رمان یاکان پارت 92

4
(3)

 

 

البته امیدوار بودم دختر باشه وگرنه شوکا مجبورش

میکرد تا آخر عمر اسم ناروین رو روی خودش

تحمل کنه.

بی هوا لبخند کمرنگی روی لبهام نشست.

از ته دل آرزو میکردم همه چیزش شبیه شوکا باشه.

تصور این که دوتا دونه انار توی خونهم داشته باشم

باعث میشد لبخند از روی لبهام محو نشه.

_بسم الله این دیوونه شده راشد واسه چی به دیوار نگاه

میکنی لبخند میزنی؟

چه جوری توی این یکی دوروز سالم نگهش داریم؟

اهمیتی بهش ندادم و لیوان رو به لبهام نزدیک کردم

که در اتاق باز شد و شبنم و ندا با چمدونها بیرون

اومدن.

نوید با تعجب نگاهشون کرد.

_چهخبره؟ شما این همه وسیله داشتید؟

 

 

 

شبنم چمدوها رو جلوی در گذاشت و نفس عمیقی

کشید.

_هرچی داشتیم و نداشتیم رو جمع کردیم.

نگاهی به ساعت انداختم.

_یه کمی زود نیست؟

نوید سریع گفت: نه. بهتره کم کم راه بیافتن. قراره

توی راه برای رد گم کنی چندبار مسیر رو عوض

کنن ممکنه دیر بشه.

هرچی به لحظهی رفتتشون نزدیک تر میشدم بدنم

منقبض تر میشد و اضطراب بیشتر به تنم هجوم می

آورد.

دستی به صورتم کشیدم…

نمیدونم شاید اگه دوباره باهاش تنها میشدم یکی و

از اون نگاههای دلربا تحویلم میداد پاهام سست

میشد.

_ندا برو به شوکا بگو حاضر بشه وقت رفتنه. سری

واسهم تکون داد و به سمت اتاق خواب به راه افتاد.

 

 

 

نوید جدی نگاهم کرد و کمی به سمتم خم شد.

_انگار واقعا حالت خوب نیست یاک!

مطمئنی مشکلی نداری؟

به سختی سرتکون دادم و بقیهی لیوان رو سر کشیدم.

_مهم نیست من چی میگم کاری که درسته و

امینتشون رو تضمین میکنه باید انجام بشه.

نگاهم به سمت شبنم چرخید.

_شبنم چشم از شوکا برندار. نذار الکی بشینه یه گوشه

فکر و خیال کنه هر اتفاقی هم افتاد به من زنگ بزن…

دستم رو به سمتش گرفتم.

_مهم تر از همه…. اگه مدت زیادی خبری ازمون نشد

به هیچ وجه بهش اجازه نمیدی برگرده ایران… شده به

زور اونجا نگهش میداری.

شبنم نگاه نگرانی بهمون انداخت.

_منظورت چیه یاکان؟

 

 

 

نوید از جا بلند شد و دستش رو دور شونهی شبنم

پیچید.

_نگران نباش… منظورش اینه که اگه به احتمال یه

درصد گیر بابات افتادیم یا پلیس سرمون رو کرد زیر

آب شما اون جا خوش و خندان زندگیتون رو بکنید. به

فکر پس گرفتن جنازهها نیفتید.

شبنم با حرص به سینهش کوبید.

_مرسی دیگه نگران نیستم.

نوید تک خندهای کرد و پیشونیش رو بوسید.

_شبنم نبینم همین که چالم کردن کفنم خشک نشده بری

شوهر کنی! منو تبدیل به یه روح انتقام گیر نکن.

کم کم اشک تو چشمهای شبنم جمع شد و خودش رو

عقب کشید.

_خیلی بیشعوری نوید آدم دم رفتن از این حرفها

میزنه؟

آهی کشیدم و سرم رو با تاسف تکون دادم.

 

 

 

_چیکار داری با این طفل معصوم؟ بیخودی دلش رو

خون نکن.

رو به شبنم ادامه دادم.

_نترس شبنم این سگ جون رو صحیح و سالم

تحویلت میدم.

نوید ابرویی واسهم بالا انداخت.

_مرسی رئیس.

 

به محض بیرون اومدن شوکا و ندا از اتاق از جا بلند

شدم و چمدون رو از دست ندا گرفتم.

نگاهم به سمت شوکا برگشت.

همچنان آروم و بی تفاوت به نظر میرسید و انگار که

هیچ مشکلی با این خداحافطی نداشت.

 

 

 

_با کی قراره بریم تا فرودگاه؟

کنارش ایستادم و با ملایمت دستم رو دور کمرش

پیچیدم.

_با یکی از افراد فرامرز… بهتره با ما از خونه خارج

نشید خطرناکه.

نوید یکی از چمدون ها رو برداشت.

_تا وسط های راه بهتره بشینید کف ماشین سرتون رو

پایین نگه دارید تا کسی متوجه حضورتون نشه. هم

آدمهای استاد و هم سرهنگ ممکنه تعقیبتون کنن پس

تاکید میکنم به هیچ وجه خودتون رو نشون نمیدید.

