی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
هرسه‌تاشون معذب روی مبل زیر نگاه سنگین بقیه نشسته بودن.
لحظه‌ای خنده‌م گرفت! این بچه‌ها زیادی قرتی بودن و خانواده‌ی ما زیادی سنتی، برای همین فضا کمی سنگین به‌نظر می‌رسید.
– سلام. خوش اومدید، دخترا. بیاین بریم توی اتاق من که حسابی دیر شده!
هرسه سریع ازجا بلند شدن.
– سلام، عروس خانوم. چه عجب ما شما رو دیدیم!
در اتاق رو باز گذاشتم تا وارد بشن.
– از کم‌سعادتی ماست، عزیزم.
همین‌که در اتاق بسته شد مهسا ضربه‌ای به پشتم کوبید.
– بی‌شعور، چرا زودتر بهمون خبر ندادی؟! پدرم دراومد تا یه لباس درست‌وحسابی گیر آوردم.
مریم آهی کشید.
– من که مجبور شدم همون قبلی‌ها رو بپوشم.
صحرا اشاره زد روی صندلی بشینم.
– این کدوم کارش عین بچه‌ی آدمه که این یکی باشه؟ هی شوهر نمی‌خوام شوهر نمی‌خوام، همچین مثل میگ‌میگ داره پسره رو بند می‌کنه که انگار قراره بدزدنش!
مریم چشمکی بهش زد.
– حق داره. پسر به اون خوش‌تیپی، باید طناب بندازه دورش و دو‌دستی بچسبه بهش.
خمیازه‌ای کشیدم و روی صندلی لم دادم.
– فعلاً که اون دودستی چسبیده به من و کوتاه‌بیا نیست.
صحرا سشوار رو به برق زد و آروم پرسید: حالا واقعاً بعداز عقد باهاش می‌ری؟
از توی آینه نگاهش کردم.
– آره، شوهرمه! کجا تنها بفرستمش؟
تنم از تکرار کلمه‌ی «شوهرم» یه‌جوری شد، انگار غریبه بودم باهاش!
سشوار رو روی موهام گرفت و غری زد که نشنیدم.
مهسا همون‌طور‌که لباسم رو از کاور بیرون می‌کشید گفت: باز برمی‌گردی پیشمون دیگه، نه شوکا؟
چند لحظه مکث کردم.
– نمی‌دونم، معلوم نیست.
چشم‌هاش رو گرد کرد.
– واه چه‌قدر تو شوهرذلیلی! یعنی به مامانت هم نمی‌خوای سر بزنی؟
لبم رو تر کردم.
– مامان قراره بعداز رفتن من بره زنجان.
صحرا سشوار رو کنار گذاشت.
– پس یعنی ممکنه دیگه نبینیمت؟
آهی کشیدم.
– نمی‌دونم، صحرا. سرنوشت من معلوم نیست، ولی اگه بیاین تهران پیشم خیلی خوشحال می‌شم.
هرسه‌تاشون سکوت کردن و من بیشتر از قبل دلم گرفت.
هیچ‌چیز توی زندگی من سروسامون نداشت و از یک روز بعد خودم هم باخبر نبودم!

بچه‌ها با حالی گرفته شروع‌به آرایشم کردن. مهسا ناخن‌هام رو درست کرد و صحرا به آرایش صورتم رسید. مریم هم سعی می‌کرد توی درست کردن موهام کمک کنه تا کارها زودتر پیش بره.
در طول آرایشم گوشیم چند بار زنگ خورد، ولی چون دستم بند بود نتونستم جواب بدم.
همین‌که لاک‌هام خشک شد بدون این‌که نگاهی به آینه بندازم به‌سمت گوشیم رفتم. نمی‌خواستم مثل دیشب صدای غر‌غرش بلند بشه.
تا بوق اول رو خورد جواب داد.
– گذاشتی یه شبانه‌روز از حرفای دیشب من بگذره؟
از این‌که ان‌قدر خوب می‌شناختمش خنده‌م گرفت.
– داشتم آرایش می‌کردم، دستم بند بود.
– الان خنده‌ت واسه ‌‌‌چیه؟
چشم‌هام گرد شد.
– از این‌که حدس می‌زدم صدای غرغرت بلند می‌شه! کی می‌آی دنبالم؟
– کی حاضر می‌شی؟
نگاهی به ساعت انداختم.
– احتمالاً نیم ساعت دیگه.
– خوبه، ما هم کم‌کم راه می‌افتیم.
لبم رو گاز گرفتم.
– همه می‌آن؟
کمی مکث کرد.
– آره، چه‌طور؟
شونه‌ای بالا انداختم.
– هیچی، همین‌جوری. منتظرم پس.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی تخت گذاشتم.
نمی‌دونم چرا ان‌قدر کلافه بودم.
– بچه‌ها، یه کمک بدید لباس بپوشم. تا نیم ساعت دیگه می‌رسن.
مهسا با کاور لباس به‌سمتم اومد.
– کیا هستن حالا؟
لباسام رو از تنم بیرون کشیدم.
– دوستاش.
با تعجب نگاهم کرد.
