رمان یاکان پارت 91

4.3
(3)

 

 

خم شدم پیشونیش رو بوسیدم.

_به گذشته فکر نکن…

روی بینیش رو بوسیدم.

_این به هردومون آسیب میزنه.

یکی یکی روی پلکهاش رو بوسیدم.

_برای تو آیندهای بدون من وجود نداره دونه انار.

به چشمهاش خیره شدم.

_قرار نیست تنهاتون بذارم. با این حرف ها دو دلم

نکن. نذار پر از تهدید بشم.

دستش رو روی صورتم کشید.

_ولی من میترسم امیرعلی اگه…

پیشونیم رو به سرش چسبوندم.

_هیشش… اجازه بده این ترس رو ازت دور کنم!

 

 

 

چند لحظه توی سکوت به چشمهام خیره شد و بعد به

آرومی خودش رو بالا کشید و لبهاش رو محکم به

لبهام چسبوند.

این بار بدون مکث دستم رو زیر لباسش فرو بردم و

با بوسههام غسلش دادم. اون قدری که همه چیز از

یادش بره!

 

دستی به صورتم کشیدم و به آدمهای فرامرز که توی

رینگ درحال تمرین بودن نگاه کردم.

دلم یه مبارزهی درست و حسابی میخواست ولی

نمیخواستم دوباره آسیبی به زخمم برسه و خونه نشین

بشم.

نوید در حال حرف زدن با فرامرز بود.

 

 

 

این روزها حسابی کلافه به نظر میرسید و میدونستم

به خاطر وضعیت نابسمان گروهه.

مجبور بودیم برای در امان موندن توی یه اردوگاه

زندگی کنیم و این حس زندانی بودن بیشتر باعث

کلافهگیش می شد.

رابطهش با شبنم روی هوا بود و از طرفی هم دیدن

راشد که بی مهابا اطراف ندا میپلکید حسابی جریش

کرده بود.

راشد از وقتی نوید به عمل ندا رضایت داده بود عملا

افسارش در رفته بود و هرلحظهای رو برای حرف

زدن با ندا غنیمت میشمرد.

ندا هم هیچ جوره مقاومت نمیکرد و این بیشتر نوید

رو عصبانی میکرد.

صدای گوشیم باعث شد از توی فکر بیرون بیام.

 

 

 

نگاهی به صفحه انداختم و با دیدن شمارهی ناشناس

ابروهام بالا پرید.

_بله؟

صدای منفورش باعث شد اخمهام توی هم بره.

_منم. مرید!

لبهام رو به هم فشردم.

_بی شرفه خائن!

بلند خندید.

_آروم باشه مرد من فقط نمیخواستم بیشتر از این

استاد رو از خودم عصبانی کنم. بالاخره سهم اصلی

رو توی این قضیه تو داشتی. مگه نه؟

_چی میخوای؟

خندهش قطع شد.

_شنیدم استاد سایهت رو با تیر میزنه.

لبم رو تر کردم.

 

 

 

_ربطش به تو؟

_تکلیف مهمونی آخر سال چی میشه؟

در رو باز کردم و به سمت باغ به راه افتادم.

_نمیدونم!

صدای مرموزش توی گوشم پیچید.

_بدون تو که خوش نمیگذره مرد.

نفس سنگینی کشیدم.

_بگو چی میخوای مرید؟

کمی مکث کرد.

_میخوام تورو مدیون خودم بکنم… کارت ورود رو

واسهت میفرستم. هنوز تو پایگاه فرامرزی؟

ابروهام بالا پرید.

_دلیل این لطفت چی میتونه باشه مرید؟

هومی کشید.

 

 

 

_توی مهمونی بهت میگم… میبینمت یاکا ِن بزرگ.

گوشی که قطع شد با فکری درگیر به سمت ساختمون

به راه افتادم.

چی توی سر مرید میگذشت؟

باید با بچه ها حرف میزدم. سریع به نوید پیام دادم که

خودش رو به ساختمون برسونه.

نمیشد بدون نظر اون ها پیش رفت.

قدمهام رو تندتر کردم ولی با دیدن راشد و ندا که

بیرون ساختمون درحال حرف زدن بودن کمی مکث

کردم.

چرخی به چشمهام دادم و با دیدن شوکا که توس باغ

ایستاده بود با تاسف سرم رو تکون دادم.

پس بگو قضیه از کجا آب میخوره! این دختر یه

لحظه هم آروم نمیگرفت.

 

 

 

آروم و بی صدا بهش نزدیک شدم و از پشت دستم رو

دور شکمش حلقه کردم.

هینی کشید و با ترس به سمتم چرخید.

با دیدنم چشمهاش رو گرد کرد و ضربهای به سینهم

کوبید.

_زن حامله رو این جوری میترسونن؟

دلم واسهش ضعف رفت.

خم شدم و محکم لبهای اناریش رو بوسیدم.

_زن حامله به جای استراحت توی باغ در حال

نگهبانی دادنه؟

خندید چونهش رو به سینهم چسبوند.

