رمان یاکان پارت 75

5
(1)

 

 

 

راشد و نوید کف دست هاشون رو به هم کوبیدن.

_اینه… برو شوکا بهشون نشون بده این دختر وحشی

کیه!

نگاه عصبی بهشون انداختم و بعد با نگرانی به سمت

شوکا برگشتم.

_خطرناکه شوکا با طناب اینا نرو توی چاه… سرعتت

رو بیار پایین.

 

با حالت خاصی عینک دودی رو به چشمش زد و

نگاهی بهم انداخت.

_فکر می کنی اولین بارمه؟!

ابروش رو بالا انداخت.

_نترس… کمربندت رو ببند بشین نگاه کن چیا از

زنت بر میاد یاکان خان!

 

 

 

آهی کشیدم و محکم دستم رو روی صورتم کشیدم.

می دونستم بیفته سر لج هیچ جوره کوتاه نمیاد و

نگرانش بودم.

پاش رو محکم روی گاز فشار داد و با لایی کشیدن از

بین دوتا ماشین با فاصله ی کم خودش رو به شاسی

رسوند.

بچه ها پشت سرش نشسته بودن و با هو کشیدن

تشویقش می کردن که بیشتر گاز بده.

توی فاصله ی چند سانتی با تمام سرعت رانندگی می

کردن.

دست فرمونش بد نبود ولی مشخص بود ناشیه!

صدای راشد از پشت سر بلند شد.

_بکش تو خاکی از پشت اون دویست و شیش سبقت

بگیر فقط سرعت رو کنترل کن توی خاکی چپ

نکنی!

 

 

 

بدون توجه به حرف آخر راشد پاش رو روی گاز

فشار داد و پیچید توی خاکی!

همین که از دویست و شیش سبقت گرفت توی یه

لحظه حس کردم چرخ های ماشین از طرف من رفت

روی هوا… صدای جیغ ندا که بلند شد سریع خیز

برداشتم و فرمون ماشین رو چرخوندم.

_پات رو از روی گاز بردار شوکا…

با نفسی حبس شده دور ماشین رو پایین آورد!

به محض کم شدن سرعت ماشین و رفع شدن خطر

نفسم رو پر صدا بیرون فرستادم.

_شماها حرف آدم حالیتون نمی شه. نه؟

شوکا وحشت زده لب هاش رو به هم فشرد و با رنگ

پریدگی نگاهم کرد.

_چیزی نشده آروم باش علی!

نگاهی به عقب و صورت ترسیده ی بچه ها انداختم.

_چرا خفه خون گرفتید حالا هم تشویقش کنید بیشتر

گاز بده دیگه.

 

 

 

راشد آروم گفت: من که گفتم گاز نده.

اشاره ای به شوکا زدم.

_ماشین رو بزن کنار راشد می شینه. ببین دستات

داره می لرزه!

آروم سرش رو تکون داد. معلوم بود حسابی ترسیده

ولی خوب خودش رو جمع و جور کرد.

با اعصابی به هم ریخته نگاهش کردم.

خواست ماشین رو کنار بزنه که سر و کله شاسی

کنارمون پیدا شد.

پسر جوونی شیشه رو پایین داد و با خنده به شوکا نگاه

کرد.

_چیشد ترسیدی خانوم کوچولو؟ نکنه…

قبل از تموم شدن حرفش با حرص و ناراحتی که از

کار احمقانه ی شوکا توی سرم بود اسلحه رو از جیب

کتم بیرون کشیدم و به سمت پسری که پشت فرمون

نشسته بود نشونه گرفتم.

_گم میشی یا روی خودت و ماشینت با هم خط بندازم؟

 

 

 

صدای هین بچه ها توی ماشین بلند شد.

پسرک چند لحظه با چشمای گرد شده نگاهم کرد و با

بالا دادن شیشه ی ماشین پاش رو روی گاز فشار داد!

_جان مادرت اون اسلحه رو غلاف کن دوربین می

گیره بیچاره می شیم بذارش کنار یاک…

اسلحه رو توی جیب کتم برگردوندم.

_بزن کنار شوکا…

 

بی حرف و با رنگی پریده تر از قبل سریع ماشین رو

کنار جاده پارک کرد.

نوید ضربه ای از پشت به صندلیم زد.

