رمان یاکان پارت 90

3.7
(3)

 

 

 

لیخند کمرنگی بهش زدم.

_موتوری که داشت تعمیر میکرد… از مدلش خوشم

اومد.

دروغ نگفتم ولی خب همهی حقیقت رو هم نگفته

بودم.

_به موتور علاقه داری؟

سری تکون دادم.

_خیلی!

_واسهت میخرم.

شونهای بالا انداختم و چیزی نگفتم. به هرحال کهحالا

حالاها نمیتونستم ازش استفاده کنم.

_راستی امروز تو پایگاه فرامرز چیکار داشتین؟

در اتاق خواب رو باز کرد و اشاره زد وارد بشم.

 

 

 

_با یه سری از افرادی که فرامرز قراره با خودش به

مهمونی بیاره آشنا شدیم.

لبم رو تر کردم.

_استاد دیگه راجعبه مهمونی چیزی نگفت؟

کلافه سر تکون داد.

_نه. میترسم نظرش برگشته باشه. اگه اینو از دست

بدم نمیدونم باید چه جوری خودم رو به مهمونی

برسونم.

پوفی کشیدم و خودم رو بهش نزدیک کردم و دستم

رو دور کمرش پیچیدم.

حس کردم تعجب کرده ولی اهمیتی ندادم.

یههو هوس کردم!

سرم رو توی گردنش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم.

_اتفاقی افتاده شوکا؟

با تعجب نگاهش کردم.

 

 

 

_هوم؟

آروم خندید.

_آخه این روزها زیادی داری ابراز احساسات

میکنی.

اخمی کردم و خواستم عقب بکشم که سریع دستش رو

دور کمرم پیچید.

_کجا دونه انار؟ وایسا ببینم بالاخره دو دقیقه با زنمون

تنها شدیم.

حرفی نزدم و دوباره توی بغلش فرو رفتم.

حالا که دقت میکردم این روزها واقعا زیادی بهش

میپیچیدم.

انگار نمیتونستم از آغوشش دل بکنم. مدام بدنش رو

بو میکشیدم و به طرز عجیبی بهش وابسته شده بودم.

جدای از این که میدونستم این ها عوارض بارداریمه

ولی از رفتن میترسیدم!

 

 

 

اگر مجبورم میکرد با این وابستگی اونو این جا بذارم

و با شبنم برم قطعا دیوونه میشدم.

_نمیشه من و شبنم هم بمونیم و همه با هم بریم؟

بازوهاش دور تنم محکم شد.

_نه خطرناکه شوکا صدبار دیگه هم بپرسی نظرم

عوض نمیشه. تو باید از این جا بری!

 

صدای تیک تاک عقربههای ساعت مغزم رو به هم

ریخته بود.

چشمهام رو به هم فشار دادم و کمی از شربتی که ندا

برام آورده بود سر کشیدم.

صدای نوید به استرسم دامن زد.

 

 

 

_استاد بعد از این جریان دیگه حرفی از مهمونی نزد.

اگه کارت ورود نداشته باشیم همهی نقشههامون بههم

میریزه.

ندا عصبی شروع به راه رفتن کرد.

مرید… یاکان کجاست؟

ِلق

ِهن

_لعنت به د

نوید نفس سنگینی کشید.

_با راشد رفتن پایگاه فرامرز… اگه نتونیم قبل از

پلیس ها وارد مهمونی بشیم هیچی دستمون رو

نمیگیره. نمیدونم یاکان به چی فکر میکنه.

آروم گفتم: نمیشه با استاد معالمه کرد؟

نوید سریع گفت: به هیچ وجه!

مثل یه مار زخمي به خودش میپیچه. جدای از همه؛

اون اعتبارش خدشه دار شده و یاکان رو مقصر همه

چیز میدونه تا زهرش رو نریزه دست بردار نیست.

کافیه یاکان کمی گاردش رو پایین بیاره تا سرش رو

ببره.

 

 

 

لبم رو با اضطراب گاز گرفتم که باعث شد شبنم

ضربهای به پهلوی نوید بکوبه.

روز به روز حالم بدتر میشد… حالت تهوع امونم رو

بریده بود و همهش بی حال بودم.

با بهونه گیریها و استرس بیش از حدی که به تنم

هجوم آورده بود امیرعلی رو حسابی کلافه کرده بودم

و حالا که فهمیده بودم نقشه جوری که میخوایم پیش

نمیره حالم بدتر از همیشه بود.

لیوان شربت رو سر کشیدم و روی کاناپه دراز کشیدم

تا حالت تهوعم کمی رفع بشه.

_اگر استاد همه چیز رو راجع به هویت من به مرید

بگه چی؟

قبل از این که ندا بتونه دلداریم بده صدای نوید بلند شد:

در این صورت دیگه کاری از کسی بر نمیاد. مرید

هرطور شده انتقامش رو میگیره اول با کشتن یاکان و

بعدش هم با کشتن تو!

 

 

 

با ترس نگاهش کردم که سریع دستش رو بالا برد.

