مدیترانه پارت5

0
(0)

 

 

به طرف وادیا که کنار آتیش ایستاد بود حرکت کردم…

 

_چخبرا وادیا خانم

 

دستم رو کشید و رفتیم چند قدم دور تر از آتیش…

 

_وای مهری خسته شدم، یه آشپزخونه مجهز دارن ، اون وقت میگن باید رو آتیش جوجه کباب برامون درست کنین….

 

خندم گرفت… آخه با یه لحن باحالی صحبت میکرد…

 

_میگم وادیا میدونی امروز چه خبر شده؟ چرا این خدمتکارا اینقدر گیج شدن؟؟؟

 

_پس خبر نداری مهری،

 

چهره ام کاملا شبیه علامت سوال شده بود:

 

_چیو خبر ندارم؟

 

_خانم آقا تِرِزا دارن برمیگردن….

 

با شنیدن این خبر انگار دنیا رو بهم داده باشن…

 

سعی کردم خوشحالیم رو پنهون کنم:

 

_واقعاً؟؟

 

با حالت تعجبی پرسید:

 

_چرا اینقدر خوشحال شدی…؟

 

اوه گند زدم…

 

_آخه من خدمتکار خانم هستم، اون طوری دیگه مجبور نمیشم به دستورات این دو پسر پرو گوش بدم….

 

وادیا هم لبخندی زد:

 

_خوشبحالت میشه

 

_آره… راستی با این آتیشه چیکار کنیم حالا؟

 

سرش رو تکون داد،

 

_نمیدونم باید وایسیم ببینیم خاله ماری چی میگه

 

راستی ماریا خاله ی وادیا بود برای همین بهش میگفت خاله

 

 

 

تقریبا دیگه همه چی حاضر و آماده بود…

 

به طرز عجیبی احساس استرس میکردم…

 

دستام یخ کرده بودن‌‌‌…

 

خاله ماری و وادیا مشغول ریختن غذا ها تو ظروف و چیدن تزئینات روی آنها بودند…

 

بعضی از خدمتکارا هم مشغول تمیز کردن سالن بودند….

 

منم روی دیواره ی تراس کوچکی که جلوی ورودی عمارت بود نشستم و چیپس میخورم….

 

پاهام رو آویزون کرده بودم ، یه چند سانتی با زمین فاصله داشت….

 

بسته ی چیپس رو گلوله کردم و پرت کردم به طرف سطل آشغالی که کنار دیوار قرار داشت…

 

اوه خورد به هدف ‌…..

 

همیشه نشونه گیریم خوب بود…

 

چند بارم با توپ زده بودم به قفسه ی سینه ی دلی و بعدش کلی فوشم داد…

 

هِی یاد اون روزا بخیر…

 

یعنی میتونیم باز چهار نفری، یه زندگی راحت داشته باشیم؟؟؟

دلم برای خاله نادی تنگ شده…

 

یعنی پری و بهی باما میان…

 

معلومه از اول هم قرارمون این بود….

 

پری و بهی رو پیدا کنیم برگردیم مسکو….

 

نگاهم به سمت ساعت روی دستم کشیده شد….

 

ساعت 3 بعد از ظهر بود….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x