رمان یاکان پارت 73

4
(3)

 

 

 

_اگه ازت دل نمی کند قرار بود چه جوری از بین

اون همه آدم فراریش بدی؟

سیگار رو از دستم قاپید.

_همه شون رو می کشتم!

ابروهام بالا پرید.

_فکر کنم شبنم عاقلانه ترین کار زندگیش رو انجام

داد.

تلخ نگاهم کرد.

_چون منو فراموش کرد؟

سرم رو به طرف تکون دادم.

_نه چون با رفتارش باعث شد دستت به خون آلوده

نشه.

سیگار رو به لب هاش رسوند.

_اون کار بدتری با من کرد… دست من به خون

احساساتم آلوده شد.

برگشت و با غم عجیبی نگاهم کرد.

 

 

 

_این که زل بزنی تو چشمای یه مرد و بهش بگی نمی

خوایش قسمتی از وجود اون مرد رو می کشه…

کمرش رو خم می کنه اون نگاه، اون حرف ها

هیچوقت از یادم نمیره شوکا همه ش جلوی چشممه!

یاد تک تک دفعاتی که توی صورت امیر علی داد

زدم نمی خوامش افتادم!

من چندبار کمر این مرد رو خم کردم چندبار با دستای

خودم کشتمش؟

نگاهی به دست های قاتلم انداختم و محکم مشتشون

کردم، یعنی اون هم هیچوقت اون روزها رو از یاد

نمی برد؟

_هنوزم حاضری برای این رابطه تلاش کنی؟

آهی کشید.

_اگه می دونستم اون هنوز عاشقمه آره!

حتی حاضرم اون استاد و سرکان بی شرف رو

بکشم… ولی نمی خواد دیگه زورکی که نمیشه اون

دیگه از من ناامید شده.

 

 

 

نفسم رو حبس کردم.

_اگه نشده باشه چی؟

 

_جوری حرف نزن که انگار امروز اونجا نبودی.

حتی وقتی استاد اسلحه رو روی سرم گذاشت هم

ککش نگزید… می خوام بدونم یدفعه چه اتفاقی افتاد

چرا ازم برید؟

لبم رو تر کردم.

_اون ازت نبریده نوید ما ازش خواستیم این طور

رفتار کنه.

نگاهش پر از بهت و ناباوری شد.

_یعنی چی؟ نمی فهمم چی میگی!

نفس تندی کشیدم.

 

 

 

_راستش همه ی این کارها نقشه بود تا استاد به شبنم

اعتماد کنه و باور کنه که از ما بریده… شبنم قراره به

عنوان یه نفوذی رمز گاوصندوق رو به دست بیاره و

ما به این درام نیاز داشتیم از طرفی هم تو…

قبل از این حرفم تموم بشه توی حجم عظیمی از گرما

فرو رفتم و صدای دادش توی گوشم پیچید.

_راست میگی شوکا؟ من خواب نیستم؟ به والله می

دونستم همین جوری ولم نمی کنه…

با خنده سعی کردم خودم رو از توی بغلش بیرون

بکشم.

_ولم کن خفه شدم روانی… فکر می کردم بشنوی

عصبانی میشی!

کمرم رو محکم فشار داد و پاهام رو از روی زمین

بلند کرد.

_تا آخر عمر به خاطر این خبر مدیونتم دختر!

تا اومدم اعتراض کنم صدای امیر علی از دم بالکن

بلند شد.

_ول کن زنم رو، داری چیکار میکنی مرتیکه؟

 

 

 

بازوی نوید رو گرفت و با زدن یه پس گردنی بهش

منو از تو بغلش بیرون کشید.

_می دونستم می خوای همچین کنی خودم بهت خبر

می دادم.

ندا با خنده ضربه ای به در بالکن کوبید.

_اون وقت از ذوق جفتتون رو از این بالا پرت می

کرد پایین، بیاید داخل بابا سرده.

امیر علی دستش رو دور شونه هام پیچید و با دور

کردنم از نوید به سمت هال به راه افتاد.

راشد همون طور که جفت پاهاش روی میز بود

متعجب نگاهمون کرد.

_چیشد این یه هو مثل جت کمین کرد سمت بالکن؟

ندا پاهای راشد رو از روی میز هل داد.

_دید زنش رو دارن بر میزنن غیرتی شد.

