رمان یاکان پارت 56

4.8
(4)

 

دستش رو روی دستی که صورتش رو لمس می‌کرد گذاشت و با لذت عجیبی چشم‌هاش رو بست.
– هیچ‌کدوم… من وطن شوکام! هرجا که بری همیشه به من برمی‌گردی! بی من غمِ غربت اسیرت می‌کنه، دونه انار. این رو خودت خوب می‌دونی، مگه نه؟ برای همین از قعر جهنم دوباره به‌هم رسیدیم!
من نباید قلبم می‌لرزید. این تصویر لرزون، دختر سرسختی نبود که از خودم ساخته بودم… نباید!
پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و با چشم‌هایی که برق می‌زدن خیره به چشم‌هام مثل خودم زمزمه کرد: وقتی رفتی جونم رو با خودت بردی، شوکا… الان جونم بهم برگشته! می دونم مقصر همه‌چیز منم! من تو رو به‌خاطر عشق دروغی‌ای که بهم داشتی، به‌خاطر شکستنم می‌بخشم و قسم می‌خورم این بار جوری عاشقت کنم که جونت بشم و نفسِ دل کندن از من نداشته باشی!
لحنش ان‌قدر جدی و محکم بود که انگار قرار بود حیاتی‌ترین کار زندگیش رو انجام بده و من از این استبداد می‌ترسیدم!
می‌خواستم چیزی بگم، ولی لب‌هام ازهم باز نمی‌شد، چه بلایی سرم اومده بود؟
– آقا داماد، نمی‌خواین بیاین بیرون؟ به ما در حد پنج دقیقه حق‌السکوت دادی، دارین می‌زنین زیرش؟! بابا دیر شد، بیاین بریم محضر، بعدش دیگه مال خودتون!
حس کردم لبخند شیطونی روی لب‌هاش نشست.
ناخودآگاه کف دستام عرق کرد. من واقعاً قرار بود زن این مرد زیادی بی‌قرار بشم؟
قدمی به عقب برداشت و همون‌طورکه نگاه خیره و ملتهبش روی صورتم می‌چرخید در اتاق رو باز کرد.
با باز شدن در و هجوم هلهله و جیغ مهمونا و دود اسپند نتونستم بیشتر از این بهش خیره بمونم.
– مبارک باشه، عزیز دلم. چه‌ خوشگل شدی!
یاسمن و خاله رو بغل کردم و به‌سمت عمو برگشتم.
– خوشبخت بشی، عمو جان. چه‌قدر جای بابات خالیه امروز.
خم شد و پیشونیم رو بوسید. مامان اسپند رو دور سرمون چرخوند و امیرعلی دستش رو دور کمرم حلقه کرد تا زودتر از خونه خارج بشیم.
متوجه دوست‌هاش که به شکل غریبی یه گوشه‌ی خونه دور از همه ایستاده بودن شدم. تفاوتشون با بقیه حسابی به‌چشم می‌‌اومد!
نگاهم رو ازشون گرفتم و کنار امیر‌علی راه افتادم.
همین‌که سوار ماشین شدیم نفس راحتی کشید. معلوم بود سروکله زدن با مردم واسه‌ش خیلی سخته.
امیر‌علی آدم اجتماعی‌ای بود و راحت می‌شد باهاش معاشرت کرد، ولی یاکان چیزی در نقطه‌ی مقابل امیرعلی بود. نمی‌دونستم توی این چند سال چی به سرش اومده که ان‌قدر منزوی شده!
– دستات سرد به‌نظر می‌رسه.
با تعجب نگاهش کردم.
– چی؟
اشاره‌ای بهم زد.
– می‌تونم دستات رو بگیرم؟
زیرچشمی نگاهش کردم.
– می‌تونی بخاری رو زیاد کنی!