_وسط جاده چرا اسلحه می کشی مرتیکه؟ می خوای

همه مون رو چوخ بدی؟

بدون جواب دادن بهش نگاهی به راشد که پشت

فرمون نشسته بود انداختم.

 

 

 

_بدون مسخره بازی راهت رو میری راشد تا وقتی

برسیم نمی خوام مشکلی پیش بیاد.

سری تکون داد.

_باشه بابا چرا حساس میشی؟

چون پای شوکا وسط بود!

_راشد به اندازه ی کافی اعصابم به هم ریخته بی سر

و صدا راهت رو برو می خوام استراحت کنم

مفهومه؟

نفس سنگینی کشید.

_اوکی فهمیدم!

بدون نگاه کردن به پشت، سرم رو به صندلی تکیه

دادم و چشم هام رو بستم.

این روزها انقدر دل مشغولی هام زیاد بود که طاقت

هیچ تشنجی رو نداشتم.

من همزمان مشغول سر و کله زدن با استاد و مرید و

سرهنگ بودم و هر اتفاقی باعث تحریک اعصابم می

شد.

 

 

 

نمی دونم چه قدر فکرم مشغول بود که کم کم چشمام

گرم شد.

* *

_امیر علی؟

پاشو بریم ناهار چه قدر می خوابی آخه!

پلک هام به سختی از هم فاصله گرفت.

با تعجب به شوکایی که در ماشین رو باز کرده بود و

سعی می کرد بیدارم کنه چشم دوختم.

کی انقدر خوابم سنگین شده بود؟

_بقیه کجان؟

اشاره ای به پشت سرش زد.

_رفتن تو رستوران غذا سفارش بدن، صدات چه قدر

گرفته ست حالت خوبه؟

از ماشین پیاده شدم.

_چیزی نیست یه کمی سرم درد می کنه.

با نگرانی نگاهم کرد، دلم کمی گرم شد.

 

 

 

_چرا آخه؟ برم واسهت قرص بگیرم؟

سری واسهش تکون دادم.

_نه لازم نیست، فقط کمتر حرصم بده.

اخمی بهم کرد.

_حالا مگه چیشده چرا انقدر بزرگش می کنی؟

جدی نگاهش کردم.

_میشه هربار بعد از این که یه گند بزرگ می زنی

تلاش نکنی با این جمله لاپوشونیش کنی؟

به اندازه ی کافی چوب خطتت پره!

لب هاش رو به هم فشار داد.

_باشه ولی قبول کن تو هم زیادی عکس العمل نشون

میدن خب همه ی بچه ها موافق بودن.

به سمت رستوران به راه افتادم.

_عذر بدتر از گناه میاری؟ اونا عقل درست و حسابی

ندارن تو هم باید چشم بسته پشت سرشون بری بیفتی

تو چاه؟ می دونی چه قدر کارت خطرناک بود؟

توی خودش جمع شد و نگاهش رو ازم دزدید.

 

_خب تو پیشم بودی دیگه.

نگاهم کمی ملایم شد.

_این کارات رو می بینم از روزی که نباشم می

ترسم!

 

نگاهش رنگ غم به خودش گرفت و ضربه ای به

بازوم کوبید.

_خوبه که از تنها گذاشتنم می ترسی این طوری

هیچوقت ترکم نمی کنی.

در رو باز کردم و منتظر موندم تا وارد بشه.

_هیچوقت به خواست خودم ترکت نمی کنم.

جواب ایده آلش رو نگرفت و اخم هاش توی هم رفت.

با رسیدن به میزی که بچه ها دورش نشسته بودن

نگاهی بهشون انداختم.

_راشد با شلوارک؟

 

 

 

ندا آهی کشید.

_بهش گفتم بشین تو ماشین واسهت غذا میاریم حرف

حالیش نیست!

روی صندلی نشستم و به صورت بیخیالش نگاه کردم.

_زشتیه قضیه به کنار سردت نمی شه؟ چه قدر سگ

جونی تو!

نچی کرد.

_بابا ساق پاست دیگه مگه ملت تا حالا ساق ندیدن؟

اون قدرا هم سرد نیست بابا پوکیدیم توی اون ماشین

تو هم که کل راه خواب بودی.

نذاشتی صدامون در بیاد.

_اون موقع که صدات رو انداخته بودی پس سرت و

به شوکا می گفتی کورس بذاره باید به فکر بعدش

میفتادی.

نوید آروم خندید.