_راشد میخواست با ندا حرف بزنه.

دستم رو روی شکمش کشیدم و نوازشش کردم.

_هوا سرده نباید بیرون باشی. اگه سرما بخورید چی؟

 

 

 

روی پاهاش بلند شد و گردنم رو بوسید.

_لباس گرم پوشیدم.

سری تکون دادم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم.

_بریم پیش اون دوتا… نوید تو راهه داره میاد یه وقت

دوباره شر بپا نکنه.

 

نگاهی به پشت سرم انداخت و سریع به سمت بچهها

به راه افتاد.

راشد سری واسهم تکون داد که جدی نگاهش کردم.

_فکر نکن تنها مانع راهت نویده… دست از پا خطا

کنی من میدونم و تو راشد.

چشمی چرخوند و مچ دست ندا رو بین دست هاش

گرفت.

_بیا بریم تو باغ قدم بزنیم… این دیگه از کجا سبز شد؟

 

 

 

ندا سعی کرد خجالت زده دستش رو بیرون بکشه که

سرم رو به دوطرف تکون دادم.

_لازم نکرده. تشریف ببرید تو نوید تو راهه داره میاد.

چشمهای ندا گرد شد و سریع از راشد فاصله گرفت.

راشد برگشت و با اخم نگاهش کرد.

_از چی میترسی وقتی من اینجام؟

میخواد چه غلطی بکنه؟

شوکا تک خندهای کرد.

_برید داخل تورو خدا من دیگه جون دیدن کتک

کاری ندارم. اصلا نمیدونم این بچه تا الان توی این

فضا چه جوری دووم آورده!

به آرومی کمرش رو نوازش کردم و روی سرش رو

بوسیدم.

_این جا چه خبره؟

 

با شنیدن صدای نوید که از پشت سر میومد لبخند

کمرنگی روی لبم نشست.

درگیری راشد و نوید واسهم جالب بود.

جفتشون زیادی عوضی بودن و این واسهشون لازم

بود.

شوکا سریع به سمتش برگشت.

_چته مثل طلبکارها دست به کمر ایستادی؟ زهرهم

ترکید.

نوید چشمهاش رو ریز کرد و رو به راشد و ندا گفت:

شما دوتا این بیرون کنار هم چیکار میکنید؟

راشد سری بالا انداخت.

_حرف میزنیم چطور مگه؟

اخمهای نوید درهم رفت.

با تفریح نگاهشون کردم.

 

 

 

میتونستم شاهد یه زد و خورد حسابی باشم.

نوید قدمی به سمتش برداشت.

_تو خیلی غلط کر…

قبل از تموم شدن حرفش دست شوکا به سمت شکمش

رفت و صدای پر دردش بلند شد.

_آی… آی دلم وای خدا درد دارم امیرعلی!

وحشت زده به سمتش برگشتم و سریع دستم رو روی

دلش گذاشم.

_چیشده شوکا؟ کجات درد میکنه؟ بریم بیمارستان؟

سرش رو توی گردنم فرو برد. وزنش رو روی خودم

انداختم و نگران نگاهش کردم.

_هیشش ضایع نکن علی.

چند لحظه توی همون حال خشکم زد.

چنگی به یقهم زد.

_بغلم کن نمیتونم راه برم.

 

 

 

کمی مکث کردم و بعد از این که دوهزاریم جا افتاد

نفس پر حرصی کشیدم.

دستم رو زیر کمر و زانوش انداختم و بغلش کردم.

زخم روی شونهم تیر کشید. اهمیتی ندادم و اشاره ای

به ندا زدم.

_در رو باز کن.

شوکا دستش رو دور گردنم حلقه کرد و سرش رو

توی سینهم فرو برد.

خندههاش رو حس میکردم.

_اگه خیلی درد داره بریم دکتر چرا داری میری داخل

یاکان؟

نگاهی به چهرهی نگرانشون انداختم و شوکا رو روی

کاناپه نشوندم.

نگاه پراخمی بهش انداختم.

 

 

 

_لازمه بریم دکتر؟

دستش رو روی دلش گذاشت و آروم گفت: نه فقظ یه

لحظه تیر کشید استراحت کنم خوب میشم.

ندا سریع کنارش نشست و آروم گفت: مطمئنی شوکا؟

صبر کن شبنم رو صدا کنیم.

اشاره ای به نوید زد.

_شبنم توی اتاقه صداش کن بیاد.

نوید با قدمهای بلند به سمت اتاق خواب به راه افتاد که

باعث شد شوکا کمی ریلکس بشه.

 

با همون اخم و جدیت نگاهش کردم.

_شوکا بار آخرت باشه چنین کاری ازت سر میزنه…

آدم با این چیزها شوخی میکنه؟

 

 

 

لبهاش آویزون شد.

خواست چیزی بگه که ندا ضربهای به شونهش کوبید.

_الکی بود شوکا؟ سکته کردم دختر این چه کاریه

آخه؟

تکیهش رو به کاناپه داد و شونه ای بالا انداخت.