امیر علی چپ چپی به نوید نگاه کرد و با فشردن

شونه هام به خودش روی مبل نشست.

_مرتیکه خجالت نمی کشه زن مردم رو بغل می کنه.

 

 

 

نوید دستی به پس گردنش کشید و با خنده سر تکون

داد.

_خبر خوش داد جو گیر شدم خب. تو هم بد دستت

سنگینه ها گردنم یه دور چرخید.

با خنده سرم رو به بازوی امیر علی تکیه دادم که

روی موهام رو بوسید.

_پس یعنی همه ی اینا از قبل نقشه ی شما بود؟

ندا با دست اشاره ای به من زد.

_در اصل نقشه ی این خانوم بود… قبل از اومدن این

شیطان رجیم ما این کارها ازمون سر نمیزد که!

ریز خندیدم.

_با شبنم هماهنگ بودم… قبول کن ایندفعه رو حقت

بود نوید منم دلم واست سوخت وگرنه می ذاشتم تا

شب نامزدی له له بزنی.

جا خورده نگاهم کرد.

 

 

 

_مگه نگفتی همه ش الکیه؟ نامزدی دیگه واسه

چیشه؟

امیر علی تکیه ش رو به مبل داد.

_در اصل تا شب نامزدی نمی تونیم شبنم رو از اونجا

بیرون بکشیم امنیت اونجا قویه و فراری دادن شبنم

غیر ممکن پس مجبوریم تا اون شب صبر کنیم.

راشد به سمتمون خم شد.

_خب پس مدارک چی میشه؟

 

هممون با کنجکاوی به امیر علی نگاه کردیم.

_شبنم که رمز گاوصندوق رو پیدا کرد همون شب

نامزدی که همه درگیر پیدا کردن عروس هستن یک

نفر از ما به عنوان مهمان به اتاق استاد نفوذ می کنه…

مدارک اصلی رو بر می داره و مدارک جعلی رو می

ذاره تا برسه به دست مرید فقط هیچکس نباید متوجه

 

این قضیه بشه وگرنه همه ی نقشه هامون نقشه برآب

میشه.

نوید نچی کرد.

_خونه استاد دوربین داره با اون چه غلطی کنیم؟

امیر علی سری تکون داد.

_همه جا دوربین داره به جز اتاق استاد… این یعنی از

توی خونه و راهرو نمیشه وارد اتاقش شد!

راشد سری تکون داد.

_میمونه بالکن پشت اتاق استاد با دوتا نگهبان و یه

سگ شکاری.

دوباره نگاه همه مون به سمت امیر علی چرخید.

_نگران نباشید اونش با من.

سریع خودم رو عقب کشیدم.

_نه دیگه پنهون کاری نداریم جناب یاکان مو به مو

نقشه رو واسهمون توضیح میدی.

نگاهی بهم انداخت و اخم کرد.

 

 

 

_روتین ما همینه بچه ها کل نقشه رو بدونن کافیه

جزییات با منه.

ابرویی بالا انداختم.

_از الان روتین عوض میشه عزیزم کل جزییات نقشه

رو میریزی وسط اومدیم و تو اون وسط اتفاقی

واسهت افتاد ما وایسیم مثل آدمای به گیج به هم نگاه

کنیم؟

صورتش درهم رفت و کمی مکث کرد.

_صبر کن ببینم مگه قراره تو هم بیای؟

با ناباوری چشمی چرخوندم.

_نه دیگه… این حرفت رو نشنیده می گیرم وگرنه

دعوامون میشه!

تک خنده ای کرد.

_شوخی کردم دختر اصلا مگه نقشه بدون فرمانده

پیش میره؟!

زیر چشمی نگاهش کردم و سعی کردم جلوی خنده م

رو بگیرم.

 

 

 

_خب دیگه لاس زدناتون رو بذارید کنار داشتیم راجع

به یه چیز دیگه بحث می کردیم.

امیرعلی نگاهش رو به نوید دوخت.

_نگهبانا با دوتا شربت خواب آور از بیست دقیقه

سرشون گرم خواب میشه و برای اون سگ کوچولو

هم یه تیکه گوشت با داروی خواب آور دارم فقط باید

قبل از بیدار شدنشون کارمون راه بیفته وگرنه

جسدمون هم از زیر آرواره های اون سگ بیرون

نمیاد.

