رمان یاکان پارت 86

5
(1)

 

نوید نیشخندی بهم زد و کنار شبنم نشست.

_چه عجب وسط مستی و خماری یادتون افتاد ما

دیروز داشتیم با مرگ دست و پنجه نرم میکردیم.

ندا زیر لب غر زد: خود خدا هم نمیتونه شما سه تا

سگ جون رو بکشه.

آروم خندیدم که شقیقههام تیر کشید.

_مرید تونست وارد خونهی استاد بشه؟

 

امیر علی سری تکون داد.

_آره حسابی با آدم های استاد درگیر شدن.

همین که پای استاد به سوله رسید بهش زنگ زدن و

مجبور شد برگرده به عمارت ولی مرید تونست

مدارک رو به دست بیاره و فرار کنه.

نوید لبش رو تر کرد.

 

 

 

_استاد داره مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین میپره.

میونش با سرکان و مرید به هم خورده ما هم که

وضعیتمون معلومه. نمیتونم حدس بزنم حرکت

بعدیش چیه.

نفس سنگینی کشیدم و آروم گفتم: صلح.

نوید سوالی نگاهم کرد.

_با کی؟

دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم ندا رو از روی

پام هل بدم.

_از اون جایی که رابطهش با سرکان شکرابه و مرید

هم مدارکش رو ازش دزدیده فقط یه گزینه میمونه!

لبش رو تر کرد.

_اون وقت چی باعث شده فکر کنه ما این پیشنهاد رو

قبول میکنیم؟

مثل خودش نیشخندی تحویلش دادم.

 

 

 

_هویت من! اون فکر میکنه با تهدید به لو دادن

هویت من به مرید میتونه امیر علی رو رام خودش

بکنه.

امیرعلی متفکر نگاهم کرد و سر تکون داد.

_درسته. ولی من نمیخوام کار به اون جاها کشیده

بشه.

ندا اخمی کرد.

_ولی این فقط یه حدس و گمانه.

دوباره چشمهام رو روی هم فشار دادم.

_به حس شیشم من ایمان داشته باش ندا… هیچوقت

اشتباه نمیکنه!

راشد سرش رو از آشپزخونه بیرون آورد و اشارهای

بهمون زد.

_پاشید بیاید یه چیزی بخورید. اون معده خالی بمونه

متلاشی میشه.

 

 

 

از روی کاناپه بلند شدم و سریع به سمت آشپزخونه به

راه افتادم.

جدای از این که گشنهم بود فقط می خواستم از این سر

درد لعنتی خلاص بشم.

روی صندلی نشستم و منتظر موندم راشد غذا رو

بیاره.

با دیدن سوپ آه از نهاد همه بلند شد.

_این همع معطل کردی واسه یه سوپ؟

آخه این مگه شکم سیر میکنه؟

بی توجه به بقیه سریع بشقابم رو پر کردم و با اشتها

شروع به خوردن کردم.

شبنم ضربهای بهم زد و خندید.

_خفه نشی حالا.

امیرعلی یه لیوان آب ریخت و کنار دستم گذاشت.

_نوش جونت!

لبخندی بهش زدم و به خوردنم ادامه دادم.

 

 

 

به محض تموم شدن غذا دوتا قرص مسكن خوردم و

دوباره کنار بچهها روی کاناپه نشستم.

_شنیدم دیشب یه نفر خیلی به مجسمهی من علاقه

نشون میداد.

میدونستم منظورش به منه. لبم رو گاز گرفتم و با اخم

به نوید نگاه کردم.

_این منصفانه نیست من مست بودم!

تک خنده ای کرد.

_مستی و راستی عزیز من!

از جا بلند شد و به سمت مجسمه رفت.

سعی میکرد ادای منو در بیاره صدای خندی بچهها

حسابی بلند شده بود.

با اخم نگاهش کردم که دستش رو دور گردن مجسمه

پیچید و چشمهاش رو خمار کرد.

_نمی ذارم هیچکس مارو از هم جدا کنه عشق من!

 

 

 

سرش رو برد جلو تا مجسمه رو ببوسه.

امیر علی نگاهی بهم انداخت و با دیدن صورت پر

حرصم سعی کرد خندهش رو قورت بده.

_کافیه نوید جای این مسخره بازیها بیا بشین ببینیم

باید با استاد چه غلطی بکنیم.

 

وقتی مطمئن شدم دست از مسخره کردنم برداشتن

سرم رو به بازوی امیر علی تکیه دادم و چشمهام رو

بستم.

دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به آرومی نوازشم

کرد.

_می خوای بری توی اتاق استراحت کنی؟

سرم رو تکون دادم.

_نه میخوام بشنوم چی میگید.

 

 

 

صدای راشد بلند شد.

_بالاخره نصف نقشه با نظر شوکا خانم پیش میره باید

باشه.

حوصله نداشتم چشم هام رو باز کنم تا ببینم مسخرهم

میکنه یا نه به جاش تاییدش کردم.

