“پنج پر” پارت 16

4
(3)

 

 

اومدم حرف بزنم که آرمین سریع شروع به بوسیدنم کرد

 

هر چقدر هلش میدادم ازم جدا نمیشد

حس میکردم الانه که لبام کنده بشه

وای خدا این با چه اجازه ای داره منو میبوسه

ولی این حس خاصو دوست داشتم میخواستم همراهیش کنم ولی یه چیزی مانع ام میشد

مجبور شدم با تمام زورم هلش بدم

ازم جدا شد

چشماش مثل یه کاسه خون شده بود

 

+  چرا منو بوسیدی؟!با چه اجازه ای؟!

الان اگه عرفان ببینه چه فکری میکنه؟!

پارسا وای خدای من

 

آرمین: گور بابای دوتاشون اگه یه دفعه دیگه اسم اون پسره عرفان بیاری دیگه ضمانت نمیکنم زنده بمونه

 

+  ب ت چ مگه تو چیکاره من هستی هی بهم دستور میدی؟! ربطی به تو نداره

دیگه ام حق نداری بهم دست بزنی یا منو ببوسی

 

آرمین:  توام دیگه این عطر رو به خودت نمیزنی هر وقت من گفتم باید بزنی

 

+  برو گمشو به تو ربطی نداره

من گیر چه آدمایی افتادم

 

آرمین:  الانم میری میگی میخوای با من خونه میای تو ماشین میشینی

 

+  بیا برو ببینم خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه

من با تو جایی نمیرم الانم عرفان میرسونم بیمارستان

بعدش میرم خونه

توام با اون دشمنت میری خونه

 

 

آرمین: گفتم که بهت!

مثل اینکه حرف حالیت نمیشه

 

+  بیا برو نمیری من برم

 

آرمین: کوجا میری؟!

 

+  میرم سرویس بهداشتی زنونه

نکنه توام میخوای بیایی؟!

 

خدا لعنتش کنه لبامو الان چیکار کنم، ضایع اس همه میفهمن

از کوجا رژ بیارم

 

باید از بقیه بگیرم

 

 

از یه خانمی رژ گرفتم جاش رفته ولی رژ پاک شه معلوم میشه

 

وحشی ببین چیکار کرده

 

هر جور بود رفتم سر میز دیدم هیچ کی سر میز نبود

 

وا بقیه کوجا بودن؟!

وای نمیتونستم نگاه آرمین کنم من که اینقدر پرو ام ازش خجالت میکشیدم

جرئت نمیکردم ازش سوال بپرسم

خاک بر سرم کارم کوجا کشیده

 

+  اوم چیزه عرفان و پارسا کوجا رفتن؟!

 

آرمین: به تو چه

 

+  جان؟!

 

آرمین: از خودت یاد گرفتم حالا زیاد نپرس برو تو ماشین بشین من بیام

 

+  برو ببینم هی دستور میده میگم من با عرفان اومدم با عرفانم میرم

 

آرمین:   بیا برو تو ماشین الان میام دهن منو وا نکن

 

+ کلیدو بده اژدر

 

 

آرمین:  چی گفتی؟!

 

+   عمه تو بگیر نیفتی

 

کلیدو ازش گرفتم رفتم تو ماشین نشستم

 

پنج دقیقه بعد اونم اومد

 

+  خوب بگو ببینم عرفان کوجاست؟!

 

ماشین روشن کرد یه نگاه بعدی بهم کرد

 

آرمین:   خیلی سنگ آقا عرفان به سینه میزنی شهید نشی

به پارسا پیام دادم برسونتش بیمارستان

 

+   چرا زشت بود نه خداحافظی نه هیچی به هیچی

 

آرمین:  فردام نمیخواد بهش سر بزنی خودم با پارسا میرم

دکترش گفته حالش خیلی بهتر شده

 

+  منم فردا میام الانم منو برسون خونم

4 تا کوچه بالاتر از دانشگاهه

 

آرمین:  تو چرا هی لج میکنی؟!

فردا نمیای بیمارستان من دارم بهت میگم

 

+  تو کی هستی به من دستور میدی؟! هان؟! جواب کار تو رستورانتو میدی

 

یه نیشخند زد گفت تا باشه از این جوابا خیلی خوب بود

 

بهم کارد میزدن خون که چیه همون جای کارد سوراخ نمیشد

چقدر این بنی بشر پروئه

نمیزارم این کارش بی حساب بمونه

دیگه هیچی تو ماشین نگفتیم

فکر کنم آهنگم نداره اصن این اژدر آهنگ گوش میکنه

خوب ما رسیدیم …

 

دیگه اصن حوصله خداحافظی ام نداشتم درو بستم و اومدم بیرون حتی نگاشم نکردم

 

دیدم صدای sms گوشیم اومد نوشته بود…

 

دفعه دیگه خداحافظی و تشکر یادت میدم

فردا میام دنبالت…

 

شماره آرمین بود

تا اومدم پشت مو نگاه کنم گاز داد رفت

این بشر کلاً رد داده…

 

“آرمین”

 

دختره زبون دراز ….

من خودم آخر زبونشو کوتاه میکنم…

حس میکنم دنبال یه چیزیه ولی همش تو فکره…

 

چرا همش تو ذهنمه…‌؟!