_فقط خواستم دوباره دعوا نشه.

اخمهام رو بیشتر توی هم کشیدم و بی حرف کنارش

نشستم.

نوید با شبنم از اتاق خواب بیرون اومدن.

شبنم نگاه نگرانی به شوکا انداخت.

_چیشده شوکا؟

شوکا سرش رو به دوطرف تکون داد.

_خوبم شبنم چیزی نبود که شلوغش کردن.

نوید اخمی بهش کرد.

_خودم دیدم حالت بد شد شلوغش کردن چیه؟

 

 

 

اشاره ای به شبنم زد.

_برو ببین به دکتر نیازی نداره؟

نفس پرصدایی کشیدم و دستم رو بالا بردم.

_میگه حالش خوبه دیگه بهش فشار نیارید.

بشینید کارتون دارم.

نوید سری واسهم بالا انداخت.

_راستی گفته بودی یه کار ضروری داری پاک یادم

رفت.

شوکا صاف سرجاش نشست و کنجکاو نگاهم کرد.

_مرید باهام تماس گرفت.

نوید سریع روی مبل خم شد.

_چی؟ اون عوضی با تو چیکار داره؟

لبم رو تر کردم.

_گفت برای مهمونی آخر سال کارت میفرسته به

جاش باید یه کاری واسهش انجام بدم.

 

 

 

راشد سری تکون داد.

_چه کاری باعث شده مرید چنین لطفی به تو بکنه؟

روی دستهی صندلی ضرب گرفتم.

_گفت توی مهمونی حرف میزنیم.

شوکا دستش رو روی بازوم گذاشت.

_به هر حال مهم نیست چون توی اون مهمونی قراره

برای همیشه از شرشون خلاص بشیم. مگه نه؟

نوید بشکنی زد و یه سیگار از جیبش بیرون کشید.

_درسته در حال حاضر مهم اینه که بالاخره یه راهی

برای پا گذاشتن به اون مهمونی پیدا کردیم.

ندا دستی به صورتش کشید.

_اصلا حس خوبی بهش ندارم.

راشد سری واسهش تکون داد.

_نگران نباش همهمون اونجاییم اتفاق بدی نمیافته.

 

 

 

نوید همون طور که سیگارش رو روشن میکرد چپ

چپی نگاهش کرد.

خواست چیزی به راشد بگه که شبنم با چشم غرهی

غلیظی سیگار رو از بین دستهاش بیرون کشید و

توی جاسیگاری له کرد.

_الان وقت سیگار کشیدنه؟

نوید با چشمهایی گرد شده نگاهش کرد.

_بعد از این همه سال تازه یادت افتاد بهم گیر بدی؟

شبنم چشمی واسهش چرخوند.

_نه. ولی آدم پیش زن حامله سیگار نمیکشه آقا نوید

واسه بچه ضرر داره.

با دیدن صورت درموندهی نوید لبخندی روی لبم

نشست.

فقط من نبودم که از سیگار منع شدم.

_عجب گیری کردیم به قرآن… دوباره شروع شد!

 

 

 

شوکا ریز خندید و سرش رو به بازوم تکیه داد.

انگشت شستم رو پشت دستش کشیدم و به آرومی

نوازشش کردم.

جسمم در حال آرامش گرفتن از اون بود و ذهنم

درگیر پیشنهاد مرید.

من هم حس خوبی بهش نداشتم ولی مجبور بودم.

این آخرین طنابی بود که میشد بهش چنگ انداخت.

 

دستم رو دور کمر شوکا حلقه کردم و آروم گفتم: بعد

از این فقط یه کار باقی میمونه.

همه به سمتم برگشتن.

نگاهم رو به چشمهای نگران شوکا دادم.

 

_باید شما رو بفرستیم تا زودتر مستقر بشید.

تا مهمونی چند روز بیشتر نمونده.

بدنش که منقبض شد فشار دستهام رو دور

شونههاش بیشتر کردم.

چشمهاش ملتمس بود و باعث میشد دلم بخواد نذارم

یه قدم ازم دور بشه ولی الان بحث دل نبود. بحث

امنیت شوکا و بچهمون بود.

نوید آروم گفت: بلیت رو واسهشون جور میکنم

نگران اونش نباش.

شوکا سرش رو پایین انداخت و برخلاف چشمهای پر

حرفش سکوت رو ترجیح داد.

سری واسه نوید تکون دادم.

_هرچه زودتر بهتر… همهی سرمایهم رو انتقال دادم

اون ور یه خونه مونده که همین جا میمونه نمیخوام

بفروشمش.

 

 

 

در اصل خونهای بود که برای شوکا ساخته بودم و

انگار قسمت نبود با هم توش زندگی کنیم ولی دلم

نمیومد بفروشمش حداقل میتونستم اون خونه رو

برای بچههامون به یادگار بذارم.

راشد شونهای بالا انداخت.