جفتشون با بی حوصلهگی سر تکون دادن.

دستم رو نوازشوار روی کمرش بالا و پایین کردم و

با هم از خونه بیرون زدیم.

پژوی مشکی که توی حیاط پارک بود نشون میداد

فرامرز تمام تلاشش رو کرده تا از جلب توجه دوری

کنه.

 

 

 

اینجوری راحت تر میتونست توی جمعیت گم بشه.

راشد چمدونها رو یکی یکی توی ماشین گذاشت.

شوکا همچنان سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.

به سمتش برگشتم و بازوهاش رو بین دستهام گرفتم.

سانت به سانت صورتش رو با نگاهم زیر و رو

کردم.

چندین و چندبار از بالا تا پایین!

اخمهاش رو درهم کشید و شاکی نگاهم کرد.

_جوری نگاهم نکن که به حرفهات شک کنم.

فقط چند روزه امیرعلی.

لبم رو تر کردم و آروم سر تکون دادم.

_بذار بغلت کنم!

چشمهاش رو از فاصلهای نزدیک به صورتم دوخت

و من تازه فهمیدم آرامش نگاهش فاجعهای بیش نبود.

 

_بغلم کن علی ولی نه جوری که انگار آخرین باره…

جوری که اولین بار بعد از شیش سال همو دیدیم و

منو بین بازوهات گرفتی بغلم کن. بذار خیال کنم این

یه شروعه!

پلکهام رو به هم فشردم… دستم رو دور شونههاش

حلقه کردم و بین بازوهام قفلش کردم!

سرش که روی سینهم نشست اجازه دادم ضربان

محکم قلبم رسوام کنه.

لبم رو به پیشونیش فشار دادم و اجازه دادم توی گردنم

چندتا نفس عمیق بکشه.

_همهی لباسهات رو با خودم میبرم.

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

_اگه خیالت رو راحت میکنه همهش واسه خودت

زرطلا.

نامحسوس لبش رو به گردنم فشار داد و بعد از گرفتن

یه نفس عمیق دیگه به سختی ازم جدا شد.

 

 

 

دلم نمیخواست دستم رو از دور تنش باز کنم ولی

وقت رفتن بودن.

یه بار دیگه پیشونیش رو بوسیدم و به آرومی عقب

کشیدم.

_مواظب دونهانار من و دونهانا ِر تو شیکمش باش.

با بغض خندید و سرتکون داد.

_تو هم مواظب امیرعلی من باش یاکان خان…

منتظرتونم.

شونهش رو نوازش کردم و با هم به سمت ماشین به

راه افتادیم.

در ماشین رو باز کردم و کنار ایستادم تا سوار بشن.

نوید ضربهای به شونهم زد و نفس عمیقی کشید.

_جدی جدی دارن میرن… نمیشه جلوشون رو گرفت؟

نگاهی به چشمهای نگرانش انداختم.

 

 

 

_تو دیگه شروع نکن نوید.

هردو از پشت شیشه برای بچهها دست تکون دادن و

ماشین به راه افتاد.

نفسم رو حبس کردم و تا آخرین لحظه که ماشین از

جلوی چشمهام محو بشه بهش خیره موندم.

 

رو به روی آینه ایستادم و همونطور که کراواتم رو

میبستم به نوید که درحال پوشیدن جلیقه ضد گلوله

بود نگاه کردم.

راشد دستش رو روی شونهم گذاشت.

_یاکان جلیقه تنت نیست سعی کن تا جایی که میتونی

خودت رو از دسترش گلوله دور نگه داری.

 

 

 

سری واسهش تکون دادم و یقهی پیرهنم رو درست

کردم.

_آدمهای فرامرز آمادهن؟

نگاهی به حیاط پایگاه انداخت.

_همهشون آمادهن امیدوارم نقشه درست پیش بره.

نوید به سمتمون اومد و رو به روم ایستاد.

_با شوکا حرف زدی؟

نگاهم کدر شد.

_ از دیشب نه… قبل از رفتن دوباره باهاش حرف

میزنم. شبنم میگفت حالش خوب نیست.

نفس سنگینی کشید و دستش رو جلو آورد.

_اسلحه رو بده.

اسلحه رو از جیب کت بیرون کشیدم و به سمتش

گرفتم.

کسی حق نداشت با اسلحه وارد خونهی مرید بشه!

 

 

 

گوشیم رو از روی میز برداشتم و به سرهنگ پیام

دادم. (همه چیز آمادهست. من دارم راه میافتم.)

طی چند ثانیه جواب داد.

(افرادم آماده باش هستن به محض این که صدای

تیراندازی رو شنیدی از اون جا بیا بیرون.)

پوزخندی روی لبم نشست.

بعد از پاک کردن پیام گوشی رو توی جیبم سر دادم.

_سوئیچ ماشین کجاست؟

نوید سوئیچ رو از توی جیبش بیرون کشید و به سمتم

گرفت.