_بیخیال مرد تو هنوز گیر اون داستانی؟ بابا به ما چه

زن تو مستعد هر عمل خشونت آمیزی هست؟

 

 

 

شوکا چپ چپی نگاهش کرد.

_می خوای نوک پیکان رو نگیری سمت من؟ به

اندازه ی کافی حرف خوردم!

سرم رو به دو طرف تکون دادم.

_بگذریم… وقتی رسیدیم کمی استراحت می کنیم

بعدش من و شوکا می ریم یکی از روستاهای اطراف

کار داریم. شما هم به تفریحتون برسید احتمالا

فرداشب برگردیم تهران.

راشد اعتراض کرد.

_چه قدر زود حاجی گفتم حداقل یه هفته ای هستیم.

نگاهی به سرتاپاش انداختم.

_با همین شلوارک می خواستی این یه هفته رو سر

کنی؟

_نه خب لباسای نوید هست!

صورت ندا درهم شد.

_چه قدر شما کثیفید یه کمی رعایت کنید به جایی بر

نمی خوره شاید از تمیزی خوشتون اومد!

 

 

 

راشد ضربه ای به شونه ش کوبید.

_چیو رعایت کنیم ما نمونه ی دوتا مرد نرمالیم خوبه

مثل تو هرروز با قورباغه تو برکه شنا کنیم؟

ندا اخمی بهش کرد.

_می خوای بگی من نرمال نیستم؟

همه نگاهی به بلوز کرم و یقه هفتی و شلوار بگ سفید

توی تنش انداختیم.

اگه آرایش چشما و گوشواره هاش رو فاكتور می

گرفتیم می تونست به نرمال بودن نزدیک بشه!

راشد جفت دست هاش رو بالا برد.

_نه عزیزم ما غیر عادی رفتار می کنیم. اصلا مشکل

از ماست شما کاملا نرمالی!

نوید به پس گردنش کوبید.

_به کی میگی عزیزم؟

 

 

 

شوکا پوفی کشید.

_همیشه همین جورین؟

نگاهم رو بهش دوختم.

_متاسفانه.

_چه جوری این پنج سال دومم آوردی؟

نگاهی به گارسون که غذا رو میاورد انداختم.

_به سختی.

نوید ابرویی بالا انداخت.

_در اصل باید از ما بپرسی چطور این عصا قورت

داده رو پنج سال تحمل کردیم… اونی که مورد ظلم

واقع شده ماییم نه یاکان خان!

شوکا کف دستش رو روی بازوم کشید.

_من تو جبهه ی شوهرمم سعی نکن بینمون اختلاف

بندازی.

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

ندا خندید و جارو برای غذا روی میز باز کرد.

_هروقت یه گندی میزنه می خواد مظلوم نمایی کنه

شبیه گربه شرک میشه ها.

 

 

 

خنده م گرفت، شوکا خواست چیزی بگه که با رسیدن

گارسون به میز سکوت کرد.

زیاد اشتها نداشتم برای در نیومدن صدای بقیه به

سختی غذا رو به پایان رسوندم.

از رستوران که بیرون زدم با هوای خنکی که به

صورتم خورد حسابی سرحال شدم.

اشاره ای به راشد زدم.

_بده خودم می شینم پشت فرمون.

سری تکون داد و سوئیچ رو به سمتم گرفت.

_اتفاقا کمرم درد گرفت… نیم ساعت راه بیشتر نمونده

اگه هنوز خسته ای بذار نوید برونه.

نچی کردم و پشت فرمون نشستم.

_این هنوز خماری تو چشماش بیداد می کنه میزنه به

در و دیوار!

پشت رل نشستم و ماشین رو به راه انداختم.

قبلش گوشی رو چک کردم تا مطمئن بشم تیمور

آدرس روستا و اسم و رسمشون رو فرستاده.

 

 

 

من سرحال بودم ولی می دونستم شوکا به استراحت

نیاز داره.

می خواستم قبل از تاریک شدن هوا به روستا برسیم تا

راحت تر بشه پیداشون کرد.

ایندفعه برعکس شروع راهمون همه خسته و آروم به

یه جا تکیه کرده بودن.

شوکا سرش رو روی شونه ی ندا گذاشته بود و ندا هم

روی نوید ولو شده بود. کم کم همه داشت خوابشون

می برد.

صدای آهنگ رو کم کردم و سرعت ماشین رو بالا

بردم.

