بی حرکت چشم توی چشم تو فاصله ی چند سانتی
نگاهش کردم.
صورتش هرلحظه سرخ تر می شد. بعد از چند لحظه
چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید!
نفسش رو بلعیدم و با بستن چشم هام بی قرار
بوسیدمش…
حاضر بودم برای مردن توی این لحظه، لمس بیشتر
این تن، حس این بوسه و نوازش دست هاش لای
موهام دنیا رو به آتیش بکشم، این دختر یه تیکه از
وجود که نه خو ِد من بود!
با دور شدنش نیست می شدم و با نزدیکیش جون تازه
می کردم…
دستم رو دور تن نرم و لطیفش پیچیدم و جوری به
خودم فشردمش که برای لحظه ای از حرکت ایستاد.
دست روی سینه م گذاشت و نفس نفس زد…
خواستم نفس گیر تر ببوسمش که صدای باز شدن در
اتاق باعث شد مکث کنم!
_هین… وای وای ببخشید معذرت می خوام فکر کنم
بدموقع مزاحم شدم!
شوکا کاملا بی حرکت باقی موند.
حرارتی که از صورتش ساطع می شد بیانگر حس
فجیع خجالتش بود.
در اتاق که به هم کوبیده شد سریع ازم فاصله گرفت و
چند بار با مشت به سینه م کوبید.
_وای همه ش تقصیر توئه امیر علی همه چیز رو دید.
صورتش سرخ و درهم بود انقدر که دلم می خواست
هرلحظه بیشتر ببوسمش.
_اونه که باید خجالت بکشه بدموقع مزاحم شد نه ما…
زنمی از چی خجالت بکشم؟
با حرص از جا بلند شد.
_یکی از یکی بی حیا ترن من بین شماها چیکار کنم؟
بعد صداش رو بلند کرد.
_بیا بیرون ندا تموم شد!
ندا سرش رو از در بیرون آورد و با خنده گفت:
مطمئنی تموم شد؟ لطفا ذهن کثیف منو آلوده تر از
اینی که هست نکنید نمی خوام تو یه پوزیشن بدتر
باهاتون ملاقات کنم.
شوکا جیغ خفیفی کشید.
_کاش خفه شی ندا.
صدای خنده ی ندا بلند تر شد و از اتاق بیرون اومد.
_جدی چیزی خاصی ندیدم تا دیدم رو همید چشمامو
بستم.
شوکا نفس تندی کشید و روی مبل نشست.
_دوست داری بیشتر از این صحنه رو تحلیل نکنی
عزیزم؟
ندا روی مبل نشست و ابرویی بالا انداخت.
_تازه منتظرم نوید و راشد بیان واسه شون تعریف
کنم.
شوکا هینی کشید و کوسن رو محکم به سمتش پرت
کرد.
قبل از این که خیز بداره سمتش شونه هاش رو گرفتم.
_داره اذیتت می کنه آروم باش زرطلا… خودش می
دونه من از شوخیا خوشم نمیاد!
ندا چشم هاش رو ریز کرد.
_الان تهدید کردی؟
جدی نگاهش کردم، خواستم چیزی بگم که در خونه
باز شد و راشد و نوید با پلاستیک غذا وارد خونه
شدن.
ندا سریع از جا پرید.
_خدا خیرتون بده مرده بودم از گشنگی بیاید سفره رو
بندازیم که هلاکم.
بعد از خوردن شام بچه ها با خستگی رختخواب ها
رو روی زمین پهن کردن و شوکا مشغول شستن
ظرف ها شد.
اشاره ای به نوید زدم.
_پاشو برو کمکش کن.
چشماش رو گرد کرد و کمر روی زمین کوبید.
_بیا برو بابا از صبح داری ازمون خر حمالی می
کشی خانوم تو خواب ناز تشریف داره… اومدیم تفریح
کنیم بکش بیرون دیگه مرتیکه!
بالشت رو از زیر سرش کشیدم.
