سه روز از روزی که رفتیم بستنی خوردیم میگذره و من بدجوری مریض شدم و مدرسه نرفتم.
سپهر از پویا جزوه ها رو میگرفت و به من میداد من هم بعد از نوشتنشون به سپهر میدادم تا به پویاپسشون بده.
حوصلم به شدت سر رفته بود و کاری هم نمیتونستم انجام بدم.
گلوم درد میکرد و تمام بدنم کوفته بود!
گاهی اوقات سر درد عجیبی میگرفتم که باعث میشد سرم نبض بزنه.
بخاطر سردرد هام به سپهر گفتم تا پرده های کلفتی برا اتاقم بخره تا نور نیاد و اذیت نشم.
چون هر وقت که سردرد داشتم نور خیلی تو مخم بود.
پرستار مون اسمش سوسن بود که بدبخت انقدر توی این چند روز کار کرده که پدرش در اومده.
یا باید به بابام برسه یا به من.
سپهر هم که جدیدا سرش خیلی شلوغه بیچاره، فکر کنم کلا ۵ یا شیش ساعت در روز میخوابه.
منم که کلا توی اتاق خوابمم و بیشتر اوقات میخوابم.
صدای زنگ گوشیم بلند شد.
سیمین بود.
-الو
[چند تا سرفه]-اوه اوه هدیه از پشت گوشی بهم مریضی ندی
-زر نزن حرفتو بگو
خندید- هدیه صدات مثل خروس شده
-مریضی توهم میبینم خانم
-باشه بابا وای هدیه از روزی که پویا نیومد بریم بیرون خیلی سگ شده و پاچه میگیره همش هم با تلفن صحبت میکنه
-جدی؟
-آره به خدا یعنی انقدر بهمون گیر میده که دلم میخواد کلشو از سرش جدا کنم.
-چی بگم آخه
نمیخواستم به سیمین بگم که از زبون پویا یه فاطمه شنیدم به هر حال کار خوبی نیست شاید دوست نداشته باشه کسی بفهمه.
-توعم که هیچ وقت حرفی واسه گفتن نداری اهه
-خب بیشعور مریضم مخم هنگ کرده بعد توهم درباره پویا میگی من در گیر شدم وا
-هیی درگیر شدی؟ میگم نکنه پویا رو دوست داری هوممم؟
-نه بابا دوستمه هااااا دوست داشتن چی آخه؟ نگرانشم چرا وقتی آدم یک دوست جنس مخالف داره و باهاش راحته و نگرانشه فکر میکنید حتما به چیزی بینشون هست؟
-باشه بابا شوخی کردم خوام میشناسم شما رو خب دیگه کاری نداری؟
-نه جونم
-آها راستی که میای سر کلاس ها؟ رجاییان سراغتو میگرفت
-دروغ؟؟؟ رجاییان؟؟ دیوونه شده؟
-نمیدونم ولی میگفت چرا خانم آقایی نمیاد ما هم گفتیم مریضه
-خب بعدش چی گفت
-گفت ایشالا بهبودی لازم حاصل بشه براشون
خندیدم
-وای خدا این حرفا و رجاییان؟
-چه میدونم دیگه فعلا بای
-اوکیه بای
چرا دیگه پارت گذاری نمیشه ای بابا
روز های فرد پارت گذاری میشه بین ساعات ۶ تا هفت
اما امروز گوگل من کمی مشکل داشت برای همین دیر شد خیلی زیاد دیر شد