در کنار هم با سکوت راه میرفتند که هدیه این سکوت را شکست
-فاطمه کیه؟
پویا ایستاد.
-فاطمه؟
هدیه رو به روی پویا قرار گرفت و در چشمانش نگاه کرد
-اوهوم همونی که روزی که سرم داد زدی بهت زنگ زد و تو جوابش رو دادی و گفتی جانم فاطمه، نکنه خبرهایی هست هوم؟
پویا اخم هایش را در هم کشید و با لحن بدی گفت .
-بخاطر این چیز مسخره که به تو هیچ ربطی نداره من رو کشوندی اینجا؟
هدیه از این حرف پویا ناراحت شد.
-خب… من میدونم که به من ربط نداره،اما خواستم بدونم
-بهتره انقدر فضولی نکنی.
بعد از گفتن این حرف راهش را کشید
هدیه به دنبالش رفت
-خیلی ببخشیدا که قصدم کمک کردن به تو بود و گفتم شاید بلاخره یکی اومده تا تو رو از تنهایی در بیاره وگرنه انقدر بیکار نیستن درباره تو فکر کنم و به قول خودت فضولی کنم
کمی به پویا نگاه کرد و این دفعه او بود که راهش را کشید و رفت.
پویا در دلش افسوس میخورد که این همه هدیه را دوست دارد،اما او به دنبال کسی برای اوست و حتی یک ذره هم دوستش ندارد.
حیف که هدیه نمیداند فاطمه کیست،فاطمه برای پویا یک فرشته است.
زنی ۵۰ ساله که حکم مادر را برای پویا دارد. زنی که پیر است اما روحیه اش جوان است و به همین دلیل بود که پویا او را فاطمه صدا میزند. نه به او لقب خاله میدهد و نه چیز دیگری.
…
هدیه در دلش حرص میخورد. کمی حسادت میکرد اما خودش نمیدانست
-مرتیکه احمق عوضی آخه من چرا باید بفهمم این فاطمه کیه؟ تقصیر خودمه که پیشش خودمو کوچیک میکنم از ازن به بعد مثل خودش رفتار میکنم
حق نداره چیزی بگه.