خلاصه رمان:
این رمان درباره دختری به نام عسل هستش که نامزدش بدون هیچ دلیلی بهش خیانت میکنه،اما اینطور نیست، نامزدش بهش خیانت نکرده فقط عسل دچار یه اشتباه شده… حالا بقیه رمان رو خودتون میخونید و میفهمید چرا؟ و واکنش عسل پس از فهمیدن حقایق رو می بینید.
.
.
.
.
.
از پله ها رفتم پایین تا برم به ساحل چون دیروز برای تعطیلات تابستونی اومدم بودیم شمال ویلای خاله نازنینم، خاله نازی م با شوهرش آقا سامان و دخترش ویانا و پسرش سهند، و اون یکی خاله ام خاله زهرا که شوهر فوت شده با پسرش رهام اومده بودن، متاسفانه زنداییم که اخلاقش گوهه با داییم هم بودن اما مهم نیست، دریا رو عشقه داشتم از در میرفتم بیرون که سهند پیدا شد
-عسل عسل باید ی چی بگم بهت
-چی بگی؟
-میدونستی خانواده احدیا هم میان؟
-چییی؟؟
خانوادا احدیا هه کسی که پسرشون بهم خیانت کرد، بله از این بدتر نمیشد لابد اومدن سوهان روحه من بشن اما خب من خیلی وقته اون رو فراموش کردم و دیگه حسی بهش ندارم از اونجایی که دوستای خانوادگی ما بودن و خیلی صمیمی بودیم باهاشون ازشون بهشون گفتم این مشکل بین من و پسرشون بوده و اصلا نیازی نیست بخوان رابطشونو با ما قطع کنن و خب اونا هم همین کار کردن و انگار نه انگار قبلا همچین اتفاقی افتاده، البته اینم بگم پسرشون جناب علی احدی بعد از اون اتفاق رفت ترکیه و اصلا ایران نبود.
-سهند اون پسرشونم هست؟
-مثل اینکه از ترکیه برگشته
شوکه شدم، همین بس بود که بیاد اینجا تازه یک هفته باید ببینمش،هوف
باید هرچه سریعتر یه بهونه جور کنم و از اینجا برم، اولش باید حتما برم دریا و بیام چند ساعتی رو لب ساحل بودمو آهنگ گوش میکردم، خودمو قشنگ خالی کردم، الانم دارم راه می افتم تا برم سمت ویلا، عه این ماشین جدید اینجا چیکار میکنه؟!وای نکنه اومده باشن
رفتم تو حیاط و در خونه رو زدم و از صحنه ای که دیدم خون به صورتم حجوم آورد، بله خودش بود خود نامردش وقتی یاد کار هایی که باهام کرده می افتم دلم میخواد بکشمش، اونم از دیدن من شوکه شده بود. نادیده گرفتمش و رفتم با صدای بلند به همه سلام کردم
-سلام ملت من اومدم
مامان-کجایی دختر چقدر دیر اومدی
-مامان جونم رفتم یه دل سیر دریا رو دیدم فردا عم میخوام برم تهران دیگه
مامان آروم اومد سمتم و گفت
-یعنی چی میخوای بری؟
-نمیتونم اینو تحمل کنم.
-هوف از دست تو برو پیش داداشت اونو هم در جریان بزارش
اوکی رو دادم به مامان و رفتم تو اتاق پسرا پیش سپهر داداش دوقلوی جذابم،شوخی کردم شبیه زرافه چاق میمونه اههه در زدم که سهند پسرخاله نچسب تر از داداشم در رو واز کرد
-جون بابا عسل وحشی
-ببند بابا سپهر رو بگو بیاد
-بیا داخل علی نیست
رفتم داخل و بهشون گفتم که قراره فردا برم
-فکر نمیکنی وقتی بری همه چی بدتر بشه؟
-مهم نیس سپهر بزار برم دیگه قربون قیافه زشتت بشم
سهند-عسل وحشی عزیزم بخدا اگر بزارم بری
بالشتی که دم دستم بود و پرت کردم سمت سهند و قیافه قهری به خودم گرفتم
-آخه من نمیتونم اینو تحمل کنم، من الکی ۲ سال زجر نکشیدم که الان این سالم و سرحال و شاد بیاد جلو روم باشه و باعث عذاب بیشترم بشه سپهر تو که خودت میدونی تو که دیدی اگر یه شب قرص نمیخوردم چه به حال و روزم می اومد سهند تو که دیدی عمو سامان چقدر بهم کمک کرد تا از اون لجنی که توش دست و پا میزدم اومدم بیرون بعد اونوقت این..
سپهر-عسل ببین ما یه چیزایی میدونیم که صلاح نیست بهت بگیم بهتره خود علی بهت بگه چی به چیه
-چیه ک ازش خبر ندارم؟؟!!
-به وقتش میفهمی الانم حرفی از رفتن نمیزنی که بدجور قاطی میکنما!
با ناراحتی حرفش رو قبول کردم و اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه تا ی چیزی بخورم چون همیشه وقتی ناراحت بودم غذا میتونست حالمو جا بیاره وقتی رفتم تو آشپزخونه مامان علی، خاله نازنین داشت با علی صحبت میکرد و متوجه من نشدن سریع خودمو قائم کردم و به حرفاشون گوش کردم...
-تا کی ازش پنهون میکنی؟حقشه باید بدونه
-تو همین دو سه روزه میگم بهش خودمم تحمل چشمای سردشو ندارم
-علی جان مادر همین الان برو بهش بگو
-نمیشه
سکوت بینشون پر شد، تصمیم گرفتم برم جلو
-نمیشه یا نمیخوای؟؟چیه که دارید ازم پنهون میکنید؟
خواهش میکنم یکی به من کمک کنه میخام رمان بزارم نمیدونم چیکار کنم؟ 😭😭😭😭😭
آیدی تلگرامت و بده بهم
زرافه چاقه؟؟ 🥺😂😂
زرافه چاق اصلا داره ابراز علاقه میکنه این کلمه😂😂🤍
حس میکنم چرته
اولشه، نقطه اوج داره که فعلا نمی یاد
رمانت عالیه مرسی❤
لاو یو
پارت گذاری ساعت چنده
امروز که فعلا دوتا پارت برای جذاب شدنش گذاشتم این ساعت، اما ساعت ۶ و نیم عصر ساعت اصلیشه
عالییییعععععع♥️♥️
همین امروز داشتم فکر میکردم ک چرا رمان جدید نمیذارن😂😂
خب دیگه من گذاشتم😂😂پارت سوم رو ببینید مقدارش خوبه یا بیشتر بزارم؟
کاش تا اخرش همینجور از مخاطبت نظر بخوایی