لرزی به تنم افتاد.

_من که نزدیک اون محوطه نمی شم.

ندا تکیه ش رو به مبل داد.

_در اصل لازم نیست… این کار من و نویده.

 

امیر علی نچی کرد.

 

 

 

_نه دیگه نشد… تو باید ده دقیقه ای رو تو اتاق شبنم با

لباس عروس بشینی تا ما بتونیم فراریش بدیم بعدش

هم خودت رو از دست نگهبانا خلاص می کنی.

نوید نچی کرد.

_پس من چی میشم اون وسط؟

نفس عمیقی کشیدم.

_کسی از تو انتظار نداره توی مراسم شرکت کنی

نیاز به یه تغییر قیافه ی جزیی داری… جای یکی از

نگهبان ها رو اشغال می کنی و منتظر می مونی تا

خبرت کنم.

راشد آهی کشید.

_یعنی من باید برم توی اتاق استاد؟

شونه ای بالا انداختم.

_انتظار نداری که من و امیر علی یهویی از جلوی

چشم استاد غیب بشیم؟

ما اونا رو سرگرم می کنیم و شما به کاری که بهتون

سپرده شده می رسید.

 

 

 

_اون وقت اگه شبنم تا موقع نامزدی رمز گاوصندوق

رو گیر نیاورد چی؟

امیر علی نفس عمیقی کشید.

_خب بهتره که گیر بیاره وگرنه باید برای زنده موندن

دست به دامن کائنات بشیم!

چند دقیقه ای توی سکوت گذشت صدای زنگ یه

هویی آیفون باعث شد همه از جا بپریم.

_کیه این موقع؟

ندا نچی کرد و از جا بلند شد.

_شما با این دل و جیگر می خواید برید خونه ی استاد

گاوصندوق بزنید؟سفارش غذا رو آوردن.

یه لحظه از عکس العملشون خنده م گرفت واقعا قرار

بود آخر و عاقبتمون چی بشه؟

با فکری که به سرم زد به سمت نوید برگشتم.

_نوید می تونم یه چیزی ازت بپرسم؟

ابرویی بالا انداخت.

_تا آخر عمرت حق داری هرچه قدر می خوای رو

مخم راه بری، بپرس!

 

 

 

چپ چپی نگاهش کردم.

_راستش یه قضیه ای ذهنم رو مشغول کرده… اون

شب توی باغ یکی از نگهبان هایی که باهاش درگیر

شدیم می گفت شخصی به نام سعید به خاطر کتک

خوردن از آدمای یاکان بیمارستانی شده، گویا این فرد

همون آدمیه که یه مدت مزاحم ندا می شده می خوام

بدونم کار تو بوده؟

نوید کمی مکث کرد و توی فکر فرو رفت.

_راستش با هم درگیر شدیم ولی نه در حدی که

بیمارستانی بشه و همه ازش باخبر بشن!

سوالی به امیر علی نگاه کردم که جفت دست هاش رو

برد بالا.

_کار من نیست راستش من آخر از همه فهمیدم اون

موقع همه چیز تموم شده بود.

مکث کردم.

میموند یه نفر!

 

 

 

تک سرفه ای کردم.

_ممکنه یه نفر این کار رو کرده باشه و انداخته باشه

گردن شماها که بین شما و آدمای استاد کدورت پیش

بیاره؟

هردو چند لحظه سکوت کردن.

زیر چشمی به صورت راشد که لحظه به لحظه سرخ

تر می شد نگاه کردم.

کم کم شکم داشت تبدیل به یقین می شد!

 

راشد حتی با نگهبان هایی که اون شب بهشون

برخورده بودیم هم درگیر شده بود و این رو از بحث

دیروزشون توی عمارت استاد متوجه شدم!

نمی دونستم قضاوتم درسته یا نه ولی این وسط یه

چیزی سرجاش نبود و باید مستقیم با راشد رو به رو

می شدم.

 

خواستم به بحث ادامه بدم که اومدن ندا با بسته های

غذا باعث شد سکوت کنم.

نمی خواستم با یادآوری این خاطرات دوباره ناراحتش

کنم.

غذا رو یکی یکی جلومون گذاشت.

امیر علی کمی به سمتم خم شد و آروم گفت: اتفاقی

افتاده شوکا؟ به چیزی مشکوکی؟

زیر چشمی نگاهش کردم.