شوکا

نوشیدنی به‌دست زیر سنگینی نگاه آدم‌هایی که سرتاپا هیج سنخیتی باهاشون نداشتم منتظر امیرعلی ايستاده بودم.
وجود ندا و شبنم و راشد کمی بهم قوت قلب می‌داد.
هیچ‌وقت دوست نداشتم به چشم‌های آدم‌ها خیره بشم.
راستش جوری‌که آدم تصویر خودش رو توی آینه‌ی چشم بقیه می‌بینه خیلی ترسناکه!
نگاهم به نوشیدنی بدون الکل توی دستم بود. این آدم‌ها برای من واقعاً عجیب بودن.
– پس همسر یاکان تویی؟
با شنیدن صدایی غریبه‌ با مکث سرم رو بالا گرفتم.
دختری قدبلند با ظاهری موجه و چشم‌هایی به ترسناکی بقیه‌ی آدم‌های این سالن بهم خیره بود.
از بالا تا پایین تنم رو اسکن می‌کرد و از نشون دادن پوزخند روی لبش ابایی نداشت.
– بله؟
شبنم کمی خودش رو جلو کشید و آروم پرسید: این‌جا چیکار می‌کنی، رها؟
دختری که اسمش رها بود لبخندی به شبنم زد.
– اتفاقاً من می‌خواستم همین سؤال رو از تو بپرسم، یعنی ان‌قدر بیکاری که توی این مراسم‌ها ول می‌چرخی؟! مگه نباید دنبال راه انداختن سورو‌سات عروسیت با سرکان بیگ باشی؟ مرید و استاد که خیلی واسه‌ش شوق دارن.
گیج‌شده به صورت رنگ‌پریده‌ی شبنم نگاه کردم.
انگار که خیالش از به‌هم ریختن حال شبنم راحت شده باشه دوباره به‌سمت من چرخید.
– پس به‌خاطر تو بود که این‌همه سال یاکان سفت‌وسخت کسی رو جزو آدم به‌حساب نمی‌آورد؟
این‌که از بالا به آدم‌ها نگاه کنم و آدم منفوری به‌نظر برسم واسه‌م راحت‌ترین کار ممکن بود! من ایفای این نقش رو به‌خوبی بلد بودم.
– از غرضی که توی حرف‌هاته مشخصه از اون دسته‌ای بودی که جزو آدم به‌حساب نیومدن، نه؟! فکر می‌کنم دليل این خصومت در مقابل کسی که تا حالا ندیده بودیش نمی‌تونه چیز دیگه‌ای باشه.
چشم‌هاش رنگ باخت، ولی لبخندش کم‌رنگ نشد.
– بی‌خیال، دختر خوب. می‌دونی پدر من کیه؟ مرید… تا حالا اسمش به گوشت خورده؟ اگه من واقعاً کسی رو بخوام نمی‌تونه بهم نه بگه!
سری واسه‌ش تکون دادم و لیوان نوشیدنیم رو به‌طرفش گرفتم.
مرید یکی از منفورترین آدم‌هایی بود که امیرعلی ازشون واسه‌م تعریف می‌کرد.
– پس به‌خاطر پدرته که نمی‌شه ردت کرد، نه؟
بی‌تفاوت لیوان رو به لب‌هام رسوندم.
– نکنه وظیفه‌ی خدمات‌دهی‌شون هم می‌رسه به پرسنل پدرت؟
نگاهم رو با مکث به سرتاپاش دوختم.
– خودت که همچین چنگی به دل نمی‌زنی!
صدای خنده‌ی عصبیش باعث شد لبخند کم‌رنگی روی لب‌هام بشینه.
صحرا همیشه می‌گفت اگه بخوای می‌تونی ان‌قدر منفور باشی که یه آدم تا آخر عمرش ازت متنفر بمونه.