_البته نگران نباش تا اون موقع یاکان ردت میکنه

بری اون ور و ما این جا قربانی میشیم. فقط قول بدید

مراسم درخوری واسهمون ترتیب بدید.

با شنیدن حرفش چنان وحشتی به تنم هجوم آورد که

مجبور شدم دوباره روی کاناپه بشینم و سرم رو توی

دستم بگیرم.

ندا محکم به پای نوید کوبید و از جا بلند شد.

دستش رو روی شونههام گذاشت و شروع به نوازشم

کرد.

_نفس عمیق بکش دختر اگه نگران حال خودت نیستی

حداقل…

نفس سنگینی کشید و به خاطر وجود نوید سکوت کرد

ولی دیگه واسهم اهمیتی نداشت.

من در حد مرگ ترسیده بودم!

 

 

 

میدونستم نیمی از این ضعف و وحشت به خاطر

هورمونهاییه که به بدنم هجوم آورده ولی نمیتونستم

جلوش رو بگیرم.

_اگر اتفاقی برای امیر علی بیافته من باید باهاش

چیکار کنم؟ من میمیرم ندا نمیتونم ادامه بدم.

نوید گیج و متعجب پرسید: میشه منم بدونم دارید

راجعبه چی حرف میزنید؟

شبنم سریع گفت: خیر.

کلافه از فضای دلهره آور اتاق از جا بلند شدم تا به

سمت اتاق خواب برم.

دلم بوی تن امیرعلی رو می خواست تا آروم بگیرم.

قبل از این که قدمی بردارم در خونه باز شد و

امیرعلی و راشد وارد شدن.

امیر علی گوشیش رو بالا گرفت و نگاهی بهمون

انداخت.

_استاد میخواد معامله کنه.

 

نوید سریع از جا پرید.

_خر نشدی که. ها؟ بگو قبول نکردی یاک!

اون هنوز آتیشش نخوابیده معلوم نیست چه نقشهای

توی سرشه.

وحشت زده نگاهش کردم و قدمی به سمتشون

برداشتم.

_راهی نداریم نوید من باید راهم رو به اون مهمونی

باز کنم. میگخوای همهمون گیر پلیس بیافتیم؟ باید

دستمون واسه فرار پر باشه.

قدمهام رو تند تر کردم و سریع جلوش ایستادم.

_توی این وضعیت تو هیچ جا نمیری امیرعلی!

کلافه سرش رو به دو طرف تکون داد.

_ریسکه ولی مجبورم بهش اعتماد کنم شوکا این راه

آخره!

سرم رو به دو طرف تکون دادم.

 

 

 

_اگه نقشه ی استاد و مرید باشه که گیرت بندازن

چی؟ اگه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم امیرعلی؟

عصبی نگاهش رو به اطراف چرخوند.

_میفرستمت جایی که در امان باشی.

اشک به چشمهام هجوم آورد و تنم لرزید حتی

انکارش هم نمیکرد.

_خیلی خودخواهی امیرعلی… من بدون تو پام رو از

این خراب شده بیرون نمیذارم!

جدی و تهدید وار انگشت اشارهش رو به سمتم گرفت.

انگار خیلی عصباني بود.

_میری چون دستور منه!

منم میرم پیش استاد! چه مرده چه زنده این عملیات به

پایان میرسه…. همه شون باید نابود بشن!

صدای هق هقم بالا رفت.

قلبم داشت از غصه منفجر میشد.

امیرعلی حاضر بود خودش رو قربانی کنه تا فقط

انتقام بگیره.

 

 

 

چشمهاش رو محکم به هم فشار داد تا گریههام رو

نبینه.

همه تحت تاثیر جو سکوت کرده بودن و با ناراحتی

نگاهمون میکردن.

نفس سنگینی کشید و بی حرف به سمت در برگشت.

لبهای خشکیدهم رو تر کردم و دستهام رو مشت

کردم تا جلوی لرزشش رو بگیرم.

این آخرین طنابی بود که میشد بهش چنگ زد.

امیرعلی حق نداشت خودش رو از من بگیره و من

هرجور شده پایبندش میکردم.

بی هوا حرفی که حالا حالاها نمیخواستم به زبون

بیارم از دهنم بیرون پرید.

_من… حاملهام امیرعلی!

 

 

 

 

امیر علی

پاهام روی زمین خشکید و توان جلو رفتن رو ازم

گرفت.

حس کردم خون توی تنم خشک شده.

با ناباوری به سمتش برگشتم و چشمهای ریز شدهام

رو به صورت رنگ پریدهاش دوختم.

_تو… چی گفتی؟

چشمهاش رو ازم دزدید و آروم هق زد: من حاملهام!

گوشهام سوت کشید گیج و بهت زده قدمی به عقب

برداشتم.

اصلا حاملگی یعنی چی؟

 

 

 

چشمهام روی شکم تختش به گردش در اومد یعنی

اون… یه بچه رو درون خودش حمل میکنه؟

بچهای که پدرش منم؟

قلبم با تمام توان خودش رو به سینهم میکوبید.

قبل از این که روی زانوهام بیافتم مقابل چشمهای

ماتش برگشتم و با بیشترین سرعتی که میتونستم از

خونه بیرون زدم!