توی کل راه فکرم درگیر بود چطور عمارت و چندتا

زمین بیرون شهر رو به اسم شوکا بزنم.

نمی خواستم بدون اطلاعش چنین کاری کنم می

دونستم عصبانی می شه ولی بعد از دزدیدن مدارک

استاد بازی دیگه به این راحتی پیش نمی رفت و هر

لحظه ممکن بود اتفاقی بیفته.

 

می خواستم خیالم کمی از پشتیبان داشتن شوکا راحت

باشه.

از طرفی هم دلیل اصلی من برای پیدا کردن خانواده

مادری شوکا شناخت کاملشون بود.

نمی خواستم اگه اتفاقی واسهم افتاد شوکا مجبور بشه

برگرده زنجان… هیچوقت چنین اجازه نمی دادم!

اگه می تونست به خوبی با خانواده مادریش ارتباط

بگیره خیالم راحت بود که اگه یه درصد کنارش نبودم

یا بلایی سرم اومد می تونست به اون ها پناه بیاره و

بیپناه نمیموند.

 

فقط می موند سند عمارت و زمین ها که هرطور شده

راضیش می کردم به نامش کنم.

به محض رسیدن به ویلا راشد از ماشین پایین پرید و

خمیازه ای کشید.

از آینه نگاهی به عقب انداختم.

 

 

 

شوکا عمیقا خواب بود!

از ماشین یپاده شدم و در طرف شوکا رو باز کردم.

_راشد ماشین رو پارک کن تا من شوکا رو ببرم

داخل.

ندا با اخم نگاهم کرد.

_کاش ما هم یکی از این حمال ها داشتیم بغلمون می

کرد می برد خونه.

راشد آروم خندید.

_بیا خودم بغلت کنم مجهول.

ندا چپ چپی نگاهش کرد.

_می خوای از نوید کتک بخوری؟

خم شدم به سمت شوکا… قبل از این که دست زیر

زانو و کمرش بندازم موهای ندا رو کاملا خراب

کردم که صداش در اومد.

_اه چیکار می کنی یاک کلی جون کندم تا فر شدن.

 

 

 

شوکا رو توی بغلم جا به جا کردم و نگاهی به چهرهی

خوابالودش انداختم.

_تلافی حمال گفتنت… وسایل رو بیارید داخل.

همین که به سمت ساختمون به راه افتادم چشمای شوکا

نیمه باز شد.

چند لحظه مکث کرد و به من و اطرافش خیره شد.

_زشته جلوی بچه ها… منو بذار زمین امیر علی.

گوشه ی لبم بالا پرید و سرش رو به سینه م چسبوندم.

_از این بی حیاها خجالت می کشی؟

انقدر بدتر از اینا ازشون می بینی که واسهت عادی

میشه.

لبش رو تر کرد.

_هرچی بگم حرف حرفه خودته؟

به سمت اتاق خواب رفتم و در رو باز کردم.

_زنمی شوکا این همه سال تو حسرتت نسوختم که

الان شرم و حیا سرم بشه. اصلا اگه می خوای تا

 

 

 

آخرش ادا بیای بگو همه شون رو بیرون کنم دوتایی

تنها باشیم!

چپ چپی نگاهم کرد.

_خیر راحت باش شما یاکان خان… همین مونده راشد

رو با شورت دو بنده بذاریم دم در بلندش کنن ببرن!

با شنیدن حرفش چشمام گرد شد و بی هوا صدای خنده

م بالا رفت.

_سعی کن اینو جلوش نگی.

چند لحظه مکث کرد.

_علی الان می ریم ببینیمشون؟

کمی مکث کردم.

_الان خسته ای تا یکی دو ساعت دیگه هم هوا تاریک

می شه. من که روستاهای اطراف رو بلد نیستم می

ترسم توی راه بمونیم باشه صبح میفتیم دنبالشون.

سری تکون داد و روی تخت دراز کشید.

_باشه پس من به ادامه ی خوابم برسم.

دستم به موهای درهمش کشیدم و لبخند زدم.

 

 

 

_واسه شام بیدارت می کنم.

هومی کشید و چشم هاش رو بست.

 

وارد هال که شدم با دیدن بچه ها که هرکدوم روی

مبل دراز کشیده بودن مکث کردم.