_زخمت چطوره یاک؟

تکونی به شونهم دادم.

_خوبه دیگه مثل قبل درد نمیگیره… من دارم راه

میافتم اون جا میبینمتون.

جفتشون تا دم در همراهیم کردن.

 

 

 

همین که خواستم سوار ماشین بشم نوید به سمتم اومد.

_یاک؟

به سمتس برگشتم.

_بله؟

کمی مکث کرد. حس کردم صداش میلرزه.

_مواظب خودت باش. تا وقتی ما بیایم دست به کار

خطرناکی نزن باشه؟

لبهام رو به هم فشردم و سر تکون دادم.

من نمیتونستم استاد رو با دستهای خودم بکشم چون

میدونستم در این صورت تا آخر عمرم نگاه کردن به

چشمهای شبنم سخت میشه ولی میتونستم به راحتی

نابودش کنم.

مرید… مرید بحثش جدا بود برای کشتنش و گرفتن

انتقام تمام این سالها هیچ ابایی نداشتم.

سری برای راشد تکون دادم و سوار ماشین شدم.

 

 

 

همین که ماشین رو به راه انداختم به شوکا زنگ زدم

و گوشی رو روی پخش گذاشتم.

انگار منتظر بود چون بعد ار خوردن دوتا بوق سریع

جواب داد.

_الو امیرعلی؟

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

_حالت خوبه دونه انار؟ شبنم میگفت بیقراری

میکنی.

کمی مکث کرد.

_من حالم کاملا خوبه بچه که نیستم. کجایی؟

نفس راحتی کشیدم.

_توی راهم دارم میرم خونهی مرید.

حس کردم تن صداش کمی تغییر کرد.

_مواظب خودت هستی دیگه؟

دستم رو دور فرمون فشار دادم.

 

 

 

_هستم… احتیاج داشتم صدات رو بشنوم.

به آرومی زمزمه کرد: ما هم…

چند لحظه سکوت کردم.

_میتونم باهاش حرف بزنم؟

به آرومی خندید.

_یعنی گوشی رو بذارم رو شکمم؟

امواجش واسه بچه ضرر داره. همیشه از خودم

دورش میکنم.

با یادآوری چیزی سریع پرسیدم: راستی صبح رفتی

دکتر؟ چی گفت؟

هومی کشید.

_چه عجب یادت افتاد. فکر کردم هیچوقت قرار نیست

بپرسی.

نفس تندی کشیدم.

_شرمنده به کل فراموش کردم.

 

 

 

توی لحنش محبت موج میزد.

_مهم نیست فقط حواست به کارت باشه امیرعلی.

 

لبم رو تر کردم.

_چشم دونهانار حالا جوابم رو میدی؟

هومی کشید.

_یه کوچولو مونده تا کامل دوماهش بشه.

لبخند روی لبم پررنگ تر شد.

_دیدیش؟ مشکلی که ندارید نه؟

آروم خندید.

_آره از توی دستگاه دیدمش قد یه نخوده همهش…

دکتر گفت همه چیز نرماله!

 

بعد از چند لحظه دوباره ادامه داد: کاش اینجا بودی

علی.

آهی کشیدم تا قلبم از سنگینی این بار کمی سبک بشه.

_تا همیشه شرمندهتم شوکا.

نچی کرد.

_اینجوری نگو دیگه امیر علی غصهم میشه!

زود بیا منتظرتیم. باشه؟

پام رو بیشتر روی گاز فشار دادم و به آرومی جواب

دادم: باشه زرطلا خوب استراحت کن. مواظب

خودت باش وقتی همه چیز تموم شد بهت زنگ میزنم.

با صدایی لرزون هومی کشید.

_خدا نگهدارت!

بعد از قطع کردن گوشی محض احتیاط شمارهش رو

حذف کردم.

دستی به صورتم کشیدم و نفسم رو حبس کردم.

 

 

 

بچهمون دوماهش بود!

باید زودتر خودم رو بهشون میرسوندم میخواستم از

روی صفحه ببینمش…

شاید هم میتونستم صدای ضربان قلبش رو بشنوم!

با لبخندی که روی لبم نقش بسته بود سرخوشانه رو به

روی دروازهی بزرگ خونهی مرید ایستادم و دستم

رو روی بوق گذاشتم.

نگهبانم به سمتم دوید.

شیشه رو پایین کشیدم و دعوتنامه رو به دستش دادم.

بررسی سریعی انجام داد و اشاره زد وارد بشم.

پام رو روی گاز فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم.

مهمونی تازه شروع شده بود!

به محض پا گذاشتن به سالن چندنفر به سمتم اومدن.

به آرومی سرجام ایستادم تا تفتیش بدنی تموم بشه.

 

 

 

زیر چشمی همهجا رو زیر نظر گرفتم.

همهی افراد توی سالن به چشمم آشنا بودن.

نگاهم رو چرخوندم و با دیدن رهایی که مستقیم

چشمش رو بهم دوخته بود نفس راحتی کشیدم.