– فکر می‌کنی اگه به اعتبار یاکان نبود می تونستی این‌جا بایستی و واسه من بلبل‌زبونی کنی؟

قبل‌از این‌که حرف بزنم ندا که پیش راشد ایستاده بود و با دقت و شوق عجیبی به حرف‌هامون گوش می‌داد دهن باز کرد.
– بهتره برگردی و تو جايگاه خودت بایستی، رها. خوب می‌دونی که نزدیکان یاکان چه‌قدر واسه‌ش عزیز و قابل احترام‌اند، مخصوصاً دختری که جلوت ایستاده. پس بهتره واسه خودت دردسر درست نکنی!
نگاه رها شعله کشید و من برای اولین بار از کنار امیرعلی بودن احساس غرور کردم.
اگه مسئله‌ی کاری که می‌کنه رو درنظر نگیریم زندگی کردن بین آدم‌هایی که تا این حد ازش حساب می‌برن جالب به‌نظر می‌رسه.
نمی‌دونم چی توی فکرش بود که لبخند از لب‌هاش پاک نمی‌شد.
قبل رفتنش با ابرو اشاره‌ای به ندا و راشد زد.
– سروته همه‌تون رو بگیری سگ‌های استادید. منتظر روزی که قلاده‌هاتون رو بده دست مرید باشید.
صورت راشد و ندا درهم شد، ولی جفتشون سکوت کردن.
از حرف‌هایی که می‌زدن سر در نمی‌آوردم، بیشتر دلم می‌خواست خودم رو به امیرعلی برسونم. وقتی این‌جا نبود انگار لخت وسط یه جنگل سرد ایستاده بودم.
– شبنم! حرف‌هاش رو که جدی نگرفتی؟این دختره یه روده‌ی راست تو شکمش نیست.
صدای شبنم گرفته و چشم‌هاش سرخ بود.
– بالاخره به اون روز می‌رسیم، ندا. دیر و زود داره، ولی سوخت‌وسوز نداره. نوید هم که خودت می‌دونی…
سکوت کرد و چشم‌های غمگینش رو به جمعیت دوخت.
توی این یکی‌دو روز متوجه شده بودم شبنم زیادی آروم و مظلومه. هیچ‌وقت نمی‌تونست حرفش رو به‌زبون بیاره.
نمی‌دونم چه‌جوری می‌تونستم ندیده و نشناخته ازش متنفر باشم.
به‌قول امیرعلی حسادت آدم رو کور می‌کرد.
– شبنم، بیا بریم سرویس یه آبی به دست‌وصورتت بزن. همین مونده جلوی این حروم‌زاده بزنی زیر گریه.
لیوان رو روی میز گذاشتم و کنارشون راه افتادم.
– منم باهاتون می‌آم.
راشد نگاهی بهمون انداخت.
– لازمه منم باشم؟
ندا چپ‌چپ نگاهش کرد.
– می‌خوای تا مستراح هم پشت‌سرمون بیای؟ بشین سر جات ببینم.
راشد چشمی واسه‌ش چرخوند.
– باشه، ولی تو هم از توی جو بیا بیرون. پشت‌سرشون راه نیفتی بری تو دستشویی که پرتت می‌کنن بیرون!
توجهي به حرف‌هاش نکردیم و دنبال ندا رفتیم.
ان‌قدر با قضیه‌ی ندا عادی رفتار می‌شد که حتی من هم تا وقتی راشد و نوید مدام بهش اشاره نمی‌کردن متوجهش نمی‌شدم.
شبنم خواست وارد سرویس بشه که نگهبانی که کنار در ایستاده بود جلوش رو گرفت و صداش رو پایین آورد.
– سرویس درحال تعمیره، خانم. حدود نیم ساعتی طول می‌کشه تا درست بشه، لطفاً از سرویس باغ استفاده کنید. واقعاً شرمنده‌م.
شبنم پوفی کشید و با اخم‌هایی درهم به‌سمت باغ راه افتاد.
از عمارت که بیرون زدیم لرزی به تنم نشست.