در رو محکم به هم کوبیدم و به سمت مقصدی نامعلوم

به راه افتادم.

حس کردم نفسم در نمیاد انگار یه نفر اون تو نشسته

بود و مدام قلبم رو بین مشتش فشار میداد.

شوکا حامله بود!

دستی به صورتم کشیدم و به آسمون نگاه کردم.

 

 

 

من… منی که هیچوقت طعم پدر داشتن رو نچشیدم

داشتم پدر میشدم!

خدایا چرا الان؟

الانی که زنده و مردهی من معلوم نیست و حتی

نمیتونم به خوبی ازشون مواظبت کنم؟

مردمک چشمهام به سوزش افتاده بود و قطرههای

اشک برای بیرون اومدن تقلا میکردن.

نمیدونستم چیکار کنم… به کی پناه ببرم من داشتم پدر

میشدم و برای اولین بار توی زندگیم این حجم از

ترس و نگرانی رو حس میکردم.

ترس از این که نتونم پدر خوبی باشم!

باید فکر میکردم… باید آروم میشدم تا بتونم یه

تصمیم عاقلانه و درست بگیرم. کنترل همه چیز از

دستم در رفته بود و هیچ نقشهای برای نجات نداشتم.

 

 

 

پلکهای دردناکم رو محکم به هم فشار دادم و سیگار

و فندکی از جیبم بیرون کشیدم.

همین که سیگار رو روی لبم گذاشتم صدای قدمهایی

که از پشت سر بهم نزدیک میشد باعث شد اخمهام

توی هم بره.

_میخوام تنها باشم.

دمی از سیگارم گرفتم که صدای نوید بلند شد.

_غلط کردی که میخوای تنها باشی… آدم با زن

حامله این طوری رفتار میکنه؟

با شنیدن حرفش دوباره چشمهام رو به هم فشار دادم.

_دارم دیوونه میشم نوید توی این موقعیت چه خاکی

توی سرم بریزم آخه الان وقتش بود؟

نیشخندی تحویلم داد.

_اینو باید از قبل بهش فکر میکردی.

ضربهی محکمی بهش زدم.

_خفه شو نوید حوصله مسخره بازیهات رو ندارم.

 

 

 

نچی کرد و با اخم عقب کشید.

_تو الان دردت چیه؟ این که نمیتونی مواظبشون

باشی؟

لبم رو تر کردم.

صدای ضعیفی از گلوم بیرون پرید.

_من… ترسیدهم نوید!

کمی بهم نزدیک تر شد.

_از چی؟

انگشت اشاره و شستم رو روی چشمهای فشار دادم.

_از پدر شدن… من هیچوقت پدری نداشتم اصلا

نمیدونم باید چه طور رفتار کنم هیچی از پدر بودن

نمیدونم…

آهی کشیدم.

_الان وقتش نبود… میترسم شوکا رو ناامید کنم!

زیر چشمی نگاهم کرد.

 

_همین الانش هم کردی.

گیج شده نگاهش گردم.

_چی؟

اشارهای به خونه زد.

_هیچ مردی بعد از شنیدن خبر پدر شدنش با این سر

و شکل از خونه بیرون نمیزنه. میدونی وقتی به هم

ریختنت رو دید چه قدر حالش بد شد؟

سیگار رو روی زمین انداختم و سریع به سمتش

برگشتم.

_حالش بد شد؟ پس چرا زودتر حرف نمیزنی

مرتیکه؟

سریع برگشتم و به سمت خونه دویدم.

ضربهای به پیشونیم کوبیدم و با شتاب در خونه رو

باز کردم.

 

 

 

 

لعنت به من و فکر و خیالهای احمقانهم.

اگر اتفاقی واسهشون میافتاد چی؟

_شوکا؟

راشد با شنیدن صدای گرفتهم به سمتم چرخید.

_توی اتاقه…

سری تکون دادم و به سمت اتاق به راه افتادم. در رو

که باز کردم با دیدن چشمهای سرخ و خیس از اشکش

قلبم فشرده شد.

چند لحظه مکث کردم و خیره به چشمهایی که

دلگیری ازشون پیدا بود خطاب به ندا و شبنم گفتم:

تنهامون بذارید.

هردو از کنارش بلند شدن و به سمت در به راه افتادن.

 

 

 

قبل از خارج شدن از اتاق ندا ضربهای به شونهم زد

و آروم گفت: مواظبش باش… خیلی ترسیده.

بی حرف سری تکون دادم و در رو پشت سرشون

بستم.

با تنها شدنمون شوکا نگاهش رو ازم گرفت و تکیه

زده به دیوار سرش رو روی زانوهاش کجاست.

یادم رفته بود حال اون از من بدتره!

شوکا هنوز از لحاظ روحی ثبات نداشت و این تغییر

شوک بزرگی واسهش بود.

میدونستم با رفتار شتاب زدهام ترسونده بودمش

ولی…

نفس سنگینی کشیدم و به سمتش به راه افتادم.

 

 

 

کنارش روی تخت نشستم و به آرومی دستم رو دور

شونههاش پیچیدم.