_مگه شما همه چیز رو به من میگی که من بگم؟

دلگیریت تموم شد جناب یاکان؟

صورتش درهم شد.

_با من بازی نکن زرطلا بریم خونه حرف میزنیم!

لبم رو تر کردم.

_بازی رو تو شروع کردی بالاخره منم برای خودم

یه رازهایی دارم قرار نیست که همه ی جذابیتهام

رو با هم واست رو کنم.

با چشم هایی ریز شده نگاهم کرد.

 

 

 

_چوب خطت به اندازه ی کافی پر شده شوکا خانوم

هنوز ازت شاکیم.

آهی کشیدم و به پشتی مبل تکیه دادم.

_بذار بقیه ی بحث رو بذاریم واسه خونه دیگه توانش

رو ندارم. واسه یه حماق ِت دوساعته، دو روزه دارم

جواب پس میدم ببین وضع مارو.

بدون نگاه کردن بهم ظرف غذا رو جلوم گذاشت که

یعنی اهمیتی به غر زدن هام نمیده.

از کی تا حالا جامون سرعکس شده بود و به جای

اون من ناز می کشیدم؟

نوید از اول غذا سرش توی گوشی بود و مدام با

چیزی درگیر بود.

بالاخره درگیریش با گوشیش تموم شد و همون طور

که به ما اشاره میزد گوشی رو روی پخش گذاشت.

_الو گل شبنمم؟

با شنیدن صدای شبنم دستی به پیشونیم کشیدم، خب

یادم رفته بود بهش بگم نوید همه چیز رو می دونه!

 

 

 

_مگه بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟

حرفای دیروز بس نبود؟ حتما باید بابام رو بفرستم

سروقتت؟

صدای خنده ی نوید بلند شد.

_بگو با همه شون بیاد اصلا دست مرید هم برداره

بیاره تا وقتی گل من پشتمه دنیا هم حریفم نیست.

شبنم کمی مکث کرد که ندا گفت: بیخودی جون نکن

همه چیز رو می دونه.

لق، تازه داشت خوش

ِهن

شبنم سریع گفت: لعنت بر د

می گذشت.

امیر علی بهش هشدار داد.

_شبنم خانوم!

شبنم صداش رو پایین آورد.

_تو گفتی یاکان؟

 

 

 

نوید به جاش جواب داد: نه یار غارتون پته رو ریخت

رو آب گل شبنمم… الان منو تنبیه کردی خیالت راحت

شد؟

شبنم آهی کشید.

_اگه آدم شده باشی آره!

نوید همون طور که می خندید گوشی رو از روی

پخش برداشت و به سمت اتاق خواب به راه افتاد.

_من که آد ِم خودتم خوشگلم…

 

نگاهم به سمت امیر علی برگشت.

_حتی اینا که عامل جنگ بودن هم آشتی کردن نمی

خوای کوتاه بیای؟

نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد.

_ممنون بابت غذا، بریم خونه شوکا.

 

 

 

چشمی توی حدقه چرخوندم و از جا بلند شدم.

_فعلا بچه ها.

همین که وارد خونه شدیم اشاره ای بهم زد.

_بشین رو مبل کارت دارم.

آهی کشیدم.

_تا کجا می خوای کشش بدی علی؟

من که قول دادم دیگه تکرار نشه.

کنارم روی مبل نشست و سری تکون داد.

_قضیه این نیست شوکا من…

دستم رو روی بازوش گذاشتم و کمی خودم رو بهش

نزدیک کردم.

چی می شد اگه فقط یه ذره از علاقه ش به خودم

استفاده می کردم؟

 

 

 

_امیر علی من قبول کردم کارم اشتباه بوده از این به

بعد بدون اجازه ت گروهت رو جایی نمی برم و جون

کسی رو به خطر نمیندازم باشه؟

خیره و عجیب نگاهم کرد.

بی هوا خم شدم و آروم گونه ش رو بوسیدم.

_هنوزم قبول نیست؟

از همون فاصله به چشمام نگاه کرد.

_باشه ولی می خواستم بگم آدرس خونه ی

مادربزرگت رو پیدا کردم… بهتره بریم به دیدنش

انگار حالش زیاد خوب نیست.