_منم دار و ندارم رو دادم حاج خانم با خودش برد…

راستی بقیهی پول ها رو قراره چه جوری از مرز

خارج کنیم؟

_قاچاق… فرامرز ترتیب همه چیز رو داده.

نوید گلوش رو صاف کرد.

_توی این مورد میشه بهش اعتماد کرد؟

بالاخره کم پولی نیست آدم وسوسه میشه.

سرم رو به دوطرف تکون دادم.

_فرامرز دنبال قدرته نه پول… من قدرت مرید و

استاد رو بهش پیش کش میکنم و اون پولهای

معاملهی آخر سال رو واسهم جا به جا میکنه یه

معامله دوسر برده.

 

 

 

راشد خمیازهای کشید.

_البته اگه گیر اون سرهنگ بدقلق نیفتیم.

با انگشتهام روی دستهی مبل ضرب گرفتم.

_مسئله همینه… نیاز به مدیریت زمان داریم به محض

این که پلیس ریخت توی خونه باید بین اون شلوغی گم

و گور شیم و همون شب خودمون رو به مرز

برسونیم.

شوکا سرش رو بالا گرفت.

_یعنی چند روز بعد از ما میاید؟

کمی مکث کردم.

_یکی دو روز… نگران نباش شوکا همه چیز درست

پیش میره.

نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد.

_من میرم وسایلم رو جمع کنم.

شبنم هم پشت سرش به راه افتاد.

 

 

 

_منم همین طور… فکر نکنم دیگه وقتی داشته باشیم.

تا وقتی وارد اتاق بشه بهش خیره موندم.

_یاکان مطمئنی فرستادنشون کار درستیه؟

سرم رو تکون دادم.

_آره نوید توی این وضعیت بهترین راهه… اگه بلایی

هم سرمون اومد حداقل پای اونا گیر نیست.

راشد با اخم گفت: پس ندا چی میشه؟

قبل از این که نوید چیزی بگه جواب دادم: ندا با ما به

مهمونی نمیاد… توی ماشین منتظر میمونه تا بهش

برسیم. اگر هم نرسیدیم خودش تنهایی میره مرز.

آدمای فرامرز میبرنش پیش شوکا و شبنم.

ندا سریع تکیهش رو از مبل برداشت.

_یعنی چی که از طرف من تصمیم میگیرید. میبرید

و میدوزید؟ منم تا آخرش باهاتون هستم.

 

 

 

قبل از این که من و نوید بتونیم چیزی بگیم راشد بی

هوا غر زد: د اگه گیر پلیس بیافتیم تو میتونی توی

زندون بین اون همه نره خر دووم بیاری؟ بشین

سرجات بیخودی نطق نکن اجازه نداری پات رو توی

مهمونی بذاری!

 

لحنش انقدر جدی و عصبی بود که این بار نوید هم

سکوت کرد.

ندا با صورتی درهم و فکی منقبض شده چند لحظه

نگاهش کرد.

_بار آخرت باشه صدات رو واسه من بالا میبری.

من اگه نخوام بیام به خواست خودمه نه امر و نهی سه

تا آقا بالاسری که دورم رو گرفتن.

دستی به صورتم کشیدم و نگاهی به چشم های

پرخندهی نوید انداختم.

 

 

 

راشد گلوش رو صاف کرد و نگاهش رو از ندا

گرفت.

_من که چیزی نگفتم فقط پینشهاد دادم… اگه نیای

واسه امنیت خودت بهتره.

ایندفعه من هم به سختی جلوی خندهم رو گرفتم.

جالب بود. راشدی که َرب و ُرب حالیش نمیشد این

جوری جلوی عصبانیت ندا کوتاه اومده بود.

ندا سری تکون داد و ایندفعه با لحن آروم تری گفت:

همهی مدارک و وسایل رو بسپارید به من بیرون

خونهی مرید منتظرتون میمونم به محض این که کار

تموم شد به طرف مرز میریم.

راشد که از نیومدن ندا خیالش راحت شده بود لبخند

عمیقی بهش زد و بی حواس گفت: باشه خوشگله!

همزمان با نوید چشمهام گرد شد.

این پسر عقلش رو از دست داده بود!

 

 

 

نوید ضربهای به پس گردنش کوبید و حرصی گفت:

مگه بهت نگفتم بهش نزدیک نشو؟

راشد سریع از جا پرید.

_بهش نزدیک نشدم که… از راه دور حس کردم باید

بهش یادآوری کنم که خوشگله!

نوید چشمهاش رو ریز کرد و انگشت اشارهش رو به

سمت راشد گرفت.

_منو ببین راشد فقط…

قبل از این که بتونه حرفی بزنه راشد دستش رو روی

هوا تکون داد و با دادن فحشی به سمت اتاقش به راه

افتاد.

وسط استرس و نگرانی با دیدن صورت سرخ شدهی

نوید تک خندهای از گلوم بیرون پرید که باعث خندهی

بلند ندایی که تا حالا به سختی خودش رو کنترل کرده

بود شد.

 

نوید نگاهی به جفتمون انداخت و با گرفتن پاکت

سیگار از جا پرید.