_دونه انارم؟

جوابی بهم نداد.

لبم رو به شقیقهش چسبوندم و چند لحظه سکوت

کردم.

با نزدیک شدنم بهش متوجه نفس عمیقی که کشید شدم.

مکث کردم… تقریبا یک هفته بود هروقت که توی

بغلم میخزید اولین کاری که میکرد بو کشیدن تنم

بود.

قلبم محکم به سینهم کوبید.

یعنی از عوارض بارداری بود؟

دونه انارم عطر تن منو میخواست؟

 

 

 

بیشتر به خودم نزدیکش کردم و سعی کردم بی توجه

به ضربان یکی در میون قلبم حرف هام رو کنار هم

بچینم.

_از وقتی که رفتی همهی رویای زندگیم توی این

خلاصه میشد که پیدات کنم واسهت زندگی که همیشه

آرزوش رو داشتی بسازم و با بچههامون تا آخر عمر

کنار هم زندگی کنیم.

نفس لرزونی کشیدم.

_چندین سال وقت داشتم تا به این آرزو فکر کنم. یه

روز به خودم اومدم و یههو از خودم پرسیدم اصلا

پدر بودن یعنی چی؟ منی که هیچوقت طعم پدر داشتن

رو نچشیدم میتونم یه روزی پدر خوبی واسهی بچهم

بشم؟

توی جاش تکون خورد و سرش رو بالا گرفت.

صورتش کمی آروم تر به نظر میرسید.

_این چه حرفیه امیرعلی تو…

 

 

 

انگشت اشارهم رو روی لبهاش گذاشتم و آروم گفتم:

هنوز هم فکر میکنم نمیتونم پدر خوبی باشم…

لبخند تلخی زدم.

_لااقل باید از عکس العملم فهمیده باشه.

دستش رو دور گردنم حلقه کرد و با چشمهای اشکی

گفت: پس عکس العمل منو ندیدی! انقدر حالم بد شد

کم مونده بود همون وسط از حال برم. شبنم و ندا به

زور سرپا نگهم داشتن.

با نگرانی نگاهش کردم که بی حرف پیشونیش رو به

شونهم تکیه داد.

چند لحظه با مردمکی لرزون به شکمش نگاه کردم و

دوباره نگاهم رو به سمت صورتش چرخوندم.

یعنی الان یه بچه از من اون تو جاخوش کرده بود؟

لبهام رو به هم فشار دادم و با تردید کف دستم رو

روی شکمش گذاشتم.

 

 

 

موج حس غریبی که به تنم تزریق شد باعث شد چند

لحظه خشکم بزنه.

نگاه بهت زدهی شوکا به سمتم برگشت.

انگار انتظار چنین کاری رو ازم نداشت.

دستم رو نوازش وار روی شکمش کشیدم و ناباور از

این معجزه لب زدم: معذرت میخوام… از هردوتون

بابت عکس العملی که نشون دادم معذرت میخوام.

لبهام رو به هم فشار دادم و پیشونیم رو به سرش

تکیه دادم.

_من دوستون دارم… فقط جا خوردم.

واسهم باور نکردنی بود باید با خودم کنار بیام.

 

 

 

 

با شونهای که از گریه میلرزید خودش رو توی بغلم

جا کرد.

_حداقل از من بهتری… اولین نفری هستی که

نوازشش میکنه و بهش میگه دوسش داره.

با قلبی پر از عشق و حسرت صورت خیس از

اشکش رو غرق بوسه کردم.

_از هیچی نترس دونه انارم من کنارتم نمیذارم یه مو

از سرتون کم بشه.

سرش رو روی سینهم گذاشت و سکوت کرد.

موهاش رو پشت گوشش زدم و نوازشش کردم.

_از کی خبر داری؟

آروم گفت: چند روزی میشه.

اخمی روی صورتم نشست.

_چرا زودتر نگفتی؟

_سرت شلوغ بود. منتظر یه فرصت مناسب بودم.

 

 

 

نمیخواستم اوقات تلخی کنم.

آهی کشیدم و با انگشت شست اشک زیر پلکش رو

پاک کردم.

_چه فرصت مناسبی هم بود.

خندید و دوباره نفس عمیقی کشید.

_منو ترسوندی امیرعلی همین جوریش هم از لحاظ

روحی به هم ریخته بودم و استرس این بچه داشت

خفهم میکرد. وقتی فهمیدم میخوای بری پیش استاد

یههو دیوونه شدم.

حرفش رو روی لبم مزه مزه کردم.

بچه!

هنوز واسهم قابل هضم نبود شوکای من باردار بود و

با همهی نابلدی و ترسی که داشتیم یه انار کوچولو

توی راه زندگیمون بود.

_مهم نیست من و تو الان چه حس و حالی داریم. مهم

نیست ترسیدیم و آمادگیش رو نداریم. این انار کوچولو

 

داره میاد و هیچ جوره موقف نمیشه پس باید هرلحظه

از وقتمون رو بذاریم تا آدم های بهتری باشیم یا…

کمی مکث کردم.

_پدر و مادر بهتری باشیم!