هوا سرد بود، ولی نیاز داشتم از اون محیط خفه و نگاه‌های سنگین آدم‌هاش دور بشم.
نمی‌دونستم امیر‌علی کجاست و داره چیکار می‌کنه. امیدوار بودم بتونه بدون درگیری از این‌جا خارج بشه.
من جون یه تشنج دیگه رو نداشتم.

باغ برعکس داخل سالن آروم و تاریک بود.
شبنم با شونه‌هایی افتاده به‌سمت ته باغ به‌راه افتاد.
ندا زیرچشمی نگاهش کرد.
– امشب با ما برمی‌گردی؟
شبنم شونه‌ای بالا انداخت.
– اگه شرایطش باشه آره، دلم نمی‌خواد این‌جا بمونم.
ندا خواست چیزی بگه، اما با شنیدن صدای پچ‌پچی که از ته باغ می‌اومد سکوت کرد.
دو مرد تقریباً هیکلی که شبیه به بادیگارد‌ها بودن از پشت درخت‌ها ظاهر شدن.
خواستیم از کنارشون بگذریم که صدای یکی‌شون باعث شد مکث کنیم.
– نیما! ببینم تو همون پسره نیستی که دختره؟
نفر کناریش بلند زیر خنده زد.
– آره، همونه که سعید اسکلش کرده بود کشیدش سر قرار، بعدش یه بلایی سر سعید بدبخت آوردن که تا دو روز تو کما بود.
با دیدن صورت رنگ‌پریده و خجالت‌زده‌ی ندا اخم‌هام توی هم رفت.
بی‌شک حتی اسم حیوون هم برازنده‌ی این آدم‌ها نبود.
اشاره‌ای به ندا و شبنم زدم.
– بریم بچه‌ها، ارزش وقت تلف کردن ندارن…
همین‌که قدم اول رو برداشتم دوباره صداش بلند شد.
معلوم بود مست بودن و حالت عادی ندارن.
– به این دوجنسه زیاد اعتماد نکن، می‌بره ته باغ بلایی سر…
قبل از تموم شدن حرفش مشتی که خیلی وقت بود غلاف کرده بودم توی صورت اون مرد نشست و به عقب پرت شد.
به‌خاطر انگشترِ توی دستم نصف گونه‌ش خراشیده شد و به خونریزی افتاد.
از شدت خشم و ناراحتی به نفس‌نفس افتاده بودم.
دیدن چشم‌های سرخ و ناراحت ندا باعث شد این دفعه واقعاً کنترلم رو از‌دست بدم.
مردی که کنارش ایستاده بود سریع بلندش کرد و به‌سمت من خیز برداشت.
– آهای، داری چه غلطی می‌کنی، دختره‌ی وحشی…
قبل‌از این‌که دستش بهم بخوره پام رو بلند کردم و با نوک تیز پاشنه‌ی کفشم لگد محکمی به قفسه‌ی سینه‌ش کوبیدم.
صدای جیغ شبنم و ندا هم باعث نشد دست از کارم بکشم.
امشب اون‌قدرها هم حوصله‌سربر و کسل‌کننده نبود!
این آدم‌ها نفرت‌انگیز بودن. نمی‌تونستم آسیبی که به قلب ندا می‌زنن رو ترمیم کنم، ولی می‌تونستم همه‌شون رو خفه کنم.
ضربان قلبم بالا رفته و پیشونیم عرق کرده بود.
مردی که جلوم افتاده بود از شدت درد به خودش می‌پیچید.
دست‌های لرزون ندا روی بازوم نشست.
بی‌توجه بهش خم شدم و محکم یقه‌‌ی مرد رو توی دستم گرفتم.
– این دفعه قبل‌از این‌که حرفی رو به دهن کثیفت بیاری خوب بهش فکر می‌کنی، خب؟ امشب این‌جا مهمونم و نمی‌خوام آبروریزی راه بندازم، پس از خوش‌شانسیت استفاده ببر و گورت رو از جلوی چشم‌هام گم کن!