_به بهونه ی خماری لنگ انداختی روی لنگ دست به
سیاه و سفید نزدی کل راه هم که خواب بودی راه بیفت
میگم.
با غر غر از جا بلند شد و به سمت آشپزخونه به راه
افتاد.
گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم تا زنگی به شبنم
بزنم.
چندبار باهاش تماس گرفتم ولی گوشیش خاموش بود.
نفس عمیقی کشیدم و به مبل تکیه دادم.
باید از ثانیه به ثانیه ی کارهایی که می کرد بهم اطلاع
می داد ولی بخاطر این که استاد مشکوک نشه مجبور
بود فاصله ش رو با ما به حداقل برسونه.
خواستم به سمت اتاق خواب برم تا دوشی بگیرم که
صدای جیغ شوکا باعث شد مسیرم رو به آشپزخونه
تغییر بدم.
با دیدن صورت و دستای کفی شوکا و خنده های نوید
تا ته قضیه ی رو حدس زدم!
آهی کشیدم و سرم رو به دو طرف تکون دادم دو
دقیقه نمی شد این بچه ها رو با هم تنها گذاشت رسما
مهد کودک باز کرده بودم!
شوکا دستای کفیش رو به موهای نوید مالید و خنده ی
نوید قطع شد.
قبل از این که فرار کنه نوید کاسه ی پر از آب کفی که
توی سینک بود رو برداشت.
_دهنت سرویسه عرو ِس دیوونه!
شوکا جیغ زنان با صورتی سرخ و هیجان زده به
سمت من دوید و بازوم رو محکم کشید… قبل از این
که به خودم بیام کاسه ی پر از آب کف سر تاپام رو
خیس کرده بود!
شوکا هین بلندی کشید و نوید بهت زده نگاهم کرد.
صدای ندا و راشد که با شنیدن سر و صدا خودشون
رو به آشپزخونه رسونده بودن باعث شد به خودم بیام.
_اوه له له یه قبر جمع و جور واسه خودت بکن برو
توش بخواب نوید!
دستی به صورتم کشیدم و کف ها رو کنار زدم تا توی
چشمام نره.
نوید هول شده گفت: آقا به من چه تقصیر زنشه رفت
پشتش قایم شد من می خواستم بریزم روی این دختره
به جان خودم اصلا نفهمیدم چیشد.
کلافه شروع به باز کردن دکمه های بلوزم کردم.
_بعدا به حساب شما دوتا می رسم!
عصبی بلوز رو از تنم بیرون کشیدم و با دست کشیدن
به صورتم به سمت اتاق راه افتادم تا زودتر خودم رو
به حموم برسونم.
شوکا بی مکث پشت سرم به راه افتاد.
_خوبی امیر علی؟ بخدا نمی خواستم همچین بشه فکر
نمی کردم انقدر روانی باشه که همه ش رو بریزه.
چپ چپی نگاهش کردم و در حموم رو باز کردم.
_بیخودی خودت رو تبرعه نکن شوکا خانوم!
من نمی دونم این چه مسخره بازیه که شماها با هم راه
انداختید کل کل هم حدی داره کافیه دیگه تمومش کنید
هی مثل بچه ها می پرید به هم.
سرش رو پایین انداخت و آروم غر زد.
_اول اون کف مالید بهم!
با گفتن حساب اون هم می ذارم کف دستش وارد
حموم شدم و در رو بستم.
لباس های کفی رو از تنم خارج کردم و دوش سبکی
گرفتم.
باورم نمی شد جدای از فشار کاری که روی سرم
تلنبار بود باید با این بچه ها هم سر و کله میزدم توی
هیچ شرایطی مسائل رو جدی نمی گرفتن و حس می
کردم شوکا هم کم کم داره مثل خودشون میشه.
حوله رو دور کمرم بستم و از حموم خارج شدم.
پشت به من با کشیدن پتو روی سرش خودش رو به
خواب زده بود.
میشناختمش!
هیچوقت این موقع شب نمی خوابید مخصوصا اگر
بعد از ظهرش استراحت کرده باشه.