اگر امشب اینجا نبود کارمون به سختی پیش میرفت!

بعد از به پایان رسیدن بررسی سری برای استاد

تکون دادم و به سمتش به راه افتادم.

_فکر نمیکردم اینجا ببینمت.

با دیدن صورت پراشتیاقش زنگ خطر توی سرم به

صدا در اومد.

انگار یه چیزی این وسط عجیب بود.

با قرار گرفتن دست مرید روی شونهم به عقب

برگشتم.

_یاکان… پس بالاخره اینجایی خیلی وقته منتظرت

هستیم زود باش باید بریم به اتاق قمار.

برق چشمهاش باعث شد کمی مکث کنم.

 

 

 

دقیقا چرا منتظر من بودن؟!

سری تکون دادم و با احتیاط پشت سرش به راه افتادم.

زیر چشمی به بادیگاردها که پر از جنب و جوش

بودن و مدام توی گوشی چیزهایی زمزمه میکردن

نگاه کردم.

امشب اینجا یه خبرهایی بود!

کاش میتونستم یه جوری به بچهها هشدار بدم.

 

وارد اتاق که شدیم با دیدن سرکان و مرد غریبهای که

پشت میز نششته بودن سری تکون دادم و روی

صندلی نشستم.

نگاه کلی به اتاق انداختم این جور که معلوم بود هنوز

خبری از پول ها نبود.

 

 

 

استاد برگها رو وسط ریخت و سرش رو واسهم بالا

انداخت.

نگاه خیره و همزمان استاد و مرید روی من باعث شد

کمی مکث کنم.

به برگهایی که روی میز پخش میشد نگاه کردم.

امشب هدف هرچی که بود فقط یه جلسهی ساده نبود!

برگهها رو توی دستم گرفتم و اجازه دادم مرید حرکت

اول رو بزنه.

این بار مثل برعکس دفعهی قبل هیچ رحمی درکار

نبود.

جدی به صورت مرموزش نگاه کردم و برگه رو

روی میز انداختم.

زیر چشمی به استاد نگاه کرد که واسهش سر تکون

داد.

انگار وقت سخنرانی بود.

_امشب اینجا جمع شدیم تا اتحاد بین تجار ایران،

افغانستان و ترکیه رو بهبود ببخشیم.

به صندلیش تکیه داد.

_به همین منزله یهسری هدیهی گرانبها واسهتون دارم

آقایون.

برگهش رو روی میز انداخت و از جا بلند شد.

 

 

 

نفر بعدی نوبت به استاد بود.

بی خیال دستش رو رو کرد.

_ولی قبل از شروع معامله باید به یه چیزی رسیدگی

کنم!

دست هردوشون رو بریدم و با خونسردی به صندلی

تکیه دادم.

مرید شروع به قدم زدن پشت صندلیها کرد.

باد سری پشتم وزید.

وقتی فشار لولهی اسلحه رو روی سرم حس کردنم

بدنم منقبض شد!

_باید از شر یه خائن کثیف خلاص بشم.

سرکان لبخند زد و مرد افغان متعجب و ترسیده نگاهم

کرد ولی صورت استاد کاملا خونسرد به نظر

میرسید.

میدونستم فرامز و آدمهاش یه جایی بیرون این در

منتظر فرصت مناسب برای حمله هستن برای همین

ابایی از اینجا بودن نداشتم.

_بگو ببینم چی میخوای مرید؟

به آرومی خندید و سرش رو از پشت صندلی جلو

کشید.

 

 

 

_در اصل تو از جون این جماعت چی میخوای داماد

سرهنگ شایسته؟

مشتهام محکم شد و با فکی به هم فشرده به نگاه

بیخیال استاد خیره شدم.

لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

_فراموش نکن کسی که اول خیانت کرد تو بودی

یاکان.

تکیهم رو به صندلی دادم که اسلحه بیشتر به سرم

فشار آورد.

_منطقی به نظر میرسه… خب از من چی میخواید؟

مرید به آرومی خندید.

_به عنوان آدمی که عجلش سر رسیده زیادی مدعی

به نظر نمیرسی؟

لب تر کردم و به آرومی به سمتش برگشتم.

یه جورایی حدس میزدم امشب به اینجا برسیم.

باید حسم رو جدی میگرفتم.

_یه روزی به یه عزیزی قول دادم تا جون دادنت رو

زیر پاهام نبینم دست از این دنیا نکشم. میدونی که من

آدم بدقولی نیستم مرید!

 

 

صدای خندهی هیستریکش بالا رفت.

_منظورت از اون عزیز همسرته؟ دختر سرهنگ؟

کمی مکث کرد.

_آخ آخ چقدر حیف که نشد شخصا ازش پذیرایی کنم

خیلی دنبالش گشتم یاکان خیلی…

عصبی لگدی به صندلیم کوبید.

_ولی توئه لعنتی همهی نقشههام رو بههم ریختی.