چند ثانیه با تعجب نگاهش کردم، یعنی نمی خواست

بحث قبلی رو ادامه بده و الکی خودم رو ضایع کردم؟

تک سرفه ای کردم و آروم خودم رو عقب کشیدم.

چند لحظه بعد تازه متوجه شدم چی گفت.

سریع به سمتش برگشتم.

_یعنی چی که حالش خوب نیست؟

 

 

 

مریضه؟ کی می تونیم بریم علی؟ نکنه اتفاقی واسش

بیفته و نتونم ببینمش.

با ناراحتی نگاهم کرد.

_نگران نباش اولویتمون رو گذاشتم روی این

مسافرت… فقط منتظرم شبنم یه خبری بهم بده و خیالم

راحت بشه بعد بریم.

آهی کشیدم.

_واقعا دیگه مغزم نمی کشه. نمی دونم به چی فکر کنم

و واسه چی برنامه بچینم همه چیز توی ذهنم بهم

ریخته.

صورتش کمی از هم باز شد.

_تو خسته گی هات رو بذار روی شونهی من لازم

نیست به چیزی فکر کنی خودم همه چیز رو درست

می کنم… فقط واسه م دردسر درست نکن همین کافیه

انا ِر چموش.

سرم رو کمی کج کردم.

 

 

 

_آشتی؟

لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

_من مگه می تونم از تو دلگیر بمونم دختر؟

فقط دلم خواست بازی رو ادامه بدم یه کمی ازت

نرمش و ملایمت ببینم. این روزها روی دلم مونده

بود.

ته قلبم چیزی تکون خورد، یعنی داشت خودش رو

واسه ی من لوس می کرد؟

دست هاش رو از هم باز کرد.

_حالا بیا اینجا ببینم!

 

نفس آرومی کشیدم، من دیگه چیزی برای قایم کردن

از امیر علی نداشتم.

در قلبم رو به روش باز کرده بودم و با خیال راحت

هر رفتاری ازم سر می زد چون می دونستم هرکاری

که بکنم اون تا آخرش عاشقمه.

 

لبخند کمرنگی زدم و خودم رو بین بازوهاش جا

کردم.

_بنازم اون خنده ها رو…

چشم بستم و لبخندم پررنگ تر شد.

_کار اشتباهی کردم زود همه چیز رو به نوید گفتم؟

لب هاش رو به کف سرم چسبوند.

_نه فقط تعجب کردم چرا یهو شدی طرفدار نوید؟

صورتم رو به سینه ش مالیدم.

_از اون شبی که بی چون و چرا منو با اون حال

خراب از مهمونی بیرون برد مدیونش موندم.

کمی خودش رو عقب کشید.

_نکن بچه گربه… اون شب باید من کنارت می موندم

انگار قسمت نبود.

چشمام بسته شد.

با ناراحتی زمزمه کردم: می دونی امشب نوید بهم

چی گفت؟

_باز اذیتت کرد گوشش رو بکشم؟

 

 

 

دلم گرفته بود، سرم رو به دو طرف تکون دادم.

_گفت این که زل بزنی تو چشمای یه مرد و بهش

بگی نمی خوایش قسمتی از وجود اون مرد رو می

کشه… کمرش رو خم می کنه!

سرم رو بالا گرفتم به چشم های آرومش نگاه کردم.

_داشتم به این فکر می کردم من چندبار قلبت رو

شکوندم و کمرت رو خم کردم… هیچوقت واقعا

فراموش می شه؟

کمی خم شد و اول روی چشم چپ و بعد روی چشم

راستم رو با کمی مکث بوسید.

_همین که الان اینجا توی بغلم نشستی، اجازه دارم

ببوسمت و تورو برای خودم داشته باشم نهایت آرزوی

منه دونه انار هنوز گاهی شبا بلند می شم و حضورت

رو کنار خودم چک می کنم تا مطمئن بشم از

بودنت…

برای من حرف از دل شکستگی نزن این دل برای

توئه می تونی هر بلایی می خوای سرش بیاری!

 

 

 

همیشه با حرفاش شرمنده م می کرد و من در برابر

بزرگی روح این مرد حرفی برای گفتن نداشتم.

بی هوا خم شدم و روی سینه ش درست جایی که

قلبش می تپید رو بوسیدم.

_خدا می دونست با اون همه دردی که بهم داده بدون

مرهم زنده نمی مونم که دوباره تورو جلوی راهم

گذاشت تا منو به زندگی برگردونی؟

موهام رو پشت گوشم زد و نوازشگر نگاهم کرد.