شلواری پوشیدم و با همون موهای نم گرفته روی
تخت دراز کشیدم.
خم شدم و سیگاری از روی میز کنار تخت برداشتم و
با فندکی که همیشه همراهم بود روشنش کردم.
سیگار رو بین لب هام گذاشتم و به بالشت تکیه دادم.
دستم رو زیر سرم گذاشتم و چشمام رو کمی ریز
کردم، خیلی وقت بود با سرهنگ ارتباط نداشتم باید
هرچه زودتر مدارک رو به دستش می رسوندم.
نمی خواستم بلایی سر شوکا و افرادم بیاد.
همه ی این کارها برای امنیت اون ها بود!
کام دوم رو که از سیگار گرفتم بالاخره سرش رو از
زیر پتو بیرون کشید.
چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد به سمتم نیم خیز شد.
_چرا نخوابیدی؟
نگاهی بهش انداختم و سیگار رو از خودم دور کردم.
_چرا دور خوابیدی؟
مثل خودم به پشتی تخت تکیه داد و کمی سرش رو
کج کرد.
_واسه این که از حموم اومدی بیرون سرم غر نزنی.
لبخند کمرنگی روی لبم نشست، صداقتش رو دوست
داشتم.
نگاهم ناخودآگاه روی صورتش چرخید، اصلا چیزی
توی وجودش بود که من دوسش نداشته باشم؟
من حتی اخم هاش، غر زدن هاش، طعنه زدن ها و
بدخلقی هاشم می پرستیدم.
دستش رو به سمتم دراز کرد تا سیگار رو ازم بگیره.
_به چی اون جوری زل زدی؟
سیگار رو به سمتش گرفتم.
_فقط یه بار!
چشماش رو واسم ریز کرد.
_گیر میدیا.
چپ چپی نگاهش کردم.
_می خواستم گیر بدم اصلا نمی دادم دستت.
آهی کشید.
_هی مجردی یادت گرامی!
ابروهام بالا پرید و جدی نگاهش کردم.
_چیه با اون اکیپ یه وری و پندار خان انگار خیلی
بهت خوش می گذشت که هی یادشون می کنی. نه؟
همون طور که بلند می خندید سیگار رو بین لب هاش
گذاشت و کام عمیقی گرفت.
خیره نگاهش کردم، نمی دونم چی توی چشم هاش و
لب های غنچه شده ش بود که باعث هجوم خون به
سطح بدنم شد.
این دختر با این ژست و حالت زیادی دلربا نبود؟
دود رو از بین لب هاش بیرون فرستاد و سرش رو با
ناز کج کرد.
_حسودی می کنی جذاب میشی!
متوجه نگاه خیره م که شد لبخندش کمرنگ شد.
سیگار رو با دستاش روی لب هام گذاشت و آروم
گفت: بیا یه کام شد دیگه چرا همچین نگاه می کنی؟
توی دستش کامی از سیگار گرفتم دودش رو به
بیرون هل دادم.
سیگار رو ازم دور کرد.
_به دلبری کردنات چشم دوخته بودم!
رنگ گرفتن لپ هاش باعث شد نفسم حبس بشه.
_دونه انار؟
لب هاش آروم از هم فاصله گرفت.
_هوم؟
با حس سوزش دستم لبخندی روی لبم نشست.
_خاكستر سیگار رو ریختی روی بازوم!
چشماش گرد شد.
نگاهی به بازوم انداخت و هینی بلندی کشید.
_ای وای سوختی علی؟
سریع سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کرد و
بازوم رو توی دستش گرفت.
چند بار دست روی سوختگیم کشید و تند تند فوتش
کرد.
_می سوزه؟ پماد بیارم؟
لبخندم کمرنگ شد.
کاش تک تک روزایی که با درد چاقو و گلوله دست
و پنجه نرم می کردم کنارم بود اون وقت دیگه دردی
حس نمی کردم.
_می سوزه… خیلی می سوزه!