_درسته همین طوره… نمیدونم این همه سال با این

عقل نصف و نیمه چه طور دووم آوردید.

امیر علی تو گلو خندید و فشاری به کمرم وارد کرد.

_کوتاه بیا دختر…

چند لحظه مکث کرد.

_میخوام به همه تون آماده باش بدم ممکنه اتفاقی

بیافته که مجبور بشیم چند وقتی به قرارگاه فرامرز

نقل مکان کنیم.

ایندفعه من هم چشمهام رو باز کردم و سوالی نگاهش

کردم.

_چرا؟ مگه همه چیز طبق نقشه پیش نمیره؟

 

 

 

لبش رو تر کرد.

_مطمئن نیستم شوکا فقط میخوام بهتون اعلام آمادگی

بدم.

نگاهی به بقیهی بچه ها که متفکرانه نگاهش میکردن

انداختم.

_مثل این که باید به این آوارگی عادت کنیم.

نفس عمیقی کشید.

_فقط یک ماه دیگه طول میکشه شوکا… بعدش همه

چیز تموم میشه. ما رسیدیم به آخر راه نباید کم بیاریم.

هومی کشیدم و سرم رو تکون دادم.

مشغول فکر کردن به حرفهای امیر علی بودم که

صدای شبنم بلند شد.

_بعد از همهی اینا…

چند لحظه مکث کرد.

_چه بلایی سر استاد میاد؟

 

همه بهش خیره شدیم و من به لرزش صداش فکر

کردم.

هرچی هم که بشه استاد پدر شبنم بود. با همهی

بدیهاش این نسبت خونی قلبش رو به درد میآورد.

نوید کمی به جلو خم شد و سعی کرد به آروم ترین

شکل ممکن واسهش توضیح بده.

_اگه شانس بیاره و تو درگیری زنده بمونه میبرنش

زندان تا ازش اعتراف بگیرن.

تا وقتی که جای محموله ها رو لو نده زنده میمونه.

به محض اعتراف کردن به همه چیز اعدامش میکنن.

همه با بهت نگاهش کردیم.

این مرد واقعا احمق بود!

همین که اشک تو چشمهای شبنم حلقه زد ندا دمپاییش

رو از پاش در آورد و به سمت نوید پرت کرد.

_آخه این چه طرز حرف زدنه؟ دختره رو دق دادی…

بزی مگه؟

 

 

 

راشد با تاسف نگاهش کرد.

_بلانسبت بز!

بعد رو به شبنم ادامه داد: نگران نباش دختر. بابات

حرمله تر از این حرفهاست هم یه وکیل خوب داره

و هم نفوذ!

فکر نکنم کارش به اعدام بکشه ته تهش میخوره به

حبس ابد که اون هم حقشه.

 

اشکهای شبنم که شدت گرفت آهی کشیدم و این دفعه

با همون نگاه به راشد که سعی میکرد حرف های

نوید رو ماست مالی کنه خیره شدم.

_هیچوقت نباید از مردها توقع دلداری داشت. حداقل

اگه بلد نیستید میتونید مثل امیرعلی سکوت کنید.

امیر علی سری با تاسف تکون داد.

 

 

 

_همهمون میدونیم آخر کار استاد و مرید مرگه ولی

شما نباید اینو واضح برای شبنم بیان کنید. بالاخره

استاد پدرشه!

برگشتم با ناباوری بهش نگاه کردم.

با افتخار بهم چشم دوخت و من داشتم به گندی که به

سر تاپای ماجرا زده بود فکر میکردم.

_اشتباه کردم… اون توی این مسائل از همه تون

افتضاحتره!

شبنم تک سرفهای کرد و از جا بلند شد.

_شرمنده بچهها من خودم میدونم اون چه جنایتهایی

مرتکب شده و آخر کارش کجاست. فقط یههو

احساسی رفتار کردم.

نگاه ملایمی بهش انداختم.

_درک میکنم شبنم… تو هر چه قدر که بخوای

میتونی واسهش عزاداری کنی و ناراحت باشی.

استاد هرچی هم که باشه پدرته تو نمیتونی این کشش

خونی رو کنار بذاری!

 

 

 

سری واسهم تکون داد و به سمت اتاق خواب به راه

افتاد.

_میرم کمی استراحت کنم.

همه توی سکوت به رفتنش نگاه کردیم.

همین که در اتاقش بسته شد نوید گفت: منم برم بهش…

ندا سریع پرید وسط حرفش.

_بشین سرجات نوید میری با حرفهات حالش رو

بدتر می کنی بذار یه کم تنها باشه خودش رو خالی

کنه.

نوید که نیم خیز شده بود سرجاش نشست و با اخم

سیگاری از توی جیبش بیرون کشید.

با شنیدن صدای زنگ گوشیم نگاهی به میز انداختم.

با دیدن اسم بهرام روی صفحهی گوشی کمی مکث

کردم.