_بلند شید اینجارو جمع و جور کنیم خیلی وقته نیومدیم

خاک همه جا رو گرفته بعدش هم یکی زنگ بزنه شام

سفارش بده.

ندا خمیازه ای کشید و همون طور که سرش توی

گوشیش بود گفت: دست های ظریف من برای خلق

هنر آفریده شدن نه کار کردن!

نوید چشم هاش رو کمی کج کرد.

_تو می خوای هنرمند بشی؟ نه نه عزیز من دنیا

هنوز برای این فاجعه آماده نیست یه کم بهمون زمان

بده!

 

 

 

ندا کوسن روی مبل به سمت نوید پرت کرد که به

محض برخورد کمی ازش خاک بلند شد و نوید به

سرفه افتاد.

_لعنتی اینجا واقعا باید تمیز بشه داریم تو خاک غلت

می زنیم برو اون زنت رو بیدار کن بیاد کمک…

دست تنها سخته.

کت رو از تنم بیرون کشیدم و آستین هام رو بالا زدم.

_ زن من اینجا مهمونه داره استراحت می کنه دست

به سیاه و سفید هم نمیزنه.

خجالت بکش نوید چهارتا نره خر اینجا ایستاده دست

تنهاییم؟

ندا تک سرفه ای کرد.

_البته منهای من!

نفس سنگینی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا

سطلل آب و جارو بیارم.

راشد به سختی از جا بلند شد و پشت سرم به راه افتاد.

 

 

 

_اومدیم اینجا دو دوزه تفریح کنیم برگردیم نه حمالی

که!

_اول خونه رو تمیز کن بعد برو هر غلطی می خوای

بکن… البته اول مطمئن شو اجازه میدن با این

شلوارک اصلا از محوطه خارج بشی.

نچی کرد.

_سخت نگیر ویلا اختصاصیه منم که جایی نمیرم

راستی از شبنم خبری نشد؟

طی رو به دستش دادم.

_چرا خبر شبنم رو از من می گیری؟ از نوید بپرس.

نچی کرد.

_منظورم رمز گاوصندوقه!

چند لحظه مکث کردم.

_پاک یادم رفته بود شب بهش زنگ میزنم ببینم

اوضاع از چه قراره… راستی راشد؟

برگشت و سوالی نگاهم کرد.

_حاج خانم رو فرستادی جایی که گفتم؟

 

لبش رو تر کرد و سر تکون داد.

_آره داداش دمت گرم خیلی لطف کردی خیالم راحت

شد فقط نفهمیدم چرا اونجا مگه…

نگاهی به بیرون آشپزخونه انداختم و آروم پریدم تو

حرفش.

_بعدا راجع به این حرف می زنیم راشد اینارو ببر بده

به اون دوتا بگو توی هال رو تمیز کنن تا من به

آشپزخونه و اتاق ها برسم.

پشت سرش رو خاروند و با گفتن باشه ای به سمت

هال به راه افتاد.

قرار نبود الان کسی چیزی از نقشه های من بفهمه

وقتی که همه چیز روی روال افتاد و جوری که من

می خوام پیش رفت جزئیات نقشه رو واسهشون می

گفتم.

البته اگه تا اون موقع شوکا به دست و پام نمی پیچید و

به چیزی مشکوک نمی شد.

 

 

 

 

به هر سختی بود کل خونه رو تمیز کردیم.

ندا و نوید با خستگی روی مبل ها ولو شدن.

راشد لیوان آب سرد توی دستش رو سر کشید و باقی

مونده ی آب رو با سرخوشی روی ندا ریخت.

ندا هینی کشید و سریع از جا پرید.

_چیکار می کنی وحشی؟

راشد با خنده نگاهش کرد.

_گفتم خیس عرق شدی یه کم خنک بشی حال بیای.

ندا به سمتش خیز برداشت و با یه نیم خیز موهای

راشد رو توی دستش گرفت.

_وایسا یه حالی بهت بدم دیگه فکر حال دادن به کسی

به سرت نزنه.

راشد که از درد صورتش توی هم رفته بود سعی کرد

دستای ندا رو از موهاش جدا کنه.

_حسودی نکن شیرین من جز تو به کسی حال نمیدم!

نوید از پشت لگدی به کمر راشد کوبید.

_حرف زدن با این ادبیات رو تمومش کنید دهنتون

چاک و بست نداره؟ بعدش هم شیرین کیه؟

 

 

 

راشد چشمکی به ندا زد و دست هاش رو از خودش

جدا کرد.