پوزخندی زدم.

_باشه مرید ولی کسی که باعث شد این همه سال

دست هیچکدوم ما به شوکا نرسه استاد بود. نه من!

کمی مکث کرد.

معلوم بود ازش اطلاعی نداره.

گوشهی لبم بالا پرید.

_درست وقتی جای شوکا رو بهم نشون داد که

میخواست تورو نابود کنه.

به چشمهاش خیره شدم.

 

 

 

_اون هم با اسلحهی من… بدون این که دستهای

خودش کثیف بشه و مجبور بشه به سازمان جواب پس

بده!

صورتش کم کم رو به سرخی رفت.

همین که به سمت استاد برگشت اسلحهای روی

پیشونیش قرار گرفت.

سرکان سریع از جاش بلند شد.

_فکر نکنم ما دیگه اینجا کاری داشته باشیم.

مرید زیر لب غرید: خفه شو و بشین سرجات سرکان

بیگ!

بعد چشمهای سرخ شدهش رو به استاد دوخت.

_میدونستی چندساله دارم دنبالشون میگردم! این

پرونده قد کل زندگیم واسهم مهم بود اون وقت تو…

استاد با اسلحهی توی دستش قدمی به عقب برداشت.

_متوجه باش داری چیکار میکنی مرید من و تو توی

یه تیم هستیم همهی اینها مال گذشتهست بهتر نیست

فعلا به فکر نابودی یه دشمن مشترک باشیم؟

مرید دندونهاش رو به هم فشار داد و اسلحهش رو به

سمت من چرخوند.

_وقت کثیف کاری ندارم یاک اون قدری که لایقته

ازت پذیرایی نمیشه ولی مطمئن میشم فیلم جون

 

 

 

دادنت به دست دختر سرهنگ برسه. اصلا شاید خودم

حضوری تقدیمش کنم صورتش دیدنی میشه نه؟

خشمی که به تنم هجوم آورد باعث شد بیهوا از روی

صندلی بلند بشم.

صندلی به عقب سرخورد و با صدای بلندی روی

زمین افتاد.

_فکر نزدیک شدن به اون رو از سرت بیرون کن

حرومزاده.

فکر کردن به این که بلایی سر شوکا و بچهمون بیاد

دیوونهم میکرد.

اسلحه رو روی سرم گذاشت.

_پس یاکان این جوری عصبانی میشه؟

شعلههای خشم توی چشمهاش درخشید.

_بهت قول نمیدم!

عصبی قدمی به سمتش برداشتم.

نه مرگ واسهم مهم بود و نه زندگی…

تنها چیزی که حسش میکردم شوکا بود.

 

 

 

 

ضامن اسلحه رو کشید و به آرومی گفت: حرف

آخری نداری بهش برسونم؟

با یه حرکت سریع به سمتش خیز برداشتم.

همین که دستش به سمت ماشه رفت صدای

تیراندازی و درگیری که از بیرون بلند شد باعث شد

مکث کنه.

چه زمان بندی دقیقی!

مرید سریع به سرکان اشاره زد.

_در رو باز کن ببین اون بیرون چهخبره.

کم کم عضلاتم ریلکس شد و با لبخند کمرنگی به میز

تکیه دادم.

استاد نگاه کنجکاوی بهم انداخت.

سرکان به سمت در رفت و قفلش رو باز کرد.

همین که با احتیاط دستگیره رو پایین کشید در با یه

لگد محکم باز شد و با شتاب به صورتش کوبیده شد

که باعث شد به عقب پرتاب بشه.

به محض یورش نوید و فرامرز به اتاق به سمت

مریدی که حواسش از من پرت شده بود خیز برداشتم

و با لگد زیر اسلحه کوبیدم.

 

 

 

همین که اسلحه روی میز افتاد مشت محکمی توی

صورتش کوبیدم و اسلحه رو برداشتم.

مرید نالهای کرد و روی زمین افتاد.

همه چیز برای چند لحظه واسهم محو شد و با نفرت

نگاهش کردم.

لگد محکمی به شکمش کوبیدم.

_این بخاطر سرهنگ بود…

لگد بعدی رو توی صورتش کوبیدم که خون از دهنش

بیرون زد.

_این بهخاطر گندی که به زندگیم زدی…

اسلحه رو جلوی چشمهای وحشت زدهش گرفتم.

_این هم بخاطر شوکا…!

قبل از اینکه انگشتم روی ماشه بشینه صدای گلوله

بلند شد و صورت متلاشی شده و آغشته به خونش

جلوی چشمهام شکل گرفت.

عصبی و جنون گرفته به عقب چرخیدم و داد زدم:

کار کدوم عوضی بود؟ این بی شرف خونش پای من

بود به چه حقی توی کارم دخالت کردی؟

فرامز قدمی به جلو برداشت و جدی نگاهم کرد.

_به همون حقی که به یه زن حامله قول دادم نذارم

دست پدر بچهش به خون کسی آلوده بشه!