دست لرزونش رو به آرومی روی دستم که هنوز

شکمش رو نوازش میکرد گذاشت.

_پدر و مادر باشیم؟

سرش رو بالا گرفت و به چشمهام نگاه کرد.

_امیر علی باورت میشه؟ من و تو بچه داریم.

توی چشمهاش شوکای قدیم رو دیدم. همون دختر

بچهای که با خندههای بلند و لپهای اناریش دلم رو

برده بود.

من و دونه انارم حالا یه بچه داشتیم چیزی که توی

خیالمم نمیدیدم.

 

 

 

با چشمهایی که سعی میکردم جلوی اشکی شدنشون

رو بگیرم خندیدم.

_باورم نمیشه زرطلا… بخدا که باورم نمیشه!

چند لحظه نگاهم کرد. انگار حسم رو درک کرده بود

که خودش رو بالاتر کشید و روی چشمهام رو بوسید.

پشت پلکم داغ شد و نفسم حبس…

کاش بس میکرد. امروز به اندازهی کافی به قلبم حمله

کرده بود.

حال شوکا رو که دیدم فهمیدم این منم که باید محکم

باشم تا جفتمون رو از منجلاب ترس بیرون بکشم.

نمیخواستم هیچی به شوکا، به بچهی توی راهمون و

این رابطه آسیبی بزنه.

سعی کردم با همهی توانم افکار منفی توی سرم رو

کنار بذارم و سرپا بشم.

 

 

 

من قبل از هرچیزی باید به حال شوکا فکر میکردم!

_نمیری امیرعلی؟

با تعجب نگاهش کردم.

_کجا؟

_پیش استاد دیگه.

فکرش هنوز درگیر اون بود.

_من نمیرم ولی تو باید هرچه زودتر از این جا بری

شوکا.

بغض توی صداش شکست.

_آخه من بدون تو با این بچه کجا برم امیرعلی؟

صورتم از درد درهم شد.

_فکر میکنی برای خودم راحته که توی این وضعیت

شما رو از خودم دور کنم؟

اولویت زندگی من در امان موندن شماست شوکا…

خواهش میکنم با دلم راه بیا همین جوریش هم همه

چیز به هم ریختهست نذار مدام نگرانت باشم.

 

 

 

 

سرش رو به سینهم تکیه داد و سکوت کرد.

میدونستم دلش راضی به رفتن نیست.

دور شدن از شوکا برای خودمم سخت بود ولی

موقعیتی نبود که بتونم کنار خودم نگهش دارم.

اگه نمیتونستم با استاد به مهمونی برم همه چیز به هم

میریخت.

دستم رو دور شکمکش قفل کردم و لبم رو به

پیشونیش چسبوندم.

جدای همهی اینها یه ترس دیگه هم به زندگیم اضافه

شده بود.

 

 

 

سرش رو بالا گرفت و آروم گفت: به نظرت استاد…

نمیخواستم توی این موقعیت راجع به استاد حرف

بزنیم.

خم شدم و به نرمی لبهاش رو بوسیدم.

چند لحظه مکث کرد و آروم سرش رو عقب کشید.

اخمهاش درهم رفته بود. لبخندی بهش زدم.

_عصبانی نشو… فقط میخواستم صدات رو ببوسم.

کم کم اخمهاش از هم باز شد و چشمهاش برق زد.

_چرا عصبانی بشم؟

دستش رو دور گردنم حلقه کرد.

_بیا این بار من میخوام طعم صدات رو بچشم.

خندیدم و با احتیاط لبهاش رو به آغوش کشیدم.

 

 

 

دستهام رو دور تنش حلقه کردم و با طمع

بوسیدمش… انگار علاوه بر عشقی که بهش داشتم یه

حس عجیب دیگه هم به قلبم سرازیر شده بود.

حس این که دونه انارم الان مادر بچهی منه!

دستم رو از زیر لباسش رد کردم و به آرومی شکم

برهنهش رو نوازش کردم.

خودش رو بیشتر بهم فشار داد و نفس تندی کشید.

عقب کشیدم و به چشمهای روشنش خیره شدم.

خم شدم و یکی یکی پشت پلکهاش رو بوسیدم.

تنها راهی بود که میتونستم حسم رو بهش نشون بدم.

گاهی اوقات کلمات لایق به بار کشیدن احساسات

نیستن و اون وقته که بوسهها دست به کار میشن!

سرم رو توی گردنش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم.

سریع سرش رو کج کرد.

 

 

 

_نکن امیرعلی… میدونه حساسم هی اذیت میکنه!

خندیدم و سرم رو پایین تر بردم. بلوزش رو بالا زدم

و چندبار محکم و پرصدا شکم برهنهش رو بوسیدم.

صدای خندهش بالاتر رفت و به آرومی موهام رو

نوازش کرد.

پیشونیم رو به شکمش چسبوندم و آروم پچ زدم:

ببخشید که ترسوندمت انار کوچولو… میدونم سخته

ولی همهی تلاشم رو میکنم تا پدر خوبی باشم.

شوکا کمی به سمتم خم شد.