_چرا حرفای منو به زبون میاری؟

انگشت هام رو بین ریش های کوتاهش کشیدم.

_نمی خوای منو راه بدی تو دیار خودت؟ هنوز وقتش

نشده؟

صورتش متعجب شد.

_دیار من؟

آروم لبخند زدم.

_همون جا که عاشقا زندگی می کنن!

 

 

 

با حال عجیبی به سمتم خم شد و قبل از بوسه زدن به

لب هام زمزمه کرد: قدمت روی چشم دونه انارم،

خوش اومدی به دیار عاشقی.

لب های گرم و نوازشگرش که روی لب هام نشست

چشمام رو بستم… برای امروز دیگه حرف زدن کافی

بود.

 

دستم رو توی موهاش فرو بردم و نوازشش کردم.

همه ی تن و روحم وابسته به حجم آغوش و گرمی

دست هاش شب ها رو صبح می کردن و من حتی

نفهمیدم کی انقدر به این کالبد عادت کردم.

بعد از چند لحظه سرش رو عقب کشید و به صورت

سرخم خیره شد.

نفس تندی کشیدم و صورتش رو نوازش کردم.

 

 

 

_نمی شه زودتر بریم پیش مادر بزرگم؟ می ترسم

اتفاقی واسهش بیفته و حسرتش تا آخر روی دلم بمونه.

چشماش رو بست.

_مگه میشه تو چیزی از من بخوای و نشه؟

فردا صبح آماده باش می ریم شمال.

چشمام گرد شد.

_همین فردا؟

سرش رو توی گردنم فرو برد و بوسه ی محکمی

روش کاشت.

_آره… می خوای بچه ها رو خبر کنم؟

کمی مکث کردم، از کی به بودن و نبودنشون

کنارمون انقدر اهمیت می دادم؟

_آره بگو بیان… شبنم نباشه نوید میاد؟

چشماش خندید.

_از خداشه!

چشمام رو ریز کردم.

_چه قدر این آدم جنسش خرابه… تا یه ساعت پیش کم

مونده بود بزنه زیر گریه.

 

 

 

عقب کشید و لپ تاپش رو از روی میز برداشت.

_تا وقتی ازت فاصله نگیره قدرش رو نمی دونی.

سرم رو جلو بردم.

_کی؟

لپ تاپ رو روشن کرد و بدون نگاه کردن بهم جواب

داد: کسی که ضربان قلبت هم به کم و زیاد شدن نفس

هاش وصله!

توی سکوت بهش نگاه کردم.

من به اندازه کافی عزیز از دست داده بودم.

روزی که فکر می کردم قراره امیر علی هم مثل بابا

ترور بشه تا مرگ فاصله ای نداشتم اون موقع حتی

نصف الان هم بهش علاقه نداشتم و از فکر نبودنش به

جنون رسیدم اگه واقعا این آدما روزی اون رو از من

می گرفتن چی؟

تنها طنابم برای وصل شدن به این دنیا هم پاره می

شد؟

 

 

 

ما توی این دنیا انقدر زجر نکشیدیم که تلخ تموم بشیم

من می خواستم این داستان رو تا فتح قله ی شیرینی

ادامه بدم!

نگاهم به نیم رخ جدی و آرومش بود، می دونستم

عاشق رشته و کارشه وقتی مشغول رسیدگی به

پرونده هاش بود جوری غرق فکر می شد که باید

چندین بار صداش می زدی تا به خودش بیاد.

بدون این که سر و صدا کنم از جا بلند شدم و به سمت

اتاقم رفتم.

باید از مامان و بچه ها خبر می گرفتم، خیلی بی وفا

شده بودم.

گوشیم رو در آوردم و اول شماره ی مامان رو گرفتم.

چند تا بوق بیشتر نخورده بود که سریع جواب داد:

شوکا، دخترم؟

لحنش انقدر بی تاب بود که لحظه ای شرمنده شدم.

_سلام مامان.

_سلام قربونت برم خوبی مادر؟ چه قدر دلم واسه

صدات تنگ شده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina
Mobina
1 سال قبل

اول این رمان و دوست داشتم ولی خیلی یکنواخت شده،یه ذره هیجان نداره

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x