سرش رو بالا گرفت و به چشم های ملتهب و غمگینم
نگاه کرد.
_بگردم…
بی هوا خم شد و لب هاش رو به بازوم چسبوند،
سیبک گلوم لرزید و پلک هام رو برای کنترل این
شور به هم فشردم.
_الان خوب میشه!
چشم هام باز شد و به چهره ای که فقط چند سانت ازم
فاصله داشت خیره شدم.
_چی خوب میشه؟
کف دست های گرمش رو روی سینه م گذاشت و
نفسش رو توی صورتم پخش کرد.
حالا دیگه این نبض انقدر بی اختیار شده بود که
رسوام می کرد.
_قلبت… مگه قلبت نمی سوزه؟ نگو که از درد بازوت
چشمات غمگین شدن!
لب هام رو به هم فشردم.
امون از این چشم ها که همیشه دستش واسه این دختر
رو بود.
_قلبم می سوزه… پس چرا بازوم رو بوسیدی؟
چشماش درخشید.
_سواستفاده از موقعیت حربه ی شماست یاکان خان؟
دست جلو بردم، موهاش رو پشت گوشش زدم.
_تو بهش بگو حربه ما عاشقا بهش می گیم جنون
معشوق!
توی فاصله ی چند سانتی متری به لب هام لبخند زد و
من دلم خواست لبخندش رو ببوسم!
زودتر از من دست به کار شد برعکس انتظارم سرش
رو عقب کشید.
چند لحظه مکث کرد و بدون این که رحمی کنه لب
هاش رو روی قلب سوخته م فشار داد.
نمی دونستم به قلبی که سرد شد دل بدم یا به آتیشی که
توی سرم به راه افتاد!
بدون شک اون هدفی جز مجنون کردن من نداشت!
خم شدم و روی سرش رو بوسیدم.
_نکن دونه انار… می خوای چه بلایی سر من بیاری؟
سرش رو بلند کرد و آهی کشید.
_نمی دونم باید چیکار کنم امیر علی… هرکاری کنم
این پنج سال جبران نمی شه من چه جوری این غم رو
از چشمات پاک کنم؟
محکم توی بغلم کشیدمش و تنش رو به خودم فشار
دادم.
_چی میگی دختر همین که کنارم باشی کافیه لازم
نیست کاری کنی… قرار نیست تو چیزی رو جبران
کنی شوکا هیچی تقصیر تو نیست فقط کنارم باش
همین!
سرش رو توی سینه ی فرو برد و چشم بست.
_هستم علی… به خاک بابا علیرضا قسم حتی اگه دنیا
هم رو به روت وایسه وقتی برگردی منو می بینی که
کنارتم!
پشت پلک هام داغ شد و سیبک گلوم لرزید.
قلبم هر لحظه در حال انفجار بود و تنم مشتاق بیشتر
داشتنش.
لبم رو به پیشونیش فشار دادم و به سختی لب زدم:
هیییش خاک بابات رو قسم نخور دردت به جونم…
می دونم تنهام نمی ذاری می دونم.
زمزمه های آخرم انگار برای آروم کردن دل خودم
بود.
باید قبل از رسوا شدن چشمام، پلک هام رو به خواب
می سپردم!
دم در ایستادم و منتظر موندم تا شوکا صبحونه ش رو
تموم کنه.
نوید کنارم ایستاد و سری بالا انداخت.
_کی بر می گردی یاک؟ قراره چند روز بمونیم؟
لبم رو تر کردم.
_نمی شه توی این اوضاع زیاد از سازمان دور موند
تا یکی دو روزه دیگه بر می گردیم تهران… تا وقتی
بیایم سعی کن با شبنم ارتباط بگیری ببینی تا کجا پیش
رفته.
کلافه پوفی کشید.
_توی چی تا کجا پیش رفته؟ نزدیکیش به سرکان؟
دست روی شونه ش گذاشتم.
_آروم بگیر نوید، مجبوریم!