_چی میگی امیرعلی؟

لبخندی زدم و عقب کشیدم.

_با بچهم حرف میزدم.

نگاهش برق زد ولی چیزی نگفت.

 

 

 

صدای زنگ گوشی باعث شد حواسم از چشمهاش

پرت بشه.

نگاهی به شمارهی روی صفحه انداختم و کمی مکث

کردم.

سرهنگ بود.

از روی تخت بلند شدم و گوشی رو کنار گوشم

گذاشتم.

_بله سرهنگ؟

شوکا به سمتم نیم خیز شد.

دستم رو بالا گرفتم تا سرجاش بشینه.

_شنیدم بهتون حمله شده.

ابروهام بالا پرید.

_تازه زنگ زدی خبر بگیری؟

نفس سنگینی کشید.

 

 

 

_میدونستم زندهاید… بگو ببینم قضیه مهمونی به کجا

رسید؟

اخمی روی صورتم نشست.

_دارم روش کار میکنم. استاد بدجوری ازم شکاره

باید دنبال یه راه دیگه باشم.

گلوش رو صاف کرد.

_همین الانش هم مدارک کافی برای حمله به مرید و

استاد رو دارم فقط به خاطر اصرار تو تا شب

مهمونی آخر سال صبر کردم.

لبهام رو به هم فشردم.

_به خاطر اصرار من نیست سرهنگ اون جا علاوه

بر مرید و استاد سرمایه گذارهای ترک و افغان هم

معامله میکنن و تو دنبال اونایی منو احمق فرض

نکن!

 

 

کمی مکث کرد.

_اسناد شرکت باربری استاد به نام مرید شده. همه ی

کامیونها رو با بارهاش خالی کردیم. هرلحظه ممکنه

از بالا دستور حمله بدن گوش به زنگ باش.

باشهای گفتم و کلافه گوشی رو قطع کردم.

همه به فکر منفعت خودشون بودن و من باید تلاشم

رو میکردم تا گروهم رو از این معرکه نجات بدم.

_چی میگفت امیرعلی؟

نگاهی به صورت نگران شوکا انداختم.

_راجعبه مهمونی میپرسید… ببینم از صبح چیزی

خوردی؟ بی حال به نظر میرسی.

هومی کشید و از جا بلند شد.

_عوارض بارداریه این روزها خیلی حالم بد میشه.

دستم رو دور کمرش پیچیدم و با نگرانی سر تاپاش

رو بررسی کردم.

_لازمه بریم دکتر؟

 

 

 

سرش رو به دو طرف تکون داد.

_برای سونو و این مسائل آره ولی فعلا موقعیتش رو

نداریم بذار یه کمی اوضاع آروم بشه بعد.

حس بدی که بهم هجوم آورد باعث شد چند لحظه

مکث کنم.

درست حدس زدم من واقعا پدر افتضاحی میشدم.

حتی نمیتونستم اولین نیاز زن حاملهم رو برآورده کنم

و اون رو به دکتر ببرم.

محکم دستم رو روی صورتم کشیدم و با شرمندگی

نگاهش کردم.

_توی اولین فرصت میریم دکتر شوکا. به خدا

شرمندتم من…

سریع کف دستش رو روی دهنم گذاشت و چشمهاش

رو گرد کرد.

 

 

 

_بس کن دیگه امیر علی چرا انقدر خودت رو

سرزش میکنی؟ به خدا هیچی تقصیر تو نیست من

این موقعیت رو درک می کنم. اصلا اگهر هم کسی

مقصر باشه اون آدم منم. همهی این اتفاقات از اولش

به خاطر من شکل گرفت. این جوری دیدنت واقعا

اذیتم میکنه.

نفس سنگینی کشیدم و چیزی نگفتم.

به سختی میتونستم جلوی افکار منفی که به سرم

هجوم میآورد رو بگیرم.

در اتاق رو باز کردم و هردو از اتاق بیرون زدیم.

بچه ها که توی هال نشسته بودن سریع به سمتمون

برگشتن.

ندا ابرویی بالا انداخت.

_چیشد؟ به نتیجهای رسیدید پدر فراری؟

نوید با خنده سر تکون داد.

 

 

 

_این کلا گردن گیرش خرابه هیچوقت چیزی رو

گردن نمیگیره.

کوسن روی مبل رو به سمتش پرت کردم.

_دهنت رو ببند.

راشد خمیازهای کشید.

_خدا کنه بچه به خودش نره.

نوید نگاهی به شوکا انداخت.

_مثلا این یکی خیلی نرماله؟ امیدوارم به هیچ

کدومشون نره… حالا دختره یا پسر؟

شوکا چپ چپی نگاهش کرد.

_به نظرت من دستگاه سونوی سیار با خودم حمل

میکنم؟

از کلکلهاشون خندهای روی لبم نشست.

_ندا چیزی واسه خوردن داریم؟

 

 

 

راشد دوباره با مسخره بازی گفت:از این به بعد باید

دو وعده بیشتر غذا درست کنیم. یه نفر دیگه هم به

جمعمون اضافه شده.

لبخندم عمق گرفت و نگاهم به سمت شوکا چرخید.