 

 

 

امیر علی نگاه کنجکاوی بهم انداخت ولی با دیدن اسم

روی صفحه فکش منقبض شد و نگاهش سخت!

_این بیشرف با تو چیکار داره؟

لبم رو تر کردم.

_نمیدونم.

نفس تندی کشید و گوشی رو برداشت همون طور که

رد تماس میداد گفت: لازم نیست جوابش رو بدی

همین الان…

قبل از تموم شدن حرفش دوباره گوشی شروع به

زنگ زدن کرد.

بی هوا دلشوره به جونم افتاد.

بهرام بعد از ازدواجم هیچوقت سعی نکرده بود باهام

ارتباط برقرار کنه.

_نکنه واسه مامانم اتفاقی افتاده باشه امیرعلی؟

سریع گوشی رو از دستش گرفتم تا جواب بدم.

 

 

 

مقابل نگاه عصبی و کلافهش گوشی رو کنار گوشم

گذاشتم.

_بله؟

_شوکا؟!

صداش مثل قبل بود محکم و طلبکار!

جوری که انگار هنوز زیر سلطهی اون زندگی

میکنم.

اخمهام توی هم رفت و از جا بلند شدم.

_چیزی شده؟ چرا بهم زنگ زدی؟

نمیخواستم جلوی بچهها حرف بزنم برای همین به

سمت بالکن رفتم و امیر علی هم بلافاصله پشت سرم

به راه افتاد.

میدونستم هیچ جوره از این دست نمیکشه.

_اون شوهر عوضیت کدوم گوریه؟

دندونهام رو به هم فشار دادم.

 

 

 

_به تو ربطی نداره در ضمن راجع به شوهر من

درست حرف بزن بگو ببینم چی میخوای؟

صداش پر از حرص و کینه بود.

_تو میدونستی مگه نه؟

گیج شده نگاهم رو به سمت نگاه کنجکاو و عصبی

امیر علی چرخوندم.

_چی رو میدونستم بهرام؟ عین آدم حرف بزن ببینم

چی می گی!

امیر علی اشاره زد تا گوشی رو روی پخش بذارم.

برای این که بیشتر از این حساس نشه به حرفش گوش

کردم.

صدای بهرام که توی گوشم پیچید خون توی رگهام

یخ زد.

_میدونستی شوهرت یکی از آدمهاش رو فرستاده تا

با ماشین به من بزنه نه؟ نقشهی هردوتون بود؟

 

 

 

 

چشمهای امیر علی برق زد و قبل از این که حرفی

بزنم صدای خندهش بلند شد.

با چشمهای گرد شده نگاهش کردم که گوشی رو از

دستم کشید.

_پس بالاخره فهمیدی؟ بیشتر از اینا ازت توقع داشتم.

ناامیدم کردی سرگرد!

صدای عصیی و پر حرص بهرام بلند شد.

_بیچارهت میکنم عوضی میدم پیگیری کنن پدرت

رو در بیارن طلاق شوکا رو ازت…

قبل از تموم شدن حرفش توی صدم ثانیه صورت امیر

علی مثل سنگ سخت شد و چشم هاش شعله کشید.

_اسم زن منو به دهن نجست نیار این تلافی بی

خودت بود! باید می

ِسی

نامو دادم سرت رو ببرن

بذارن رو سینهت که مجال حرف زدن نداشته باشی

 

ولی شانش آوردی به خاطر شوکا نمیخوام دستم به

خون کسی آلوده بشه. حالا هم بار آخری باشه که

شمارهت رو روی گوشی زنم میبینم!

بدون این که اجازهی حرف زدن بده گوشی رو قطع

کرد و با اخمهایی درهم شمارهش رو بلاک کرد.

لبم رو تر کردم و با آرامش نگاهش کردم.

_واسهمون دردسر نشه.

نگاه بی خیالی بهم انداخت.

_وسط این همه بمب و موشکی که روی سرم خراب

شده تهدید یه جوجه سرگرد میتونه از جا تکونم بده؟

ابرویی واسهش بالا انداختم.

_درسته یادم رفته بود یاکان بیدی نیست که با این بادها

بلرزه.

همون طور که سیگار و فندکش رو از جیبش بیرون

میکشید زیر لبی گفت: دیگه یادت نره.

 

 

 

خیره نگاهش کردم که سیگارش رو روشن کرد و

همون طور که به سمت لبهاش میبرد عصبی غر

زد: مادر نزاییده کسی شوکا رو از من بگیره… همون

موقع باید سرش رو می کردم زیر آب.

چند لحظه صبر کردم تا کمی آروم بگیره.

دستم رو روی بازوش گذاشتم و نوازشش کردم.

_آروم شدی؟

نگاهی بهم انداخت و دست آزادش رو به سمتم گرفت.

_بیا این جا تا آروم بشم.

نگاهی به سیگار توی دستش انداختم.

_یا من یا اون… با یک کدوممون آروم شو یکی تو

بغلت باشه یکی روی لبهات؟

تو این مسئله به هیچ وجه شریک نمیطلبم!