چشم هاش رو جدی و مستقیم به صورتم دوخت.
_راه دیگه ای نبود؟ اگه خودت مجبور بودی بخاطر
ماموریت شوکا رو بفرستی تو بغل…
کلافه و عصبی انگشت اشاره م رو به سمتش گرفتم.
_تمومش کن نوید ادامه نده!
دندون هاش رو به هم فشار داد.
_حتی فکرش هم دیوونه ت می کنه پس از من نخواه
آروم بمونم یاکان!
لب هام رو به هم فشردم و سکوت کردم.
حق با اون بود تو این مورد نمی شد حرفی زد من
حتی از فکر این که مردی به شوکا نزدیک بشه
دیوونه می شدم و اون باید تا شب نامزدی شبنم خودش
رو آروم نگه می داشت!
_بریم علی؟
به سمت شوکا برگشتم، حس کردم کمی رنگ پریده به
نظر می رسه.
خوبه که قرص هاش رو برداشته بودم. نمی دونستم
امروز قرار بود با چه رفتاری مواجه بشیم.
_بریم.
سری برای بچه ها تکون دادم و با هم به سمت ماشین
به راه افتادیم.
همین که ماشین رو به راه انداختم متوجه تکون غیر
عادی پاهاش شدم.
می دونستم از استرسه.
نفس عمیقی کشیدم و دستش رو بین دستام گرفتم.
از سردی پوستش جا خوردم!
_حالت خوبه شوکا؟
لب هاش رو تر کرد.
_خوبم!
فشاری به دست هاش آوردم.
_بدنت سرده، رنگت پریده، مدام پاهات رو تکون
میدی و ناخن هات رو کف دستت فشار میدی، این
حال خوبته؟
چشم هاش رو بست و سرش رو به دو طرف تکون
داد.
بی هوا ماشین رو کنار زدم و با نگرانی به سمتش
برگشتم.
متعجب نگاهم کرد.
_چرا ایستادی؟
بازوهاش رو گرفتم و کمی به سمت خودم کشیدمش.
_اگه قراره حالت این باشه همین الان بر می گردیم
خونه شوکا… خانواده ت رو پیدا کردم تا حس بهتری
به زندگی داشته باشی نه این که از شدت اضطراب به
این حال و روز بیفتی از چی انقدر گریزونی دونه
انار؟ منی که کنارتم رو نمی بینی؟
توی صدم ثانیه چشماش پر اشک شد.
_امیر علی؟
با شنیدن صدای مظلوم و پر بغضش نفسم رو حبس
کردم.
آخر منو می کشت!
_جونم دونه انار… چی چشمات رو اشکی کرده جون
من؟
دستی به چشماش کشید.
_یه حس عجیبی دارم انگار اولین بار قراره مادر
واقعیم رو ببینم. من فقط یه عکس ازش دیدم و چندبار
از دهن عمو راجع بهش شنیدم ولی الان قراره عملا
وارد زندگیش بشم و بشناسمش شاید این برای همیشه
مسیر زندگیم رو تغییر بده.
با این که حسش رو درک نمی کردم بازوش رو
نوازش کردم.
_راستش من تجربه ای توی این مسائل ندارم و شاید
نتونم آرومت کنم شوکا ولی هرچی که بشه من
کنارتم… قرار نیست چیزی تغییر کنه اگه لحظه ای
احساس کردی داری اذیت میشی و متعلق به اونجا
نیستی با هم بر می گردیم باشه؟
آهی کشید.
_برم بگم من کی هستم بعد از این همه سال اونجا
چیکار می کنم؟
دست جلو بردم و با نوازش اشک هاش رو از روی
صورتش پاک کردم.
_همه چیز رو بسپار به من خودم واسه شون توضیح
میدم.
نفس عمیقی کشید و سرش رو به صندلی تکیه داد.
_خدا به خیر بگذرونه!
جاده شلوغ بود و نمی تونستم اشک هاش رو ببوسم یا
بدن سردش رو توی آغوشم بکشم.