پشت چشمی واسهشون نازک کرد.

_اذیتم کنید بچهم ناراحت میشهها.

راشد و نوید هردوباهم صدایی از خودشون در

آوردن.

_هنوز هیچی نشده شروع شد. تا این بزاد ما قبلش

شیش تا میزاییم.

 

کوسن بعدی رو شوکا به سمت جفتشون پرت کرد.

_بیتربیت بزاد دیگه چه لفظیه واسه من به کار

میبرید؟

 

 

 

اصلا مگه شما دوتا با هم زاویه ندارید؟ چه یهو

هماهنگ شدید؟

نوید و راشد که تازه به خودشون اومده بودن با

اخمهایی درهم کمی از هم فاصله گرفتن.

سرم رو به دوطرف تکون دادم و شونهی شوکا رو

بین بازوهام فشردم.

_نوید میتونی دوتا بلیت جور کنی؟

شوکا به سمتم برگشت.

_انقدر سریع آخه؟ حداقل بذار قبل از مهمونی بریم.

بازوش رو نوازش کردم.

_منم که نگفتم همین الان برید عزیز من فقط یه سوال

پرسیدم. نگران نباش تا جایی که بتونم پیش خودم

نگهت میدارم.

خیالش کمی راحت شد.

نوید سری واسهم تکون داد.

 

 

 

_اون یارو سرهنگ به رفتنشون مشکوک نمیشه؟

میتونه جلوشون رو بگیره؟

اخم کمرنگی روی صورتم نشست.

_مگه جرمی مرتکب شدن که بخواد جلوشون رو

بگیره؟ اون ها میتونن هروقت که میخوان از ایران

خارج بشن. در ضمن تا وقتی که پاشون نرسیده به

فرودگاه سرهنگ از این قضیه مطلع نمیشه اون

موقع هم دیگه خیلی دیر شده.

سری واسهم تکون داد.

_دو روز مونده به رفتنشون بهم خبر بده هماهنگ

میکنم.

ندا با یه سینی غذا از آشپزخونه بیرون اومد و اون رو

جلوی شوکا گذاشت.

شبنم نگاهی به صورت شوکا انداخت و آروم گفت:

غذا ماهیه شوکا حالت بد نمیشه؟

نگاهی به شوکا انداختم.

 

 

 

_میخوای برم از بیرون غذا بگیرم؟

سرش رو به دو طرف تکون داد و سینی رو روی

پاهاش گذاشت.

_فعلا که انگار مشکلی باهاش نداره.

وقتی متوجه شدم راجعبه بچه حرف میزنه چیزی

توی قلبم تکون خورد.

به آرومی مشغول خوردن غذا شد. هر چند لحظه

نگاهم به سمتش بر میگشت.

هیچ تغییری نکرده بود و همین بیشتر به ناباوریم دامن

میزد.

انگار تا وقتی که شکمش بالا نمیومد نمیتونستم باور

کنم یه بچه اون داخل درحال رشد کردنه.

مشغول حرف زدن با نوید بودم که شوکا دستش رو

روی بازوم گذاشت.

_بریم بخوابیم؟

 

ابروهام از تعجب بالا پرید.

_تو که چند ساعت هم نمیشه از خواب بیدار شدی

دختر.

اخمی بهم کرد.

_مگه دست خودمه؟ همهش احساس خستگی میکنم

فقط دلم می خواد بخورم و بخوابم.

کم کم لبخندی روی لبم نشست.

_برو تا من بیام.

ابروهاش رو بالا انداخت.

_نمیرم تا بیای… یه وقت دیر میرسی خوابم میبره.

سرم رو به دوطرف تکون دادم.

_گرفتاری شدیم.

 

 

 

 

چشمی واسهم چرخوند.

_خوبه جای من نیستی یه هفتهست دارم حالت تهوع و

استرس و انواع حملههای روحی روانی رو تجربه

میکنم!

چند لحظه به صورت درهمش نگاه کردم و آهی

کشیدم.

دستم رو پشت کمرش گذاشتم و فشاری بهش آوردم.

_بلند شو بریم یه کمی استراحت کن.

نوید با بلند شدنم نگاه متعجبی بهم انداخت.

_کجا میری؟ تازه سر شبه!

اشارهای به اتاق خواب زدم.

_میریم شوکا استراحت کنه.

چشمهاش گرد شد.

_بدون تو نمیتونه استراحت کنه؟

 

 

 

شوکا با خنده نگاهش کرد.

_انقدر حرص نخور خشک میشی نوید… شوهرمه

نمیتونم دو دقیقه باهاش تنها باشم؟

نوید چونهش رو بالا انداخت.

_دست شوهرت رو بگیر برو بچپ تو لونه چهارتا

دیگه هم پس بندازید. کی حسوده؟

تک خندهای کردم و به سمت اتاق خواب به راه افتادم.

_ولش کن این الان نمیتونه شبنم رو عقد کنه بهش

فشار اومده داره خزعبل می بافه.

وارد اتاق که شدیم بلوزم رو از تنم بیرون کشیدم و

بعد از بررسی زخمم روی تخت نشستم.