لبخندی روی صورت سردش نشست و سیگار رو

زیر پاش انداخت.

 

 

 

دستهاش رو واسهم باز کرد و خیره نگاهم کرد.

_انحصاری همهش واسه خودته… حالا بیا ببینم چی

تو چنته داری.

از حال و هوای قبل بیرون اومدم و با شیطنت خودم

رو توی بغلش جا دادم.

بازوش رو دور بدنم قفل کرد و نفس عمیقی کشید.

آروم و با مکث سیبک گلوش رو بوسیدم که نفسش

حبس شد.

_چیزای خوبی توی چنته دارم میخوای همهش رو

همین جا نشونت بدم؟

چشمهاش رو ریز کرد و حریص نگاهم کرد.

خواست جوابی بده که صدای گوشیش باعث شد نفس

تندی بکشه و دستش رو از دور کمرم برداره.

با دیدن اسم روی صفحه گوشی اخمی روی صورتش

نشست.

 

 

 

_چی میخوای فرامرز؟

چند لحظه مکث کرد و اخمهاش بیشتر توی هم رفت.

سریع برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.

با دنبال کردن نگاهش و دیدن دوربین لب پایینم رو از

خنده و خجالت گاز گرفتم.

_من این دوربین رو واسه این نصب نکردم که بشینی

پشتش صبح تا شب من و زنم رو دید بزنی مرتیکه

پفیوز! به کارایی که بهت سپردم برس.

حرصی تر از قبل گوشی رو قطع کرد که باعث شد

صدای خندهم بلند بشه.

 

نگاه کلافهای بهم انداخت و بازوم رو گرفت تا وارد

خونه بشیم.

 

 

 

_اون جوری نخند دونه انار. یه لحظه تو این خونه

آرامش و فضای شخصی نداریم انگار نه انگار تازه

عروس و دامادیم.

چشمکی بهش زدم و در بالکن رو بستم.

_همچین هم تازه نیستیما.

فشاری به بازوم آورد و صداش رو پایین آورد.

_ولی من همین تازگی به مراد دلم رسیدم… حالا

حریص شدم و هی بیشتر میخوام کی قراره جواب

دل منو بده؟

خجالت زده به سمت بچه ها پا تند کردم تا دیگه ادامه

نده.

ندا با دیدنم چشم و ابرویی واسهم اومد که چپ چپ

نگاهش کردم.

میدونستم اون هم میخواد شروع کنه.

_خوب دل و قلوه می دادید که چیشد عیش و نوشتون

به هم خورد؟

 

 

 

زدم به در بیخیالی و آروم خندیدم.

_فرامرز داشت از توی دوربین نگاهمون میکرد.

صدای خندهی نوید و راشد بالا رفت که باعث شد

امیرعلی چشم غرهای بهشون بره.

_نره خرهای مزاحم.

بدون این که بهشون بر بخوره یا از رو برن اشارهای

به صورت گرفتهی امیر علی زدن و صدای خندهشون

بالاتر رفت.

سعی کردم جلوی خندهی رو بگیرم تا اعصابش بیشتر

از این به هم نریزه.

* *

طی یک هفتهی آینده همه چیز به ظاهر آروم و امن و

امان بود ولی استرس من هرروز بیشتر از قبل

میشد.

 

 

 

نزدیک شدن به زمان مهمونی و رفتن من و شبنم

وحشتی به دلم انداخته بود که تا به حال حسش نکرده

بودم.

به امیر علی که تازه از حموم بیرون اومده بود و

مشغول پوشیدن لباسهاش بود خیره شدم.

نگاهم به اون بود و فکرم درگیر… جوری که بالاخره

صداش در اومد.

_به چی اون جوری زل زدی دونه انارم؟

بدون خجالت جواب دادم: به شوهرم! باید اجازه

بگیرم؟

خندید و بلوزی که توی دستش بود روی صندلی پرت

کرد.

دستهاش رو از هم باز کرد و با سرخوشی گفت:

همهش مال خودته ولی حیف نیست میشینی از دور با

حسرت زل میزنی بهش؟ بیا حقت رو از این زندگی

بگیر دختر!

 

 

 

با خنده سری واسهش تکون دادم.

_خب حالا انقدر بل نگیر یاکان خان. واسه من عرض

اندام میکنه! بگو ببینم از مرید خبری نشد؟

نچی کرد و دوباره بلوزش رو از روی صندلی

برداشت.

_سریع عیش آدم رو کور میکنه. نه خبری از

هیچکدومشون نیست منم سعی نکردم باهاشون ارتباط

بگیرم که یه وقت مشکوک نشن.

آهی کشیدم و سعی کردم موهای به هم ریختهم رو

کمی مرتب کنم.

_چند روزه مدام دلم شور میزنه علی حس میکنم

قراره یه اتفاقی بیافته.

به سمتم اومد و با اطمینان روی سرم رو بوسید.

_من اجازه نمیدم اتفاقی واسهت بیافته دونه انارم.