از همون اول می تونست خودش رو از بین دست

های ندا بیرون بکشه ولی نمی خواست بهش آسیب

بزنه.

_شیرین که…

با باز شدن در اتاق خواب حرفش نصفه موند.

شوکا با صورتی خوابالود و متعجب نگاهمون کرد.

_چخبره سر و صدا؟ فکر کردم دعوا شده!

راشد همون طور که موهاش درست می کرد نچ

بلندی کشید.

_دعوا نمی کردیم که یه اختلاط دوستانه بود… ما که

حمالی می کردیم خوب خوابیدی عروس قشنگه؟

شوکا ابرویی بالا انداخت.

_حمالی؟

به طرفش به راه افتادم و دستم رو دور شونه هاش

حلقه کردم.

 

 

 

_خوب خوابیدی؟ خستگیت در رفت؟ نکنه با سر و

صدای اینا بیدار شدی؟ ببینم گشنته زنگ بزنم غذا

بیارن؟

صدای آروم عق زدن نوید و ندا بلند شد.

_کهیر زدم یاک آقا اینجا دیگه جای ما نیست پاشید

بریم تا زیر پای زنش قربونیمون نکرد!

چپ چپی نگاهشون کردم که شوکا آروم خندید.

_آره حسابی گشنمه بی زحمت واسه من کباب برگ

سفارش بدین.

سری تکون دادم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم.

_شما چی می خورید بچه ها؟

_از این که بالاخره حضور مارو حس کردی مفتخرم

منم کوبیده می خورم!

اهمیتی به حرفاشون ندادم.

حالا که شوکا در قلبش رو به روی من باز کرده بود و

عشق بازی با چشم هاش حق مسلم من بود هیچ کس

نمی تونست جلوی ابراز علاقه م به اون رو بگیره!

 

 

 

بعد از سفارش دادن غذا نوید و راشد از ویلا بیرون

زدن تا دم ساحل دور بزنن و ندا هم رفت تا دوش

بگیره.

به محض خلوت شدن خونه شوکا کنارم روی مبل

نشست و نگاهی بهم انداخت.

_یه سوال بپرسم؟

دستام رو باز کردم.

_اول بیا اینجا؟

بر خلاف اخم های روی صورتش خودش رو به

آغوشم رسوند.

_دومین باره داری ازم باج می گیری یاکان خان!

به چشم هاش که این روزها براق تر از همیشه بود

خیره شدم.

_چیکار کنم؟ مجبوری زنم رو این مدلی می کشونم

بغلم. حالا تو محل نمیدی انتظار داری منم دلم نخواد

شراب هفت ساله؟

 

 

 

 

کمی مکث کرد و نگاهش رو ازم گرفت.

با صدای ریزی زمزمه کرد: کی گفته من محل نمیدم؟

بی انصافی نمی کنی؟

انگشتم رو زیر چونه ش گذاشتم و سرش رو بالا

آوردم.

_حتی نگاهتم دریغ می کنی دونه انارم… اونی که بی

انصافی می کنه تو نیستی؟ می دونی حسرت با آدم

چیکارا می کنه؟

لبش رو گاز گرفت و آروم گفت: دیگه هیچوقت نگاهم

رو ازت نمی گیرم… راضی شدی؟

نگاهم به سمت لب هاش کشیده شد.

_همین؟ واسه پنج سال حسرت کافیه؟

چشم هاش رو واسه م گرد کرد.

 

 

 

_دیگه پررو نشو امیر علی… از ورژن یاکانت یه

کمی فاصله بگیر مثلا می خواستم ازت یه سوال

بپرسم!

اخمی کردم و عقب کشیدم، دلم واسه ش تنگ بود!

من طعم اون بوسه و آغوش رو کشیده بودم و الان

حتی بیشتر از قبل عطشش رو داشتم.

اون نباید انقدر از من فاصله می گرفت.

_جوابی نمیدم.

دندون هاش رو به هم فشرد.

_امیر علی!

زیر چشمی نگاهش کردم… همون طور که به سمتم

خم می شد غر زد: مرد گنده رو ببین چه جوری لج

می کنه!

قبل از این که بتونم جوابی بهش بدم صورت هیجان

زده ش بهم نزدیک شد و لب های نرمش به آرومی

روی لب هام قرار گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x