شوکا که تازه از سرویس بیرون اومده بود لباسش رو

با یه پیرهن بلند راحتی عوض کرد و روی تخت دراز

کشید.

نیاز داشتم تا صبح بالای سرش بشینم، تماشاش کنم و

به اتفاق های امروز فکر کنم.

 

 

 

چشمم به سمت شکمش چرخید.

شاید هم به سمت بچهمون.

بی حواس سیگاری از روی کمد برداشتم و روی

لبهام گذاشتم قبل از این که دستم به سمت فندک بره

شوکا با تعجب گفت: امیرعلی میخوای سیگار

بکشی؟

سوالی نگاهش کردم.

_چیشده مگه؟

چشم غرهای بهم رفت.

_واسه بچه ضرر داره منم حالم بد میشه. بعدش هم

نمیخوام تنت بوی سیگار بگیره میخوام بوی خودت

رو بده.

چند لحظه بهت زده نگاهش کردم و بعد چشمهای پر

بین انگشت

حسرتم به سمت سیگا ِر هام چرخید.

انگار وقت خداحافطی رسیده همدم قدیمی!

 

 

 

آهی کشدم و سیگار رو روی میز انداختم و به سمت

شوکا برگشتم.

دستهام رو باز کردم و اشارهای بهش زدم.

_مگه بوی تن خودم رو نمیخواستی؟ بیا این جا

دیگه.

خندید و خودش رو به سینهم چسبوند.

برخلاف همیشه سرش رو توی گردنم فرو برد و

دوباره شروع به نفس کشیدن کرد.

حس شیرینی توی دلم نشست.

دستم رو دور شکمش حلقه کردم و پیشونیش رو

بوسیدم.

_ببینم. این بچه بوی باباش رو میخواد؟

حس کردم کمی خجالت کشید.

_به روم نیار امیرعلی!

 

 

 

خندیدم و محکم تر بوسیدمش.

_دورتون بگردم.

این که شوکا رو با وجود یه بچه جمع بزنم واسهم کمی

سخت بود ولی انگار باید این سدی که جلوم گرفته بود

رو کنار میزدم.

_به نظرت دختره یا پسر؟

موهاش رو پشت گوشش زدم و به چشمهای براقش

نگاه کردم.

_اگه دختر بود اسمش رو من انتخاب میکنم.

اخمی بهم کرد.

_چرا؟ میخوای اسم عشق اولت رو روش بذاری؟

بلند خندیدم و بین ابروهاش رو بوسیدم تا اخمهاش از

هم باز بشن.

_مچم رو گرفتی دونه انار!

 

 

 

 

دستش رو روی پهلوم حرکت داد و آروم گفت: فکر

نکن من آدم روشن فکری هستم که باهام از این

شوخیها میکنی میزنم ساقطت میکنم!

ابرویی واسهش بالا انداختم.

_شب که کنارت میخوابم باید زیر بالشتم اسلحه قایم

کنم چنگولات خیلی خطرناک به نظر میرسن.

خندید و ضربهای به سینهم کوبید.

_جدی میخوای اسمش رو چی بذاری؟

خواستم اذیتش کنم و تا موقعی که جنسیت بچه رو

بفهمیم چیزی بهش نگم ولی با یادآوری موقعیتی که

توش قرار داشتیم پشیمون شدم.

اگه یه درصد هم اتفاقی واسهم میافتاد حداقل دلم

خوش بود اسم دخترم رو خودم انتخاب کردم.

 

 

 

_اگع دختر بود اسمش رو میذاریم ناروین!

ابروهاش بالا پرید.

_یعنی چی؟

دستم رو روی گونههای قرمزش کشیدم و به عمق

چشمهاش خیره شدم.

_یعنی انا ِر کوچک!

لبهاش از هم باز موند.

_اصلا اگه پسر هم بود اسمش رو همین میذاریم!

دوباره صدای خندهم بالا رفت.

چند لحظه با لبخند نگاهم کرد.

بی هوا خم شد و خندهم رو بوسید.

با چشمهایی باز به صورت آرومش نگاه کردم.

یاد ترس و اضظرابی که ظهر توی صورتش بود

افتادم و خودم رو بابتش لعنت کردم.

 

 

 

محکم به خودم فشردمش و با بیتابی و عشق عجیبی

بوسیدمش…

روی موهام رو نوازش کرد و آروم خندید.

_بس کن علی قرار بود یه بوس کوچیک باشه.

چشمهام رو کمی ریز کردم.

_من این چیزها حالیم نیست زنم رو میخوام.

دستش رو بین ریشهای کوتاهم فرو برد و نوازشم

کرد.

توی چشمهاش حسرت موج میزد.

نگران نگاهش کردم.

_چیشده دونه انار؟

لبش رو تر کرد و آروم گفت: دارم به گذشتهای که

کنارت نبودم و آیندهای که قراره کنارت نباشم فکر

میکنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیلین
آیلین
1 سال قبل

سلام فاطی جون رمان پارتاش تموم شده یاهنوزم پارتگذاری داره رمان عالیه دستت دردنکنه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x