ضربه ای به فرمون زدم و با فکری مشغول دوباره
ماشین رو به راه انداختم.
تا وقتی برسیم توی همون حالت پریشون قبل قرار
داشت.
هرچند لحظه به سمتش بر می گشتم. به نظر هرچی
به روستا نزدیک تر می شدیم حالش بیشتر به هم می
ریخت.
می ترسیدم موقعیت بدی پیش بیاد و بهش حمله دست
بده کاش خودم از قبل باهاشون حرف زده بودم.
از بافت داخلی و سرسبز روستا که عبور کردیم
ماشین رو گوشه ای پارک کردم و رو به مردی که
طبر به دست به سمت زمین های پایین دست می رفت
پرسیدم: سلام جناب خسته نباشید… شما می دونید
منزل عباس خان کجاست؟
سرش رو کمی خم کرد و با کنجکاوی نگاهمون کرد.
_سلامت باشی جوون اینجا تازه واردید؟
عباس خان خدابیامرز رو می گید؟
نگاهی به شوکا انداختم و سر تکون دادم.
_بله جناب!
نگاهی به اطراف انداخت.
_داری راه رو برعکس میری پسرم دور بزن برگرد
سمت حاشیه ی روستا.
نفس عمیقی کشیدم.
_می شه لطف کنید سوار بشید هم شما رو به مقصد
برسونیم هم راه رو نشونمون بدید؟
نگاهی به خودش انداخت و خندید.
_لباسام پر از خاک زمینه…
سریع گفتم: ایرادی نداره این چه حرفیه بفرمایید لطفا.
سوار ماشین شد و نگاهش رو به من و شوکا دوخت.
_شماها با عباس خان چیکار دارید جوون؟
فقط زنش و دختر کوچیکش توی روستا موندن خیلی
وقته کسی بهشون سر نمیزنه.
شوکا سریع به عقب برگشت.
_شما می شناسیدشون؟
_سالهاست توی یه روستا زندگی می کنیم اینجا همه
همدیگه رو میشناسن دخترم!
شوکا مکث کرد.
_از بقیه ی خانواده خبر ندارید؟ راستی عباس خان
چطور فوت شدن؟
مرد نگاه ناراحتی به شوکا انداخت.
_چندسال بعد از مرگ دختر بزرگترش بالاخره قلبش
دووم نیاورد سکته کرد و عمرش رو داد به شما…
اواخر عمرش همه ش خودش رو سرزنش می کرد
که باعث ازدواج دردونه ش با اون خدا نشناس شده…
مردک بی وجدان هم دخترش رو ازشون گرفت و هم
نوه ش رو!
حتی نذاشت یه بار از نزدیک ببیننش عباس خدابیامرز
آرزو به دل چشم رو هم گذاشت!
متوجه لرزش دست و سرخ شدن صورت شوکا شدم.
نفس سنگینی کشیدم و سریع دستش رو بین دست هام
گرفتم.
می دونستم قلبش داره می ترکه و دلش می خواد گریه
کنه.
دلش رو نداشت کسی جلوش به پدرش بی احترامی
کنه و از طرفی هم تا حدودی حق با دل داغ دیده ی
خانواده ی مادرش بود.
تا وقتی برسیم سکوت کرد و دیگه چیزی نپرسید ولی
مدام پوست لبش رو می کند و خودخوری می کرد.
نمی خواستم انقدر بغضش رو خفه کنه می ترسیدم
حالش بد بشه، قرار بود حرف های بدتر از این هم
بشنوه.
بعد از گرفتن آدرس دقیق مرد رو به مقصدش راهی
کردیم.
جلوی در بزرگ و سبز رنگ ترمز زدم و نگاهم رو
به شوکا دوختم.
_مطمئنی حالت خوبه دونه انار؟ می تونی باهاشون
رو به رو بشی؟
نفس سنگینی کشید و در ماشین رو باز کرد.
_خوبم علی بریم ببینیم ایندفعه دنیا واسهم چه خوابی
دیده.