– خانواده‌ش نیستن؟
لباس رو از دستش گرفتم.
– خانواده‌ای نداره!
متوجه جا خوردن همه‌شون شدم. صحرا کمی بهم نزدیک شد و آروم پرسید: کلاً هیچ‌کس رو نداره؟
سری تکون دادم و گذاشتم بهم کمک کنه.
– آره، همه‌شون فوت شده‌ن، فقط چندتا دوست و رفیق داره.
مریم لبخندی بهم زد.
– از امروز تو می‌شی تنها خانواده‌ش!
با شنیدن حرفش لحظه‌ای خشکم زد.
صدایی غریب و آشنا از گذشته‌های دور توی سرم پیچید: «شوکا، تو تنها خانواده‌ی منی… یعنی اصلاً تنها کسی هستی که من توی این دنیا دارم، ولی واسه‌م مهم نیست. حاضرم هیچ‌کس رو نداشته باشم، کسی دوسم نداشته باشه، اما تنها کس‌و‌کارم تو باشی.»
هر بار که بهم نگاه می‌کرد برق نگاهش چشم‌های قلبم رو کور می‌کرد. من تنها کسی بودم که اون توی این دنیا داشت، دونه انارش… ولی اون برای من چی بود؟
آزارش می‌دادم و جونش رو به‌خطر می‌نداختم، چون من خودخواه بودم! یه آدم ترسو که از راه دادن تنها آدمی که خالصانه عاشقش بود به زندگیش، واهمه داشت!
– شوکا… خواب موندی، دختر؟ کارت تموم شده، یه نگاه به خودت بنداز!
با گیجی خودم رو به آینه رسوندم و مات و مبهوت به دخترک ناآشنایی که با چشم‌های سرکش بهم خیره بود نگاه کردم. این آدم من بودم!
اولین بار بود… با این آرایش غلیظ، سایه‌ی تند طلایی و مشکی، لب‌هایی به رنگ انار و پیراهن بدون پف و بلندی که کم از لباس عروس نداشت!
موهام رو کاملاً فر کرده و با کلاه سفیدی که کج روی سرم گذاشته بود به‌خوبی در یه‌سمت مهارشون کرد.
– خیلی ناز شدی، شوکا. از ته دل دعا می‌کنم خوشبخت بشی، دختر. فقط قول بده دست روش بلند نکنی!
با شنیدن حرفش آروم خندیدم. مهسا چشمی چرخوند.
– واقعاً دلم نمی‌خواد اون هیبت رو درحالی‌که زیر دست‌و‌پای شوکا له می‌شه تصور کنم! امیدوارم بتونه از پسش بر‌بیاد.
مشتم رو به‌طرف بازوش بردم که بلافاصله صدای در بلند شد.
– کارتون تموم نشده، دخترا؟ می‌تونیم بیایم تو؟
دخترها سریع کنار رفتن و مجبورم کردن وسط اتاق بایستم.
مریم به‌سمت در رفت و با لبخند ذوق‌زده‌ای بازش کرد.

همین‌که در باز شد مامان با دیدنم لحظه‌ای مکث کرد.
قدمی به جلو برداشت و با لب‌هایی لرزون لبخند زد.
– چه‌قدر خوشگل شدی، عروسکم!
بدنم رو محکم توی بغلش کشید. از صداش مشخص بود داره گریه می‌کنه.
– داری تنهام می‌ذاری، مادر؟
آروم بغلش کردم و به‌سختی بغضم رو قورت دادم.
هرچی هم که می‌شد، هرچه‌قدر هم بینمون کدورت پیش می‌اومد مامان معصومه تا آخر عمر مادر من بود.
– این چه حرفیه، مامان؟ هروقت دلت تنگ بشه می‌آم پیشت.
عقب کشید و با چشم‌هایی اشک‌آلود به صورتم خیره شد.
– برم اسپند دود کنم، دخترم شکل فرشته‌ها شده.
لب‌هاش رو به‌هم فشار داد. خواست از اتاق بیرون بره که لحظه‌ای چشمش به عکس بابا خیره موند.
به‌سمتش رفت و عکس رو توی دستش گرفت.
هروقت نگاه عاشق مامان معصومه به عکس‌های بابا رو می‌دیدم قلبم تیر می‌کشید.
– امانت‌دار خوبی بودم، علیرضا؟ از من راضی‌ای؟! ببین دخترت داره عروس می‌شه.
بغضی که این چند روز از نبود بابا توی گلوم بود بالاخره ترکید و اشک از چشم‌هام روونه شد.
– مامان معصوم؟
به‌طرفم چرخید و با دیدن گریه‌م سریع اشک‌هاش رو پاک کرد.
– گریه نکن، دخترم، شگون نداره. بابات هم حتماً توی چنین روزی خوشحاله.
به‌سختی جلوی ریزش اشک‌هام رو گرفتم.
دستمالی رو که صحرا به‌سمتم دراز کرده بود گرفتم و آروم زیر چشم‌هام رو پاک کردم.
می‌خواستم بیشتر باهاش حرف بزنم. می‌دونستم بعداز رفتن من خیلی غمگین و تنها می‌شه.