سرم رو بلند کردم و با ناراحتی نگاهش کردم.

 

_ولی من نگران تو هستم نه خودم لطفا بهم اطمینان

من نمی

ِعلی

بده اتفاقی واسه امیر افته.

 

خندید و با خونسردی گفت: انشالله که نمیافته. پاشو

بریم بیرون ببینیم چه خبره از صبح سرسام گرفتم از

بس سر و صدا میکنن از وقتی اومدیم هرروز به

خودم لعنت میفرستم چرا یه جای دیگه رو واسهشون

مهیا نکردم.

خندیدم و همون طور که موهام رو میبستم از روی

تخت پایین پریدم.

_انقدر بهشون گیر نده امیر علی یه وقت معذب

میشن.

در رو باز کرد و اشاره زد از اتاق بیرون برم.

_ارواح پدرشون اگه اینا معذب شدن حالیشون باشه.

 

 

 

توی این مورد حق داشت.

نگاهی به کارتون های پیتزا که وسط هال رها شده

بودن انداختم و سرم رو به دو طرف تکون دادم.

ندا و شبنم بیخیال روی مبل نشسته بودن و راشد روی

بالکن در حال سیگار کشیدن بود.

امیر علی نگاهی بهشون انداخت و تک سرفه ای کرد.

_حداقل این وسط رو جمع و جور کنید. اینجا آدم

زندگی میکنه جنگل که نیست.

هردو نگاه بی حوصلهای بهش انداختن و از جا بلند

شدن.

توی این چند وقت حسابی حوصلهشون سررفت بود و

از توی خونه موندن کلافه شده بودن.

نگاهم به سمت راشد کشیده شد.

 

 

 

مدام با گوشیش ور می رفت و کلافگی از ظاهرش

معلوم بود.

خیلی وقت بود که میخواستم باهاش حرف بزنم ولی

فرصتی پیش نیومده بود.

نمیدونستم میتونیم جون سالم به در ببریم یا نه ولی

نمیخواستم این دم آخری چیزی توی دل کسی باقی

بمونه.

نمیدونم این حس مسولیت چی بود که نسبت به این

بچهها روی دلم سنگینی میکرد.

همین که از جا بلند شدم امیر علی سوالی نگاهم کرد.

لبخندی بهش زدم و به بالکن اشاره زدم.

_میرم پیش راشد کارش دارم.

نگاه کنجکاو ندا و شبنم رو روی خودم حس میکردم

ولی اهمیتی ندادم و به طرف بالکن به راه افتادم.

 

 

 

همین که وارد بالکن شدم راشد با دیدنم با تعجب نگاهم

کرد.

کنارش ایستادم و چند لحظه به باغی که سعی داشت به

خودش رنگ و بوی بهار رو بگیره خیره شدم.

_سیگار میخوای؟

نگاهی به چهرهی گیج شده راشد انداختم و سرم رو به

دو طرف تکون دادم.

_برای کشیدن سیگار نیومدم راشد… باهات حرف

دارم.

گلوش رو صاف کرد.

_با من؟

سرم رو به حالت تایید تکون دادم.

حق داشت. من و راشد معمولا هیچ موضوع مشترکی

برای حرف زدن نداشتیم.

_من همه چیز رو میدونم راشد.

 

 

 

نگاهش رو ازم دزدید.

_متوجه نمیشم چی میگی!

لبم رو تر کردم و زیر چشمی نگاهش کردم.

_درگیریت با اون پسره سعید و بادیگاردهای استاد،

در افتادن با آدمهای سازمان از همهشون خبر دارم.

رنگش کمی پرید و نفس سنگینی کشید.

_خب که چی؟

عکس العملش رو زیر نظر گرفتم.

_تو با آدمهای سازمان درگیر شدی و همه رو انداختی

گردن یاکان و گروهش تا واسهشون دشمن بتراشی؟

 

مستقیم به چشمهاش خیره شدم.

_تو یه جاسوسی مگه نه؟

 

 

 

انگار که بهش توهین بزرگی کرده باشم بهت زده

نگاهم کرد.

_چی؟ نه. نه داری اشتباه میکنی من هیچی رو گردن

یاکان ننداختم. من جاسوس نیستم!

با جدیت ادامه دادم: تو هم یکی از آدمهای یاکانی پس

هرکاری که بکنی اون رو درگیر میکنه همهی این

کارها رو از قصد انجام دادی نه؟ به همه اطلاع میدم

تو جاسو…

عصبی و کلافه پرید تو حرفم و غرید: من جاسوس

نیستم شوکا همه ی این کارها به خاطر ندا بود!

به محض تموم شدن حرفش هردو چند ثانیه سکوت

کردیم.

کم کم لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

_گفتنش انقدر سخت بود؟

با اخم و صورتی سرخ شده نگاهم کرد.

_منتظر شنیدن همین بودی؟

 

 

 

هومی کشیدم و چشمهام رو توی حدقه چرخوندم.