لب هام رو به هم فشار دادم و پشت سرش به راه
افتادم.
جلوی در که ایستادیم چندبار دستم رو روی زنگ
فشار دادم.
بعد از چند لحظه صدای زنونه ای از توی حیاط بلند
شد.
_بله؟
تک سرفه ای کردم.
_منزل عباس خان؟
_بله شما؟
نگاهی به صورت آروم شوکا انداختم.
_یه آشنا… میشه چند لحظه تشریف بیارید دم در؟
بعد از چند ثانیه در حیاط توسط خانم میانسالی که
حدس میزدم خاله ی شوکا باشه باز شد.
_سلام!
زن نگاه عجیبی بهمون انداخت و چشماش چند لحظه
روی شوکا خیره موند.
_سلام… ببخشید شما؟
شوکا همچنان سکوت رو به معرفی خودش ترجیح
داد.
دستش رو بین دست هام فشردم.
کف دستش حسابی عرق کرده بود.
بالاخره مجبور به حرف زدن شدم.
_راستش… ما از طرف رعنا خانم اومدیم به دیدن
مادرشون!
چند لحظه متعجب نگاهمون کرد و چشماش بین من و
شوکا چرخید.
_چی میگی آقا؟ رعنا چندین ساله مرده اینجا چیکار…
ناگهان صداش توی نطفه قطع شد و نگاه متعجبش کم
کم رنگ ناباوری و وحشت گرفت.
_تو…
دستش به سمت گردنش رفت.
مردمک چشماش گشاد و پر از اشک شد.
_نکنه تو دختر رعنایی؟!
دستای شوکا توی دستام سرد شد و قدمی به عقب
برداشت.
زن با نگرانی و چشم هایی پر از رنج نگاهش کرد.
_چشمات… تو شبیهشی مگه نه؟
بهم بگو تو دختر رعنایی؟
شوکا به سختی سر تکون داد.
_ب… بله من شوکام دختر رعنا.
زن با بی حالی دستش رو به چارچوب در گرفت و
بی هوا با گریه ای عجیب روی زمین نشست.
انگار که پاهاش دیگه توان ایستادن نداشتن.
شوکا سریع کنارش نشست و من نگاه نگرانم رو به
اطراف دوختم.
کل فکر و خیال من روی بد شدن حال شوکا می
چرخید و به کلی آدمای این خونه رو فراموش کرده
بودم.
_خانم؟ حالتون خوبه؟ خواهش می کنم بلند شید.
زن بازوی شوکا رو توی دستش گرفت و با صورتی
رنگ پریده و خیس از اشک نگاهش کرد.
صداش آروم و گرفته بود.
_این همه سال کجا بودی دختر؟ چرا انقدر دیر
اومدی؟ می دونی بابا چه قدر چشم انتظارت موند؟
می دونی چشمای مامان کم سو شده دختر رعنا؟
شوکا دستش رو روی لب هاش گذاشت و آروم هق
زد: نمی دونستم… بخدا من از هیچی خبر نداشتم!
زن خواست حرفی بزنه که صدای ضعیفی از داخل
خونه به گوش رسید.
_راویس؟ کی پشت دره ننه؟ چرا مهمون رو معطل
کردی؟
راویس خانم سریع از جا پرید.
_الان میام ننه…
دستی به صورتش کشید و بازوی شوکا رو گرفت.
_زودباش بریم دختر جون ننه منتظرته… باید تورو
ببینه بیا بریم داخل.
شوکا از جا بلند شد و دنبالش به راه افتاد.
با جثه ی ریز و چابکش شوکا رو با قدرت پشت
خودش می کشید.
جوری که انگار جونش هم می گرفتی حاضر به رها
کردنش نبود.
سریع در خونه رو بستم و پشت سرشون به راه افتادم.
در خونه رو باز کرد و همون طور با کفش وارد اتاق
شد.
_ننه؟ ننه زینت ببین کی اومده دیدنت…
صدای گریه ش بلند شد.