قبل‌از این‌که حرفی بزنم زنگ خونه به‌صدا دراومد.
– ای وای داماد هم اومد. زود باشید حاضر بشید، دخترا. باید به‌موقع به محضر برسیم.
مامان با قدم‌های سریع از اتاق خارج شد.
– من می‌رم در رو باز کنم. اکرم، زود باش اسپند دود کن.
به‌محض بیرون رفتن مامان از اتاق دخترها با هیجان ازجا پریدن.
– ما می‌ریم بیرون به داماد می‌گیم بیاد توی اتاق دنبالت!
چشم‌هام گرد شد. تا اومدم اعتراض کنم همه‌شون از اتاق بیرون پریدن و در رو بستن.
ناخودآگاه استرس گرفتم. به‌سمت در رفتم و آروم گوشم رو بهش چسبوندم.
سروصدا و احوال‌پرسی‌هاشون نمی‌ذاشت بفهمم دقیقاً چی دارن می‌گن.
بعداز چند لحظه که همه آروم گرفتن صدای رسای مهسا بلند شد.
– آقا صبر کنید! داماد بخواد عروس رو ببینه باید از این در رد بشه، دربانش هم حسابی پولکیه!

صدای خنده‌ی همه بلند شد و لبخندی روی لبم نشست.
می‌دونستم رسم بچه‌هاست، تا حسابی تلکه‌ش نمی‌کردن نمی‌ذاشتن من رو ببینه.
– شما بذار من برم عروسم رو ببینم، چک می‌کشم براتون!
با شنیدن صدای امیرعلی لبم رو گاز گرفتم.
یادآوری رویاهایی که برای ازدواجمون داشتیم نمی‌ذاشت لحظه‌ای فکرم آروم بگیره.
«– شوکا، اگه بابا سرهنگت اجازه بده ازدواج کنیم می‌شی خوشگل‌ترین عروس این شهر! جوری عروسی می‌کنیم که همه با حسرت نگاهمون کنن و بگن این دختر شاه پریونه مگه؟
– مسخره نشو، امیرعلی! تا تقی به توقی می‌خوره سریع حرف از ازدواج می‌زنی. مگه من چند سالمه؟
– تا تو رو از بابات نگیرم دلم آروم نمی‌گیره، دونه انار. اون روز دیر نیست و بی‌شک من خوشبخت‌ترین مرد دنیا می‌شم!»
توی خاطراتم غرق بودم که نفهمیدم کی در باز شد و محکم به سرم برخورد کرد.
آخ بلندی گفتم و درحالی‌که دستم رو به پیشونیم گرفته بودم قدمی عقب رفتم.
صدای نگران امیرعلی باعث شد سرم رو بالا بگیرم و با اخم نگاهش کنم.
– چی شد، شوکا؟
– خورد تو سرم.
در رو بست و سریع به‌سمتم اومد.
– آخه پشت در چیکار می‌کردی؟ گوش وایساده بودی؟ بیینمت، درد می‌کنه؟
دستش روی پیشونیم نشست و مستقیم توی چشم‌هام خیره شد.
متوجه مات موندنش شدم، چند لحظه بی‌حرکت نگاهم کرد.
لب‌هاش ازهم باز شد، ولی چیزی نگفت.
کم‌‌کم حس غریب خجالت بهم هجوم آورد.
– می‌ری عقب؟
از جاش تکون نخورد. نگاهش بین چشم‌ها و اجزای صورتم می‌چرخید.
– چرا ان‌قدر… خوشگل شدی؟
آروم گفتم: اگه پیشونیم رو نمی‌ترکوندی خوشگل‌تر هم می‌شدم!
نگاهش به‌سمت پیشونیم کشیده شد.
چند لحظه مکث کرد، بی‌هوا خم شد و آروم پیشونیم رو بوسید.
لبش رو از روی سرم برنداشت و همین باعث شد شدیداً خجالت بکشم.
آب دهنم رو به‌سختی قورت دادم، متوجه بودم بدنش منقبض شده.
نفس عمیقی کشید و کمی لب‌هاش رو ازهم فاصله داد.
– قسمت بود امروز این بوسه نصیب پیشونیت بشه!
نفس لرزونی کشیدم.
– بریم؟
سریع بازوهام رو بین دست‌های گرمش گرفت، نگاهش گرم و جدی بود.
– سهم من از این روز بیشتر از چند لحظه‌ی کوتاهه، دونه انار… می‌دونی چه‌قدر حسرتش رو کشیدم؟
می‌دونستم! خودخواهانه بود، ولی من می‌دونستم امیرعلی جونش رو برای رسیدن به چنین لحظه‌ای می‌داد!
انگار طلسم شده بودم! بی‌هوا دستم رو بالا بردم و روی صورت جذابش کشیدم.
تازه متوجه مدل موی جدید و ریش‌های کوتاهش شدم.
کت‌شلوار تیره‌ی توی تنش زیادی مردونه نشونش می‌داد.
لب‌هام ازهم فاصله گرفت و خیره به چشم‌های پر‌ستاره‌ش لب زدم:
– الان کی هستی، یاکان یا امیرعلی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x