 

 

 

با یادآوری شوکا برگشتم و لگد محکمی به جنازهی

متعفنش کوبیدم.

_حقش نبود انقدر راحت بمیره…

با نفرت ادامه دادم: باید صدها بار زنده بشه و دوباره

با دستهای خودم کشته بشه تا تقاص گناهاش رو پس

بده.

 

صدای استادی که نوید با اسلحه پشت سرش ایستاده

بود باعث شد حواسم از مرید پرت بشه.

_بس کن یاکان تو که انتقامت رو گرفتی دیگه این

بازی رو تمومش کن.

قدمی به سمتش برداشتم و مستقیم به چشمهاش خیره

شدم.

_این بازی تازه شروع شده استاد… فکر کردی ازت

میگذرم؟

اسلحه رو روی پاش فشار دادم.

_خیال کردی یادم میره چه بلایی سر شوکا آوردی؟

 

ایندفعه بدون مکث ماشه رو فشار دادم.

با شلیک گلوله و فوران خون از پاش دادی کشید و

روی زمین افتاد.

نگاهی به فرامز انداختم.

_نترس تلاش میکنم زنده نگهش دارم.

اشارهای به سرکان و مرد افغان که گیج و وحشت زده

نگاهمون میکردن زدم.

_دست و پای جفتشون رو ببند بعدش هم به راشد خبر

بده رها رو بیاره اینجا.

نوید بالای سر استاد که از درد به خودش میپیچید

ایستاد.

_نمی فهمم یاکان این دختره ضریب هوشیش از

میمون بالغ هم کمتره چهجوری قراره بهمون کمک

کنه؟

استاد با درد غرید: از اون هیچی به شما نمیرسه.

پام رو محکم روی زخم گلولهش فشار دادم که صدای

فریادش بلند شد و از درد به خودش پیچید.

صورتش سرخ شده بود و تنش خیس از عرق.

_خفه خون بگیر استاد… فقط مرید میدونه پولهای

معاملهی امشب کجاست.

اشارهای به جنازهی مرید زدم.

 

 

 

_از اونجایی که نمیشه از آدم مرده چیزی پرسید فقط

یه نفر باقی میمونه… تنها محرم اصرار مرید یعنی

دخترش!

نوید کمی به سمتش خم شد و آروم گفت: این رفیق ما

فعلا آتیشیه بهتره دهنت رو بسته نگهداری پدر

زنجان.

دستش رو بالا برد و آروم گفت: راستی بهتره فکر

دیدن شبنم رو با خودت به گور ببری. چون اون الان

اون ور آبه و تو دیگه قرار نیست تا لحظهی مرگت

پات رو از زندان بیرون بذاری!

نگاه بی تفاوتی به صورت رنگ پریدهش انداختم.

من و نوید بهخاطر شبنم نمیتونستیم بلایی سر استاد

بیاریم.

به سمت مرید برگشتم… اون تنها کسی بود که

میتونستم با دستهای خودم ساقطش کنم و فرامرز

این فرصت رو ازم گرفت.

نفسم رو پرصدا و عصبی بیرون دادم.

آخ شوکا… آخ که چه کنارم باشی و چه نباشی تا

آخرین لحظه منو بین دستهات میگردونی!

نگاهی به ساعت انداختم و کلافه به سمت در قدم

برداشتم.

 

 

 

تا سر رسیدن پلیسها فرصت کمی داشتیم.

باید هرچه زودتر با پولها ناپدید میشدیم و همهی

ردپاهای پشت سرمون رو پاک میکردیم.

 

نگاهی به سرکان و مرد افغانی که قرار بود به

سرنوشت استاد دچار بشن انداختم لبخند کمرنگی

روی لبم نشست.

نوید با دیدن سرکان و استاد توی این وضعیت توی

پوست خودش نمیگنجید.

استادی که توی هیچ شرایطی از تحقیر و پایین نشون

دادنش دست بر نمیداشت و سرکانی که قرار بود

شبنم رو ازش بگیره!

می ترسیدم برای لحظهای با این دونفر تنهاش بذارم و

کار دست همهمون بده.

با کوبیده شدن در اتاق به دیوار سریع به سمتش

برگشتم.

 

 

 

با دیدن راشد که از بازوی رها گرفته بود و به زور

توی اتاق میکشوندش سریع به سمتشون رفتم.

راشد روی صندلی هلش داد و اخمی کرد.

_چه مرگته وحشی دودقیقه بشین سرجات انقدر دست

و پا نزن.

رها وحشت زده سرش رو به اطراف چرخوند و

نگاهش روی جنازهی مرید خشک شد.

_بابا؟

پوفی کشیدم و چشم گردوندم.

_این جنازه رو از این وسط جمع کنید وقت درام

ندارم.

کمی مکث کرد و قدمی به سمت مرید برداشت.

نگاه سرگردونش بینمون میچرخید.

_مطمئنید مرده؟ اون چندتا بدل داره نکنه یکی از

همونا باشه؟

بهت زده به صورت نگرانش نگاه کردم.