_میدونی واسهم جالب بود آدمهایی که بهشون حمله

کردی تنها کسایی بودن که باعث آزار ندا شدن.

لبش رو تر کرد و نفس پر حرصی کشید.

_حرومزاده ها… حیف باید بی سر و صدا کار رو

تموم میکردم وگرنه همه شون رو به درک

میفرستادم.

انگار خیالش کمی راحت شده بود.

طعنه زدم: اون قدری که فکر میکردی هم بی سر و

صدا نبوده.

شونه ای بالا انداخت و سکوت کرد.

_خب؟ جناب راشد خان تا کی میخوای به این

رفتارهات ادامه بدی؟

سیبک گلوش تکون خورد.

_تا وقتی که عمل کنه.

 

 

 

ابرویی بالا انداختم.

_اگه نوید هیچوقت بهش اجازهی عمل نده چی؟

با اخم نگاهم کرد.

_نوید گوه میخوره.

به سختی خندهم رو کنترل کردم.

_یه چیزی واسهم سوال شده راشد.

نگاهی بهم انداخت و سرش رو به دو طرف تکون

داد.

_ماشالله تو که همه چیز رو میدونی مگه چیزی هم

مونده؟

دستهام رو توی هم گره زدم.

_دلیل این طرز رفتارت با ندا رو متوجه نمیشم! از

روز اولی که پام رو توی این گروه گذاشتم مدام اذیتش

میکردی و جیغش رو در میآوردی. فکر نمیکنم این

برای آدمی که به کسی علاقه داره رفتار مناسبی باشه.

 

چند لحظه مکث کرد و یههو صداش سخت شد.

_برای این که بهم توجه کنه.

بهت زده نگاهش کردم.

_چی؟

نفس سنگینی کشید.

_من و اون هیچوقت هیچ حرف مشترکی با هم

نداشتیم. اصلا انگار منو نمیدید مگه وقتی که اذیتش

میکردم و دهن باز میکرد تا جوابم رو بده.

لبخندی زد و به چشمهام نگاه کرد.

_اذیتش میکنم تا بیشتر باهام حرف بزنه و کل کل کنه

از کلهشق بازیهاش خوشم میاد!

لبم رو گاز گرفتم و آهی کشیدم.

_همهی مردها وقتی عاشق میشن مشاعرشون رو از

دست میدن؟

متعجب سرش رو به دو طرف تکون داد.

_متوجه نمیشم.

 

 

 

با تاسف نگاهش کردم.

_تو تمام این مدت ندا رو اذیت میکردی و مسخرهش

میکردی تا بهت توجه کنه؟

توی مسائل عشق و عاشقی الگوت کی بوده؟ چرچیل؟

دستی به پشت سرش کشید.

_هیچکس… راستش من اولین باره راجعبه این مسئله

با کسی حرف میزنم!

هومی کشیدم.

_کاملا مشخصه… تا کی میخوای با اذیت و آزارش

توجهش رو جلب کنی راشد؟

برای این کار نوید به تنهایی کافیه! اون نیاز به حمایت

و محبت داره نه این رفتارها.

اخمهاش توی هم رفت.

_ولی اون هنوز عمل نکرده!

 

 

 

برگشتم و نگاهی به ندا انداختم.

_ببینم تو از چیه ندا خوشت اومده راشد؟

اون هم به تابعیت از من برگشت و نگاهی به ندا که با

خنده روی مبل پریده بود و جیغ میکشید تا از دست

نوید فرار کنه انداخت.

کم کم لبخندی روی لبش نشست.

_ببین چقدر بامزهس توله سگ… هم خوش قلب و

مهربونه هم به موقعش جدی و وحشی از رفتارهاش

خوشم میاد یعنی…

انگار که به خودش اومده باشه سریع نگاهش رو از

ندا گرفت و شرمنده نگاهم کرد.

_اولین باره راجع به ندا با کسی حرف میزنم.

کلافه سری تکون دادم.

_راشد همه میدونن تو مردی هستی که به جنس

مخالف گرایش داره.

 

 

 

تو عاشق اخلاق و رفتارهای ندا شدی نه بدنش… پس

پا جلو بذار و باهاش رو به رو شو! میخوای وقتی

عمل کرد و بدنش تغییر کرد بری جلو که فکر کنه

بخاطر پستی و بلندیهای بدنش بالاخره چشمت رو

گرفته؟

اگه از الان کنارش باشی، حمایتش کنی و بهش

بفهمونی اونو فقط و فقط بهخاطر خودش میخوای نه

هیچ چیز دیگهای در آینده شانس بیشتری خواهی

داشت.

با اخم سری تکون داد.

_من آمادگیش رو ندارم شوکا.

لبهام رو به هم فشار دادم.

_نمیخوام توی رابطهتون دخالت کنم یا مجبورت کنم

کاری رو که نمیخوای انجام بدی فقط خواستم با

خودت رو به رو بشی.