_مرتیکه زبون نفهم!

از در که بیرون رفت چند لحظه مکث کردم و به ندا

خیره شدم.

چرخی به چشمهاش داد و شونهای بالا انداخت.

_چیزی میخوای بگی؟

این مدت ذهنم انقدر درگیر بود که نتونستم خوب

باهاش حرف بزنم.

_حست به راشد چیه ندا؟

کمی سرجاش جا به جا شد.

_خیلی مستقیم بود. راستش خودمم واضح نمیدونم

فقط از رفتارهاش خوشم میاد.

دستی به ریشهام کشیدم.

_ممکنه به خاطر این باشه که توی این برهه از زمان

بهت ابراز علاقه کرده و باعث دلگرمیت شده؟

 

 

 

سوالی نگاهم کرد که رک پرسیدم: ممکنه بعد از عمل

نظرت عوض بشه و نخوای بهش فرصتی بدی؟

کمی مکث کرد و جاخورده نگاهم کرد.

_راستش… نمیدونم یاک من این راشد جدید رو اصلا

نمیشناسم. تا زمانی که یادمه در حال زدن توی سر و

کلهی هم بودیم نمیدونم اون مردیه که میتونم باهاش

کنار بیام و روش حساب کنم یا نه.

_باید چیکار کنم که بهم فرصت بدی خودم رو ثابت

کنم؟

با شنیدن صدای راشد جفتمون به عقب برگشتیم.

ندا با صورتی سرخ شده نگاهش کرد.

_از کی این جایی؟

راشد تکیهش رو به چارچوب در داد.

_نمیخواستم تا قبل از عملت حسم رو اعتراف کنم ندا

برای همین جوری رفتار میکردم که نفهمی واسهم

 

 

 

مهمی… از گوشه و کنار هوات رو داشتم ولی نذاشتم

بفهمی چون فکر میکردم عیبه درست نیست.

اگه شوکا باهام حرف نزده بود شاید هنوز هم مثل قبل

بودم.

با شنیدن حرفش توجهم بهش جلب شد.

_شوکا چی بهت گفت؟

 

شونهای بالا انداخت.

_گفت اگه توی سخت ترین دوران زندگیش کنارش

باشم و به حضورم دلگرمش کنم شانس بیشتری برای

داشتنش خواهم داشت.

بدنم منقبض شد و سکوت کردم. کاری که من

هیچوقت نتونستم بعد از مرگ پدرش واسهش انجام

بدم.

 

 

 

با یادآوری گذشته کلافه دستی به صورتم کشیدم و از

جا بلند شدم.

_بهترین کار رو انجام دادی راشد هرچند کمی دیر!

من تا آخرش ازتون حمایت می کنم.

ضربه ای به شونهم زد و با چشمهایی گرم شده

سرتکون داد.

نفس سنگینی کشیدم و با قلبی پر از دلتنگی به سمت

اتاقمون به راه افتادم.

وارد اتاق که شدم با دیدن شوکا که به آرومی درحال

جمع کردن لباسهاش بود کمی مکث کردم.

_یه کمی زود نیست؟ همین الان که قرار نیست برید

چرا انقدر عجله میکنی؟

به سمتم که برگشت با دیدن چشمهای سرخش قلبم

ریخت.

_کم کم جمع میکنم بهم فشار نیاد… کی بلیتها رو

می گیره؟

 

 

 

قدمی به سمتش برداشتم و کنارش نشستم.

_شوکا؟

_هوم؟

دستم رو زیر چونهش گذاشتم و صورتش رو به سمت

خودم برگردوندم.

_به من نگاه کن!

چشمهاش رو بهم دوخت و سرش رو به دوطرف

تکون داد.

_دارم گریه میکنم… خیالت راحت شد؟

با انگشت شست اشکهاش رو از صورتش پاک

کردم.

_الان علت ناراحتیت چیه؟

لبش رو تر کرد.

_نگرانتم امیرعلی… وقتی برم دستم به هیچجا بند

نیست. اگه اتفاقی واسهت بیافته هیچ کاری از دستم

بر نمیاد و این منو دیوونه میکنه.

 

 

 

به سمت خودم کشیدمش و چندبار روی پلکهای

خیسش رو بوسیدم.

_دور چشمهات بگردم… گریه نکن دونه انار من بهت

قول خوشبختی رو دادم تا وقتی به قولم عمل نکنم هیچ

جا نمیرم.

با مکث صورتش رو پاک کرد و با چشمهایی مصمم

بهم خیره شد.

دستم رو گرفت و روی شکمش گذاشت.

_بگو… بگو به جون ناروین میای پیشم!

قلبم تیر کشید و لبهام به هم فشرده شد.

عصبی غریدم: بس کن شوکا… من جون بچهم رو

قسم نمیخورم.

به هق هق افتاد.

_این یعنی نمیتونی بیای. یعنی خودت هم مطمئن

نیستی!