– این‌جا چه خبره؟!

با شنیدن صدای متعجب امیرعلی به‌آرومی یقه‌ی مرد رو رها کردم و ازجا بلند شدم.
دامن لباسم رو درست کردم و با کنار زدن موهام از جلوی چشم‌هام، نگاهم رو به صورت بهت‌زده‌ی امیرعلی دادم.
– چیزی نیست، جاییش نشکسته!
نوید جاخورده قدمی به‌سمتمون برداشت و به دو نفری که از درد می‌نالیدن نگاه کرد.
– ما با یه مشت قاچاقچی و قاتل اون داخل صلح نکردیم که بیایم بیرون ببینیم خانوم داره بادیگاردهای این آدم‌ها رو سلاخی می‌کنه.
اخمی بهش کردم که ندا سریع جواب داد: مزاحم شده بودن، شوکا به‌خاطر من زدشون.
امیرعلی با همون قیافه‌ی بهت‌زده اشاره‌ای به راشد زد.
– این دوتا رو جمع کن ببر یه جا که چشم کسی بهشون نیفته تا مهمونی تموم بشه.
قدمی به‌سمتم برداشت و با صورتی جدی و پر از اخم مچ دستم رو گرفت.
– شما هم با من بیا کارت دارم!
زیر نگاه‌های نگران و ترسیده‌ی ندا و شبنم پشت‌سر امیر‌علی کشیده شدم.
آرامشی که درونم حس می‌کردم نشون می‌داد حسابی خالی شده‌م! کم بود، ولی آرومم کرد.
قدم‌هاش بلند و عصبی به‌نظر می‌رسید.
– کجا می‌ریم؟
جوابی بهم نداد و دستم رو محکم‌تر کشید.
صورتم درهم شد، به‌خاطر کاری که کردم عصبانی بود؟
نکنه آبروش رو پیش این آدم‌ها برده بودم؟
همین‌که به سرویس بهداشتی رسیدیم به داخل هلم داد و در رو بست.
روبه‌روم ایستاد و با اخم‌هایی درهم نگاهم کرد.
دستم هنوز بین دست‌هاش فشرده می‌شد.
– این چه کاری بود کردی؟
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم.
– من فقط…
بدون این‌که اجازه بده بقیه‌ی حرفم رو بزنم دستم رو بالا گرفت و اشاره‌ای به پشتش زد.
– دستت رو ببین داره خون می‌آد. اون بی‌شرف ارزشش رو داشت؟
تازه متوجه‌ سوزش دستم شدم. فکر کنم از برخورد به دندون‌های اون مرد به این روز افتاده بود.
شیر آب رو باز کرد و دستم رو زیرش گرفت.
همون‌طورکه خون رو از روش پاک می‌کرد عصبی ادامه داد: کافی بود یه زنگ بهم بزنی تا بیام بیرون مادرش رو به عزاش بشونم! تو به چه حقی به خودت آسیب زدی، ها؟
دستم رو تکون داد تا به صورتش نگاه کنم.
– با توام، به چه حقی به انار من آسیب زدی؟ مگه همین‌جوری الکیه؟ تو دست خودت امانتی، می‌فهمی؟
گرمای عجیی به قلبم هجوم آورد. لبم رو تر کردم و آروم گفتم: به ندا توهین کرد. منم یه‌هو عصبانی شدم نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم، گرفتم زدمشون!
چشم‌هاش در حین عصبانیت برق زد.
– گرفتی زدیشون؟! دِ مگه تو لات چاله‌میدونی، دختر؟ چه با افتخارم تعریف می‌کنه! من با توی افسارگسيخته چیکار کنم، زرطلا؟
احساس می‌کردم حرف‌هاش جدی نیست و نرم شده.