ببینم حاج خانم از این قضیه خبر داره؟

با ناراحتی آهی کشید.

 

 

 

_به هیچ وجه! همین جوریش هم از ظاهر و

رفتارهای ندا خوشش نمیاد.

اخمی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.

_اگه قبول نکنه چی؟ میخوای ندا رو…

سریع گفت: باید قبول کنه شوکا… برام مهم نیست

مجبوره باهاش کنار بیاد خب؟

تنها چیزی که باعث شده ندا الان مال من نباشه اینه که

هنوز عمل نکرده به محض این که کارهاش تموم بشه

هیچ کس نمیتونه اونو از من بگیره نه نوید و نه

مادرم!

لبخندی که روی لبم نشست باعث شد صورتش سرخ

بشه.

کلافه ضربه ای به دیوار زد و گفت: من چی دارم

میگم اصلا اه.

سرم رو به دو طرف تکون دادم.

 

 

 

_واسهت خوشحالم راشد هم واسه تو و هم ندایی که

آدمی مثل تو دوسش داره… فقط امیدوارم بتونی

رفتارهات رو تغییر بدی.

خواست چیزی بگه که ضربه ای به در بالکن خورد و

صدای امیرعلی بلند شد.

_حرف هاتون هنوز تموم نشده؟

لحن جدی و صورت طلبکارش باعث شد خندهم

بگیره.

راشد با خنده نگاهی بهش انداخت و گفت: برو تا

شوهرت پوست از سرم نکنده. موندم تا الان چه

جوری طاقت آورد!

چند ضربهی آروم روی شونهش کوبیدم و با اطمینان

چند لحظه پلکهام رو به هم فشار دادم.

_فقط تویی که میتونی همه چیز رو درست کنی راشد

نذار دیر بشه فرصت رو از دست نده.

 

 

 

در بالکن رو باز کردم و به سمت امیر علی که با اخم

و دست به سینه منتظرم ایستاده بود به راه افتادم.

_میبینم یاکان خان از حسادت رو پا بند نیست.

اهمیتی به حرفم نداد.

_یه ساعته داشتید چی میگفتید؟

بازوش رو بین دستهام گرفتم و نوازشش کردم.

_بعدا میگم باشه عزیزم؟ الان تو جمع نمیشه.

اخم هاش کمی از هم باز شد.

_باشه.

مشغول حرف زدن با بچه ها بودیم که گوشی امیر

علی توی دستش لرزید. نگاهی بهمون انداخت و لبش

رو تر کرد.

_مریده!

ناخودآگاه استرس گرفتم.

_یعنی چی کار داره؟

 

 

 

 

گوشی رو وصل کرد و دم گوشش گذاشت.

_بله؟

اتاق توی سکوت غرق شده بود و کسی نفس

نمیکشید.

_چی؟

اخمهای امیر علی کم کم توی هم رفت.

_مگه قرارمون این نبود اسم من و گروهم رو نیاری

احمق؟

چند لحظه مکث کرد و عصبی داد زد: بعدا به حسابت

میرسم بی شر ِف آدم فروش!

گوشی رو قطع کرد و سریع از جا پرید.

_مرید به استاد گفته لو رفتن مدارک زیر سر من

بوده.

 

با ترس نگاهش کردم.

بچه ها هم پشت سرش بلند شدن.

_حالا باید چه غلطی کنیم؟

نوید سریع گفت: وقتی استاد دیوونه میشه تنها کاری

که میتونی انجام بدی فراره!

شبنم و ندا و به سمت اتاق خواب دویدن.

شبنم دم در ایستاد و رو به نوید گفت: لباس های تورو

هم جمع میکنم.

خشک شده و مضطرب به امیر علی نگاه کردم.

_چیشده امیر علی قراره کجا بریم؟

همون طور که تند تند با گوشیش ور میرفت گفت:

باید زنگ بزنم به فرامرز… سریع وسایل رو جمع کن

باید از اینجا بریم شوکا این دیگه داستان فراری دادن

شبنم از نامزدی نیست. مدارک اون باربری خط قرمز

استاده تا همهمون رو به رگبار نبنده ول کن نیست.

 

 

 

با وحشتی که به جونم افتاده بود با تمام توان به سمت

اتاق دویدم و شروع به جمع کردن وسایل کردم.

با بغض نگاهی به اطراف انداختم.

باورم نمی شد قراره این خونه رو هم ول کنیم و بریم.

از همون اول نباید به مرید اعتماد میکردیم.

انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که خشکم زده بود.

حتی نمیدونستم باید چی رو بردارم و فرار کنم.

همهی وسایلهای ضروری رو توی ساک ریختم و از

اتاق بیرون زدم.

کسی توی هال نبود.

با دیدن راشد که کلافه روی بالکن با گوشیش حرف

میزد سریع به سمتش رفتم و در بالکن رو باز کردم.

_راشد امیر علی و نوید کجا رفتن؟

 

 

 

قبل از این که بتونه جوابی بده صدای داد امیر علی از

جلوی در بلند شد.