_بدل داره؟

سری تکون داد و سریع به سمت مرید به راه افتاد.

یقهش رو از روی گردنش کنار زد و به دقت شروع

به بررسی کرد.

_خال پروانهایش سرجاشه!

 

 

 

برق چشمهاش باعث شد با تعجب به بقیه نگاه کنم.

همزمان با اشکی که توی چشمهاش جمع بود لبخند

جنون واری زد.

_بعد از مرید کی قراره مسولیت همه چیز رو توی

سازمان گردن بگیره؟

نوید با تعجب قدمی به سمتش برداشت.

مرید الان تنها دغدغه

_ببینم دخت ِر ت همینه؟

جنازهی بابات جلوی روت افتاده!

یه قطره اشک روی صورتش ریخت و از جا بلند شد.

رفتارش غیرعادی به نظر میرسید.

توی صداش کینه موج میزد.

_از چی ناراحت باشم؟ از این که دیگه قرار نیست با

دوست و دشمنش بخوابم تا اعتمادشون رو جلب کنم؟

جا خورده نگاهش کردیم که با حرص گفت: قراره

وارث بعدی این تشکیلات کی باشه؟

قدمی به سمتم برداشت و مستقیم و خیره نگاهم کرد.

_تو؟

خواستم چیزی بگم که صدای فرامرز باعث شد لب

هام رو به هم فشار بدم.

 

 

 

_اگه جای پولهای معاملهی امشب رو بهمون بگی

وارث بدی می مرید!

تونیم من و تو باشیم دخت ِر

نگاهش سریع به سمت فرامرز برگشت و گیج شده

نگاهش کرد.

_چی؟

فرامرز قدمی به سمتش برداشت و مستقیم نگاهش

کرد.

_مرید پولهای معاملهی امشب رو کجا قایم کرده؟

رها سریع سرش رو به دوطرف تکون داد و با طمع

گفت: نه. جملهی دومت رو تکرار کن… قرار نیست

منو بکشید؟

ابروهام بالا پرید.

_ما که مثل بابات یه قاتل زنجیری نیستیم راه بیفتیم

توی خیابون بی جهت مردم رو به تیر ببندیم…

پر تهدید نگاهش کردم.

_البته جون تو گرو جای پولهاست… زودباش دخت ِر

مرید هیچکدوممون زیاد وقت نداریم الانه که پلیسها

سر برسن.

با شنیدن اسم پلیس مردمک چشمهاش گشاد شد و

سرکان شروع به دست و پا زدن کرد.

رها از ترس به تته پته افتاد.

 

_پ… پلیس؟ لعنت بهت یاکان قراره بعد از این

چهطور نجات پیدا کنیم؟

کلافه و عصبی نگاهش کردم.

_اگه چند دقیقهی دیگه معطلمون کنی هیچوقت نجات

پیدا نمیکنیم. جای پولها رو بگو بعدش فرامرز برای

همیشه از اینجا گم و گورت میکنه.

با تردید نگاهمون کرد.

_چهجوری باید بهتون اطمینان کنم؟

به سمت در به راه افتادم.

_یا اینجا میمونی و گیر پلیس میافتی یا از آخرین

شانست استفاده میکنی و بهم اعتماد میکنی…

زودباش انتخاب کن!

 

نگاه ترسیدهش به سمت جنازهی مرید چرخید و اشک

با شدت بیشتری روی صورتش ریخت.

نفس سنگینی کشیدم و کلافه در اتاق رو باز کردم که

صداش با سراسیمهگی بلند شد.

 

 

 

_باشه… باشه بهتون میگم فقط از اینجا نجاتم بدید.

به هق هق افتاد.

_خواهش میکنم… من نمیخوام تو این کثافت بمیرم.

جای پولها رو بهتون میگم بعد برای همیشه گورم رو

از اینجا گم میکنم.

نگاهی به فرامرز انداختم که سر تکون داد.

_راه بیافت زیاد وقت نداریم!

جلوتر از ما به سمت پلهها به راه افتاد و با دو وارد

اتاق مرید شد.

با اطمینان از بیهوشی کامل استاد پشت سر رها به راه

افتادیم.

میخواستم مطمئن بشم به دست پلیسها میافته و

جونی برای فرار نداره.

تنها چیزی که میخواستم نابودی و اعدامش بود.

همهی اینا تاوان به گند کشیدن زندگی آدمهایی مثل من

و گروهم بود!

همین که وارد اتاق شدیم رها به سمت کتابخونهی

مرید رفت و یه شئ استوانهای ازش بیرون کشید که

باعث باز شدن در قسمت چوبی کنابخونه شده.

سریع خم شدم و به راهی که فقط یه آدم میتونست

ازش عبور کنه نگاه کردم.

 

 

 

اشارهای به فرامرز زدم.

_برو به نوید بگو بیاد کمک باید پولها رو از این جا

بیرون بیاریم.

فرامرز لبش رو تر کرد.

_اگه تله باشه چی؟

نگاهش به سمت رها برگشت.