یه حس جالب و خاصی توی چشم‌ها و حرف‌هاش موج می‌زد، جوری‌که انگار خیلی هم بدش نیومده!

آروم گفتم: تا تو باشی وقتی من رو جایی می‌بری تنهام نذاری که حوصله‌م سر بره.
خیره به چشم‌هام کمی پشت دستم رو نوازش کرد و بعداز چند لحظه به‌سمت لب‌هاش برد.
لب‌های داغ و بی‌طاقتش که روی خراشیدگی پشت دستم نشست نفسم توی سینه حبس شد.
دستم کمی لرزید. خواستم عقب بکشم که ضربه‌ای به در خورد.
– یاکان، بیا بیرون. رفتی تو دستشویی زنونه چیکار؟
با شنیدن صدای ندا امیرعلی عقب کشید و من به‌آرومی خندیدم.
چشم‌هاش رو واسه‌م ریز کرد.
– می‌خندی؟ پامون به خونه می‌رسه دیگه!
بعداز مرتب کردن لباس و موهام که کمی آشفته شده بودن در سرویس رو باز کرد و دستم رو کشید تا ازش خارج بشیم.
با بیرون رفتنمون شبنم و نوید که درحال پچ‌پچ بودن به‌طرفمون برگشتن. حال جفتشون گرفته بود.
امیرعلی بی‌توجه بهشون اشاره زد بازوش رو بگیرم.
چند لحظه مکث کردم و بعد دستم رو دور بازوش حلقه کردم و به‌سمت باغ راه افتادیم.
نوید هم دست شبنم رو گرفت و همون‌طورکه با خودش می‌کشیدش رو به من گفت: می‌خوام بهت افتخار بدم و به یه مبارزه دعوتت کنم. دوست دارم بدونم چندمرده حلاجی! خیلی خوشم اومد که با پاشنه‌ی کفش قفسه‌ی سینه‌ش رو سوراخ کردی.
اولین بار بود کسی به‌خاطر کتک‌کاری تشویقم می‌کرد.
لبخندی روی لبم نشست. خواستم چیزی بگم که امیرعلی جدی جواب داد: خیلی کار قشنگی کرده که تازه تشویقش هم می‌کنی؟
چشمی چرخوندم.
– من نیازی به تشویق و تکذیب کسی ندارم، جایی که لازم باشه کارم رو می‌کنم!
اخم‌هاش توی هم رفت.
– تو فقط کافیه به من خبر بدی، شوکا. اصلاً لازم نیست خودت رو توی دردسر بندازی.
– بی‌خیال، مگه خودم دست‌وپا ندارم که پرت کنم سمت کسی؟ یارو حمله می‌کنه، من بهت پیام بدم، بعد دست‌به‌سینه بایستم کتک بخورم تا تو برسی نجاتم بدی؟!
نفس پرصدایی کشید. قبل‌از اون نوید جواب داد: منظورش اینه این دست‌ها ظریفه، حیفه بشینه رو تن و بدن زمخت این نره‌خرها. بهتره بسپاریشون به ما مردها.
امیرعلی چپ‌چپ نگاهش کرد.
– شما لازم نیست تو مسائل زناشویی ما دخالت کنی.
نوید دست شبنم رو محکم‌تر کشید تا از ما جلو بزنن.
– واسه خودت گفتم. این دو روز دیگه خودتم می‌گیره زیر مشت و لگد، هر روز کبود می‌آی خونه‌ی ما پلاس می‌شی.
نچی کردم.
– به‌جای این حرف‌ها حواست به کارت باشه. کندی دست دختر مردم رو! یه‌کم آروم‌تر.
انگار که به خودش اومده باشه نگاهی به شبنم و صورت درهمش انداخت و دستش رو کمی آزاد کرد.
– چرا نمی‌گی محکم فشار دادم؟
– ماشالله به این زبون، مگه اجازه‌ی حرف زدن هم می‌دی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x