 

 

 

پیشونیش رو به سینهم کوبید و با گریه ادامه داد:

میخوای منو با این بچه تنها بذاری علی؟

پیشونیش رو بوسیدم و با درموندگی به خودم

فشردمش.

_گریه نکن دونه انار دلم رو بیشتر از این خون

نکن…

دستم رو روی شکمش گذاشتم و آروم گفتم: ببین با

مامانت چیکار کردی پدرسوخته راه به راه اشکش دم

مشکشه!

آروم گفت: تقصیر بچهم نیست تقصیر باباشه!

شیرینی عجیبی توی دلم پیچید و لبخندی روی لبم

نشست.

خم شدم و از روی لباس شکمش رو بوسیدم.

_با این فکر و خیالها فقط خودت و بچه رو آزار

میدی شوکا ازت میخوام آروم باشی. چشم به هم

 

 

 

بزنی من کنارتم و داریم اتاق بچهمون رو درست می

کنیم. باشه؟

سرش رو بالا گرفت و بعد از چند لحظه با چشمهای

اشکی لبام رو بوسید.

قبل از این که بتونم به خودم بیام عقب کشید.

دوباره سرش رو توی گردنم فرو برد و نفس عمیقی

کشید.

چشم بستم و از نوازش نفسهای گرمش روی گردنم

لذت بردم.

_داری میری یکی دوتا از لباسهام رو با خودت ببر

لازمت میشه.

ضربهای به سینهم کوبید.

_یه بار گفتم به روم نیار.

خندیدم. به سمتش خم شدم چند بار محکم و پرصدا

زیر گردنش رو بوسیدم و نفس عمیقی کشیدم.

 

نمیدونستم بعد از رفتنش خودم باید با این نگرانی و

دلتنگی توی قلبم چیکار کنم. ولی نمیتونستم ذرهای از

حسم رو نشون بدم و بیشتر از این به اضطرابش

اضافه کنم.

 

دستم رو زیر بازوش انداختم و از جا بلندش کردم.

_پاشو یه کمی استراحت کن من خودم وسایلت رو

جمع می کنم.

هومی کشید و از جا بلند شد.

_وسایل خودت هم بذار من ببرم علی نمیتونی اون

وسط چمدون بگیری دستت که.

سری واسهش تکون دادم و به سمت وسایل رفتم.

هرچی که لازم بود رو برداشتم و توی چمدون چیدم.

 

 

 

وسایل زیادی از خونه نیاورده بودیم و بارمون سبک

بود.

بعد از تموم شدن کارم دوشی گرفتم تا کمی سرحال

بشم.

شوکا روی تخت خواب بود.

در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم.

اشارهای به نوید زدم و پرسیدم: بلیت چیشد نوید؟

نگاهی به گوشیش انداخت.

_به یکی دوتا از بچهها زنگ زدم گفتن خبر میدن…

به شوکا بگو حاضر باشه تا فرداشب کارها اوکی

میشه.

سری واسهش تکون دادم.

_خوبه. بگو بلیت لحظهی آخری بگیرن تا قبل از این

که سرهنگ استعلام بگیره شوکا و شبنم از مرز رد

شده باشن.

 

 

 

کلافه دستی به صورتش کشید.

_مگه قراره اتفاقی بیافته؟

نفس عمیقی کشیدم.

_محض احتیاط میگم… سرهنگ افخمی حواس جمعه

نمیخوام آتو بدم دستش… توی بی رحمی کم از استاد

و مرید نداره.

پوزخندی روی لبش نشست.

_تو هم بین این همه پیغمبر رفتی گشتی جرجیش رو

پیدا کردی؟

شونهای بالا انداختم.

_به نظرت حق انتخاب داشتم؟

کمی مکث کرد.

_شوکا چطوره؟

آهی کشیدم و روی مبل نشستم.

لیوان مشروبش رو به سمتم گرفت.

 

 

 

_حالش خوب نیست اگه بخاطر بچه نبود نمیتونستم

راضیش کنم که بره.

لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

_بچه! کی باورش میشه این مردک بدقلق داره پدر

میشه.

به آرومی خندیدم.

_خودمم باورم نمیشه.

کمی سکوت کرد.

_یاکان؟

منتظر نگاهش کردم.

_شب مهمونی هراتفاقی هم که افتاد تو باید زنده در

بری میفهمی؟ داری پدر میشی جونت توی اولویته

دست ندا رو بگیر و فرار کن فقط تویی که میتونی از

همهشون محافظت کنی.

اخمی کردم و کل مشروب توی لیوان رو بالا دادم.

 

 

 

_حرف مفت نزن نوید هرچی هم که بشه با هم از

خونه بیرون میایم. چه زنده و چه مرده شما افراد تیم

من هستید شما…

کمی مکث کردم و به سمتش برگشتم.

_تنها خانوادهی منید هیچوقت ازتون نمیگذرم.

_میشه تمومش کنید؟ حالم داره به هم میخوره.

با شنیدن صدای راشد از پشت سر سریع به سمتش

برگشتم.