_شوکا سریع برید داخل اونجا نمو…

قبل از این که حرفش تموم بشه صدای شلیک گلوله و

شکستن شیشه های بالکن توی گوشم سوت زد….

جیغ بلندی از وحشت کشیدم و چشمهام رو بستم ولی

قبل از این که گلولهی بعدی شلیک بشه جسم سنگینی

روی تنم افتاد و بدنم محکم روی زمین کوبیده شد.

صدای مهیب گلوله ها و جیغ دخترها باعث شد چند

لحظه خشکم بزنه.

نفسم توی سینهم حبس شد و دستم به سمت گردنم

رفت.

نه… نه الان وقت حمله نبود!

 

 

 

 

راشد که خودش رو سپر تنم کرده بود سریع از روم

کنار رفت و با ترس به صورت وحشت زده و رنگ

پریدهم نگاه کرد.

_شوکا؟

امیر علی با قدمهای بلند خودش رو بهم رسوند و

سریع دستش رو دور بدنم پیچید.

_هیشش آروم باش قربونت برم چیزی نیست… نفس

عمیق بکش، نفس بکش دختر!

رو به بقیه داد زد: از در پشتی بزنید بیرون یه ون اون

بیرون منتظرتونه. همهی وسایل رو هم با خودتون

ببرید.

سریع دستش رو دور شونههام که هنوز میلرزید

انداخت و از جا بلندم کرد.

_پاشو دونه انارم فقط چند دقیقه طاقت بیار، سعی کن

نفس عمیق بکشی چیزی نیست همهمون از اینجا سالم

بیرون میریم.

 

 

 

نفس نفس زنون سرم رو توی سینهش قایم کردم و با

پاهایی بی جون و چشمهایی تار شده به سمت در

پشتی به راه افتادم.

امیر علی اشارهای به شبنم و ندا زد که سریع به سمتم

اومدن و دوطرفم ایستادن تا زمین نخورم.

با ترس چنگی به دست امیرعلی انداختم.

_تو کجا میری امیرعلی؟

از بالکن نگاهی به بیرون و افرادی که بیمحابا

تیراندازی میکردن انداخت و کلافه جواب داد:

_شما جلوتر برید منم میام!

خواستم چیزی بگم که عصبی تشر زد: گفتم برو شوکا

الان وقت لجبازی نیست… من پشت سرتون میام!

اشک توی چشمهام حلقه زد و با نگرانی کنار ندا و

شبنم به سمت در پشتی عمارت به راه افتادم.

 

 

 

نگاهم مدام به پشت سر بود تا ببینم امیر علی توی چه

وضعیتیه.

از در که خارج شدیم و امیر علی از دسترسم دور شد.

اضطراب شدیدی بهم هجوم آورد و بدنم شروع به

لرزیدن کرد.

شبنم محکم بازوم رو فشار داد.

_آروم باش شوکا. یاکان حالش خوبه رنگت پریده

دختر ممکنه دوباره بهت حمله دست بده!

نوید در ون رو باز کرد و اشاره زد سوار شیم.

برگشتم و نگاهی به در انداختم.

_سوار شو شوکا اون هرجا باشه خودش رو

میرسونه زود باش دختر!

با صدای رگبار گلولهای که از داخل عمارت بلند شد

نوید بدون این که منتظر بمونه توی ون هلم داد و

سریع در رو بست.

 

 

 

وحشت زده به پنجره چسبیدم و منتظر به در خیره

موندم تا امیرعلی رو ببینم ولی هیچ اثری ازش نبود!

دست شبنم رو با استرس فشار دادم.

_پس امیر علی کجاست چرا نمیاد؟

اگه بلایی سرش آورده باشن چی؟

هبچکدوم جوابی بهم ندادن که باعث شد اشک از

چشمهام روون بشه.

نه من طاقت این یکی رو نداشتم نمیتونستم بدون امیر

علی برم!

دستم سریع به سمت دستگیرهی در رفت.

_من میرم دنبال…

_صبر کن داره زنگ میزنه!

با شنیدن صدای نوید دستم همون جا باقی موند.

 

 

 

 

گوشی رو دم گوشش گذاشت و کمی مکث کرد.

_باشه حواسم هست. فقط مواظب خودت باش

میبینمت!

همین که گوشی رو قطع کرد اشاره ای به شبنم زد.

گیج شده نگاهشون کردم. حس بدی توی وجودم پیچید

و نفسم بند اومد.

_چیشده؟ امیرعلی کجاست؟

لبش رو تر کرد و از راشد خواست تا راه بیافته.

_اوضاع کمی به هم ریختهست ما باید بریم اون از

پشت سر…

قبل از این که حرفش تموم بشه وحشت زده در ون رو

باز کردم و صدام بالا رفت.

_نه من بدون امیر علی…

با حس تیزی سوزن توی دستم حرفم قطع شد و بعد از

چند لحظه چشمهام بلافاصله روی هم افتاد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x