_پاشو ببین کی اینجاست… یادگارت اومده!
ننه زینت به سختی از روی رختخواب قدیمی بلند شد
و دنبال عینکش گشت.
_چیشده این جوری بلوا بپا کردی راویس کی اومده؟
شوکا عینکی که کنار بالشت افتاده بود رو به دست ننه
زینت داد و بی حرف بهش خیره شد.
انقدر گرفته و بی تحرک بود که داشت نگرانم می
کرد.
شوکا
این خونه و آدماش انقدر برام غریب بودن که دلم می
خواست بلند شم و فرار کنم. تنها چیزی که دلم رو گرم
می کرد وجود امیر علی بود!
ننه زینت عینک رو به چشماش زد و با تعجب بهمون
نگاه کرد.
چشماش به سمت راویسی که احتمالا خواهر کوچک
تره مامان رعنا بود چرخید.
_معرفی نمی کنی راویس جان؟ اولین باره این جوون
ها رو این اطراف می بینم!
شالم رو توی مشتم فشار دادم.
امیر علی دم در ایستاده بود و جلوتر نمیومد.
خاله راویس کنار پای ننه زینت زانو زد و میون گریه
خندید.
رعنا!
_این دختر شوکاست ننه… دخت ِر
نگاه مات و مبهوت ننه به سمت من چرخید، کمتر چند
از ثانیه رنگ صورتش مثل گچ دیوار شد.
_چی؟ چی داری میگی؟ تو کی هستی دختر؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_من شوکام دختر رعنا و علیر…
_جلوی من اسم اون مرد رو به زبون نیار!
با شنیدن صدای لرزون و بلندش مکث کردم.
کینه شون از بابا علیرضا بیشتر از چیزی بود که
فکرش رو می کردم و این قلبم رو به درد میاورد.
دستش به سختی به سمت قبلش رفت. لب های کبودش
می لرزیدن.
_بعد از این همه سال تازه یادت افتاد یه پیرزن اینجا
چشم به راهته آهو خانم؟ رعنای من که بی وفا نبود تو
به اون بابای نامردت رفتی نه؟
لب هام رو به هم فشار دادم ولی قطره های اشک بهم
خیانت کردن و یکی یکی روی صورتم رژه رفتن.
_ننه زینت؟
با دیدن رنگ صورتش که کم کم به کبودی می رفت
و نفسی که بند اومده بود وحشت زده از جا پریدم.
_ننه حالت خوبه؟
پسرم از تو کشو قرص نارنجیه رو میاری؟
امیر علی به سمت کشو رفت و من به خاله راویس
کمک کردم تا ننه رو روی رختخواب بخوابونیم.
کل بدنش یخ زده بود، کاش اول مقدمه چینی می
کردیم!
امیر علی سریع بسته ی قرص رو به دست خاله
راویس داد و یه لیوان آب آورد.
با نگرانی به ننه نگاه کردم.
با قدم گذاشتن به زندگیشون چه بلایی به سرش
آوردم؟
الحق که نحس بودم!
امیر علی کنارم نشست و دستش رو دور شونه هام
حلقه کرد.
_حالت خوبه شوکا؟ بدنت می لرزه!
نفس سنگینی کشیدم و سر تکون دادم.
_خوبم علی چیزی نیست…
رو به خاله ادامه دادم.
_ببریمشون بیمارستان انگار حالشون خوب نیست.
خاله لیوان آب رو روی زمین گذاشت.
_قلبش ضعیفه وقتی زیاد دچار هیجان و استرس میشه
به این روز میفته… چند دقیقه صبر کنید قرص اثرش
رو بذاره حالش بهتر میشه!
با ناراحتی به نیم رخ آروم ننه نگاه کردم.
قطره های اشک پشت هم از چشم هاش بیرون می
ریختن و لای موهای سپیدش گم می شدن.
نمی خواستم به این فکر کنم چقدر حسرت و چشم
انتظاری کشید و همه ش تقصیر بابا علیرضا بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.