نوید خندهای به صورت درهمش کرد.

_مرتیکه حسود از هیکلت خجالت بکش.

راشد خندید و دستش رو دور شونههامون انداخت.

بعد از چند لحظه به حرف اومد.

_نوید راست میگه یاک هرچی هم که شد تو ندا رو

بگیر و از این جا فرار کن ما جلوشون رو میگیریم.

اخمی به هردوشون کردم و سرتکون دادم.

 

 

 

_جفتتون خفه شید… قرار نیست هیچ اتفاقی خارج از

برنامه بیافته همه با هم از این لجن بیرون میایم.

نوید خواست حرفی بزنه که صدای گوشیش بلند شد.

سریع خم شد و نگاهی به صفحه انداخت.

بعد از چند لحظه به سمتم برگشت و گوشیش رو بالا

گرفت.

_بلیت ردیف شد… فرداشب راه میافتن!

 

نیم ساعتی میشد رفته بود یه دوش بگیره و هنوز

بیرون نیومده بود.

از وقتی فهمید بلیتها جور شده نه اعتراضی کرد و

نه خم به ابرو آورد و همینش منو میترسوند.

بی هوا از جا بلند شدم و ضربهای به در حموم کوبیدم.

 

 

 

_حالت خوبه شوکا؟

صدای پر آرامشش بلند شد.

_خوبم علی الان میام بیرون. وسایلم حاضره؟

نگاهی به چمدون کنار تخت انداختم.

_آره همه چیز رو برداشتم.

_باشه پس حولهی منو بده روی تخت افتاده.

حوله رو از روی تخت برداشتم و ضربهای به در

زدم تا بازش کنه.

دستش رو بیرون آورد و حوله رو ازم گرفت.

با بدنی نیمه برهنه از حموم بیرون اومد و چند لحظه

نگاهم کرد.

_تو حالت از من بدتره امیر علی میخوای نرم و

بمونم دلداریت بدم؟

لبخندی زدم و بدن خیسش رو توی بغلم گرفتم.

 

 

 

_میبینم برگشتی به تنظیمات اولیه و دوباره زبونت

راه افتاده.

ریز خندید.

_لباسهات خیس میشه.

پیشونی نمدارش رو با مکث بوسیدم.

_عیبی نداره… بوی تورو میگیره.

آهی کشید و چند لحظه همونطور باقی موند.

_اگه اجازه میدی برم لباسم رو بپوشم.

دستهام رو از دورش باز کردم و قدمی به عقب

برداشتم.

از وقتی که چشم باز کردم غم و اضطراب توی قلبم

تمومی نداشت.

من از دور شدنش ترسیده بودم…

یعنی از دور شدنشون ترسیده بودم!

 

 

 

اگه پای بچهمون در میون نبود شاید کمی دلم نرم

میشد که بمونه. ولی اون یه بار شیشهای داشت و

کوچکترین تلنگری باعث میشد بشکنه.

جفتمون می دونستیم نمی تونیم سر این موضوع

ریسک کنیم برای همین اون هم کوتاه اومده بود.

توی تمام مدت لباس پوشیدنش خیره نگاهش کردم.

دلم نمیخواست این ساعت های آخر رو از دست بدم.

غم توی دلم شدیدتر شد.

اصلا شاید این نگاه آخرین نگاهی باشه که بهشون

میندازم!

قبل از این که بلوزش رو تنش کنه از جا بلند شدم و به

سمتش رفتم.

با تعجب نگاهم کرد.

بازوش رو گرفتم و به آرومی روی تخت نشوندمش.

 

جلوش زانو زدم و خیره به چشمهای سوالیش نگاه

کردم.

_میخوام یه چیزی ازت بپرسم شوکا بدون هیچ

تردیدی بهم جواب بده.

آروم گفت: چیزی شده امیرعلی؟

دستهاش رو بین دستهام گرفتم.

_منو بخشیدی؟

لبهاش به هم فشرده شد.

_برای چی باید ببخشمت مگه چیکار کردی؟

موهای خیسش رو پشت گوشش زدم.

_بهخاطر اتفاقی که برای پدرت افتاد… بهخاطر این

همه سال که کنارت نبودم تا مرهمت بشم…

نگاهی به سوختگی کمرنگ روی دستش انداختم و به

لبهام چسبوندمش.

_بهخاطر آسیبی که از این جریان دیدی… منو

بخشیدی؟

 

 

 

حس کردم اشک توی چشمهاش لونه کرد ولی بهشون

اجازهی سقوط نداد.

_این حرفای احمقانه رو بذار کنار امیرعلی هیچکدوم

اینا تقصیر تو نبود… چرا هنوز با این فکرها خودت

رو عذاب میدی؟

کف دستش رو روی صورتم چسبوند و آروم گفت:

همهی این اتفاقها تقصیر منه امیرعلی این که الان تو

توی این نقطه از زندگیت ایستادی و جونت رو گرفتی

کف دستت تقصیر منه!