با صورتی رنگ پریده قدمی به عقب برداشت و

دستهاش رو سریع بالا برد.

_قسم میخورم هرچی که میدونستم بهتون گفتم.

سریع به سمت در کوچیک کتابخونه به راه افتادم.

_اون قدری وقت نداشتن که بخوان چنین تلهای برای

من کار بذارن.

خم شدم و از در کوچیک عبور کردم.

با دیدن ساکهای بزرگی که کنار هم چیده شده بودن

به سمتشون دویدم.

یکی از خوبیهای معاملات سازمان این بود که

همهشون با پول نقد انجام میشد.

زیپ همهشون رو یکی یکی باز کردم و با چک

کردن دلارها نفس راحتی کشیدم.

با ضربهای که به در کوبیده شد حواسم پرت شد.

 

 

 

_زود باش یاکان از پایین یه صداهایی میاد انگار

پلیسها سر رسیدن.

نگاهی به ساعت انداختم و ساکها رو یکی یکی به

بیرون هل دادم.

_چرا انقدر زود رسیدن؟

فکم منقبض شد.

حتما میترسید نقشهای توی سر داشته باشم و ترسیده

بود!

_لعنت بهت افخمی!

آخرین ساک رو هم از دریچه به بیرون هل دادم و

سریع از کتابخونه بیرون زدم.

با شنیدن صدای تیراندازی دوتا از ساکها رو از

روی زمین برداشتم و اشارهای به نوید زدم.

_به راشد بگو خودش رو به در پشتی برسونه.

نمیتونیم از جلوی اون همه مامور با این ساکها فرار

کنیم.

سری واسهم تکون داد و گوشیش رو از جیبش بیرون

کشید.

از اتاق بیرون دویدم و در پشتی رو چک کردم.

_پس من چی میشم؟

 

 

 

نگاهی به رها که با ترس بهمون نگاه میکرد انداختم

و با سر به فرامرز اشاره زدم.

_از اینجا به بعد مسولیتت با فرامرزه اون تورو از

اینجا بیرون میبره.

سریع به سمت فرامرز به راه افتاد و خودش رو بهش

چسبوند.

فرامرز زیر چشمی نگاهش کرد و اخمی کرد.

صدای پیامک گوشیم باعث شد حواسم ازشون پرت

بشه.

 

نگاهی به صفحه انداختم و با دیدن اسم ندا پیام رو باز

کردم.

(پلیس ها کل خونه رو محاصره کردن تعدادشون

خیلی زیاده یاک باید چیکار کنیم؟)

سریع جواب دادم: ( لازم نیست کاری انجام بدی. فقط

بدون این که جلب توجه کنی ماشین رو بیار جلوی در

پشتی خونه.)

 

 

 

در پشتی رو با لگد باز کردم و به عقب نگاه کردم.

با دیدن نوید و راشد که با ساکهای پول پشت سرم

میدویدن نفس راحتی کشیدم.

با یادآوری فرامرز سریع به سمتش برگشتم.

نگاه خیره و همیشه خونسردش مستقیم روی من بود.

_هیچوقت این لطفت رو فراموش نمیکنم اگه اون

طرف کمکی نیاز داشتی کافیه بهم بگی!

پوزخندی بهم زد و با اشارهای به رها که از پشت به

پیرهنش آویزون شده بود گفت: به اندازهی کافی

جبرانش کردی. برو مرد… خوبه. که این وسط حداقل

یه نفر به چیزی که سهمشه برسه!

با احترام سری واسهش تکون دادم و همراه با بچهها

از در پشتی بیرون زدم.

صدای زنگ بی امان گوشی نشون از عصبانیت شدید

سرهنگ افخمی میداد.

همون طور که با تمام توان به سمت ماشین میدویدم

گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و توی جوب پرت

کردم تا نتونن ردمون رو بزنن.

_همه گوشیهاتون رو یه گوشه سر به نیست کنید

میترسم افخمی بخواد از این طریق ردمون رو

بگیره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shadi123
Shadi123
1 سال قبل

چقد هیجانی و استرسی بود

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

عااالی خواهشن اخرین پارتم بدین نمونه برا فردا

آیلین
آیلین
1 سال قبل

عالی بودممنون فاطمه جون چ میش اون پارت اخروهم بزاردیگ تافرداچطوری صبرکنیم

Mobina
Mobina
پاسخ به  آیلین
1 سال قبل

عه مگه پارت بعدی پارت آخره؟؟؟

Shadi123
Shadi123
پاسخ به  آیلین
1 سال قبل

پارت بعدی دیگه اخریشه؟

Dina Abdi
Dina Abdi
1 سال قبل

من میگم مرید نمیرده اون بدل مرید بود که رها اون شکلی شد وایییی توروخدا پارت بعدیو بزار زودتر
رمانت عاله دستت درد نکنه نویسنده جان

Nothing
Nothing
1 سال قبل

مردمو زنده شدم تا به اخرش برسم 🥲

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x