چرا؟!

بیخیال زنگ سامان و بچه ها بزنم

برم پیش اونا شاید حواسم پرت شد

 

_کوجایی سامان؟!

باشه آدرس بده

تو راهم…

 

نیم ساعت تو راه بودم

ویلای داریوش جمع شده بودن

 

با بوق ماشین نگهبان درو واسم باز کرد

 

نگاه بدون من عنترا چه دور هم جمع شدن…

 

بزار آروم آروم برم یه پس گردنی مهمون این سامان موش کنم

 

آماده …. دستمو بردم بالا زدم پشت گردن سامان

 

سامان: آخ

کدوم بی پ…

 

+  کی؟!

 

سامان: تو زدی ؟!خیلی دیو…

 

+ داداش بدون مت داشتی حال میکردی…

خوش میگذره؟!

 

ادا دهنمو در آورد که زدیم زیر خنده

 

سامان: هر هر به عمت بخند

 

+  حاجی حالم جا اومد شبمو ساختی …

 

دیدم اون سه تام دارن میان

 

قصه آشنایی ما عجیبه …

دیدن مدرسه بدترین دشمنت میشه بهترین رفیقت

 

حالا ما پنج تا بقدری از هم متنفر بودیم که هیچ مدرسه ای مارو قبول نمیکرد

 

سال آخر تو جشن فارغ تحصیلی

سامان  باید کیک درست می‌کرد

داریوش و امیر تو کار تزئینات

منو راشا تو بخش پذیرایی

 

هیچ کدوممون از کار هم خبر نداشتیم…

 

همه چی داشت خوب پیش میرفت همه شاد و خندون بودن

مدیر بنده خدا شک کرده بود

هی میومد بالا سرمون میگفت

بچه ها چیزی که نشده ؟!کاری کردین؟!

ته کلاس یکی از بچه ها دل درد شد رفت سرویس

دیدم سامان بغل دستمه

میگفت این از اولیش

نفر بعدی کیه؟!

 

+  چیکار کردی؟!

 

سامان: فکر کن کاری نکردم

 

با شک نگاش کردم دستاشو حالت تسلیم وار بالا اورد

سامان:  کیک شکر کم داشت منم از آزمایشگاه رفتم شکر ور داشتم یکم ریختم تو ظرف کیک

 

+ شکر؟! اونم آزمایشگاه

بعد خودت مزه اش کردی؟!

 

سامان: به جون خودم نه به جون دختر همسایه مون که خاطره خواهته  سفید بود منم گفتم شکره استفاده اش کردم

 

+ نگاه حیدری داره مثل مار به خودش میپیچه

اصن خودت دیدی فهمیدی چی اضافه کردی؟!

 

سامان:  داداش به امیر گفتم بندازم گفت بنداز شاید قوی شدن

 

+ نگاه کلاس داره خالی میشه

برو اون سه تا رو صدا کن بریم بیرون…

 

سامان: حاجی بزار یه شربت بخورم یکم نگاه این جماعت کنیم فیض ببریم …

عه خودشون اومدن

 

+خوب چیکار کردین؟!

 

امیر: هیچ من بادکنکارو باد کردم

اونم چه بادی..‌. روز آخری چه خاطره ای بشه

 

داریوش: مگر نه مجبوریم ادا مریضا رو در بیاریم

 

راشا: راست میگه بیاین بریم آخرش میفهنن کار کیه؟!

 

کیفامونو یواش برداشتیم از پشت دیوار پریدم ریلکس از مدرسه اومدیم بیرون

 

یکی محکم زد تو کمرم که پشتم سوخت از فکر در اومدم

 

دیدم کار امیره…

 

امیر: ستون کمتر فکر کن ؛ کوجایی هر چی صدات میزنیم نمیشنویی؟!

 

سامان: الهی دعام مستجاب شد امیر تو عشق منی …

 

امیر: برو ببینم عاشق راشا شو من هنوز جووونم

 

راشا:  من ؟!چرا ؟!من نمیخوام…

 

سامان صداشو نازک کرد

عشقم من فقط عشقم آرمینه

نفس بیا بریم این دیونه ان…

 

+ از جونم سیر شدم بیام

 

سامان: لیاقت ندارین عنترااا

 

دور آتیش تو آلاچیق میخندیم

 

+ داریوش برو گیتارتو بیار بخون واسمون

 

داریوش: داداش تو خودتم میخونی تازه تو که بهتر گیتار میزنی…

 

+  نمیگفتی نمیدونستم

میخوام تو بخونی من حس و حالشو ندارم

 

امیر: آقا سنگ کاغذ قیچی میکنیم

هر کی باخت میخونه

 

+  مگه بچه ایم اصن نمیخوام نه بخونم نه بخونی

 

سامان: نه دیگه باید بازی کنی

 

راشا: پاشو ببینم یه بازیه

 

امیر: خوبه نگفتیم برو دختر مخ کن

 

داریوش: خوب سر چند دور؟!

 

سامان: سه دور بسه

باز سامان صداشو نازک کرد

 

عشقم دلم برا صدات لک زده  میدونم تو فقط برا من میخونی

 

+ مارمولک دستم بهت برسه …

 

امیر: خوب بیاین جلو …

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x