سرم رو به دوطرف تکون دادم و صورتم رو به شکم

برهنهش چسبوندم.

_هیچی تقصیر تو نیست دونه انارم این تصمیم خودم

بود که پا به این مسیر بذارم… فقط میخواستم خیالم

راحت بشه.

دستش رو بین موهام فرو برد و سرم رو نوازش کرد.

_برام مهم نیست که چرا میخوای خیالت رو راحت

کنی…

 

 

 

کمی مکث کرد و صداش لرزید.

_یا چرا جوری حرف میزنی که انگار آخرین

بارمونه!

 

بوسهای روی شکمش نشوندم و پلکهام رو به هم

فشار دادم.

_باید اینو بدونی من و بچهت اون سر دنیا چشم به

راهتیم تا بیای پیشمون. تو که میدونی بدون عطر

تنت خوابم نمیبره. نه؟

سرم رو تکون دادم.

سیبک گلوم از بغض تکون خورد.

_اگه نیای… اگه بودنت رو حس نکنم برام مهم نیست

چی میشه از همون راهی که رفتم برمیگردم تا وطنم

رو پس بگیرم!

 

 

 

لبخند کمرنگی زدم و دوباره و دوباره بوسیدمش.

_مواظب مامانت باش وروجک آتیشش خیلی تنده…

کمی مکث کردم.

_و لطفا تا وقتی برگردم اذیتش نکن وگرنه حسابت با

منه.

شوکا به آرومی خندید.

_یه نخود بچه رو تهدید می کنی امیرعلی؟

خجالت بکش.

سرم رو عقب بردم و ابرویی بالا انداختم.

_این یه ذره بچه چی میفهمه مگه؟

خیلی جدی سرش رو به دوطرف تکون داد.

_باور کن متوجه میشه امیرعلی تو روحیهش تاثیر

میذاره.

با صورتی درهم نگاهش کردم و پوفی کشیدم.

شما

_باشه قبوله… ببخشید جو ِن بابا بنده اشتباه کردم.

به دل نگیر همهش شوخی بود.

 

 

 

با خنده به عقب هلم داد.

_خودت رو مسخره کن!

دستش رو گرفتم و از جا بلندش کردم.

_پاشو لباست رو بپوش موهات رو خشک کن سرما

میخورید.

چشمهاش رو واسهم ریز کرد.

_منم داشتم همین کار رو می کردم…

دستی برام تکون داد.

_تا قبل از این که خفتم کنی!

بلوزش رو پوشید و سشوار قدیمی از توی کمد بیرون

کشید.

_تا وقتی راه بیافتم میخوای وایسی یه گوشه زل

بزنی بهم؟ داری کلافهم میکنی امیر علی!

از غر زدنش خندهم گرفت.

 

 

 

_باشه من میرم بیرون تو هم کم کم حاضر شو. زیاد

عجله نکن وقت داریم.

از اتاق بیرون زدم و نگاهی به اخمهای درهم نوید

انداختم.

_شبنم آمادهست؟

سری برام تکون داد.

_آره. یکی از آدمهای فرامرز تا فرودگاه همراهیشون

میکنه بهتره که ما توی ماشین نباشیم ممکنه استاد

واسهمون بپا گذاشته باشه.

اخمهام توی هم رفت ولی چیزی نگفتم.

_ببینم تا آخر این ماموریت باید اخم و تخم جنابعالی

رو تحمل کنیم؟

_بس کن نوید اصلا حوصلهی مسخره بازی ندارم.

قبل از این که حرفی بزنه راشد وارد خونه شد.

کارت مشکی توی دستش رو بالا گرفت و چشمهاش

برق زد.

_این هم از کلید ورود!

 

 

 

آدمهای فرامرز دم در تحویل گرفتن.

کارت رو بین دستهام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.

_همه چیز داره طبق نقشه پیش میره ولی نمیفهمم

چرا هیچ حس خوبی ندارم.

نوید چشمی چرخوند.

_چون زنت داره از جلوی چشمهات دور میشه!

نفس عمیقی کشیدم.

_شاید!

سرش بالا انداخت و بهم خندید.

_یادمه یه جایی خونده بودم بعضی از عنکبوتهای

نر موقع جفت گیری اجازه میدن ماده سرشون رو

بجوه و بخوره!

عجیب منو یادشون میندازی یاک!

صدای تک خندهی راشد باعث شد چشم غرهای به

جفتشون برم.

_به نظرت حالم مساع ِد شوخیه نوید؟

 

 

 

شونهای بالا انداخت.

_خواستم فضا یه کمی عوض بشه.

 

لیوان مشروب رو دوباره پر کردم و با انگشتهام

روی مبل ضرب گرفتم.

فقط دو، سه روزه!

بعدش صحیح و سالم میرم پیش زن و بچهم!

لبهام رو به هم فشار دادم.

بچهم!

حتی یه صحبت درست و درمون پدر و دختری هم با

هم نداشتیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
1 سال قبل

عالی ممنون
تو روخدا یاکان و گروهش چیزی نشن🙈

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x