پارت ۹
به سالن کوچک خونمون که وصل به آشپزخونه، دوبلکس و در ورودی خروجی بود راهنماییاش کردم. روی صندلی چیده شده کنار میز نهار خوری نشستم. اون مرد که هنوز نگاهش نکرده بودم هم به تابعیت از من نشست و گفت:
– اول من شروع کنم یا شما؟
_ برای من فرقی نداره، من تنها میخوام یه چیز بگم.
– بفرمایید گوش میکنم.
_ واقعیتش، من رضایتی روی این ازدواج ندارم و اگر الان روبه روتون نشستم و قراره جوابی بدم به اجبار خانوادم هست. چون فکر میکنند من به شوهر سابقم خیانت کردم. میدونم شما هم باور نمیکنید اما در زندگی من به جز برادر هام و پدرم یه مرد بود اون هم همسر سابقم که فقط چند ساعت منو لمس کرد اون هم تو تایم روز عروسی و بعد از اتفاقی که افتاد ما دیگه همو ندیدیم. من…
– لازم به گفتن نیست! من همه چیزو میدونم. بخشی شو پدرتون برام تعریف کردن و اینکه من همسر سابق شمارو ملاقات کردم.
حیرت زده سرمو بالا بردم و بهش نگاه کردم!
– همه چیزو برام با آبو تاب تعریف کردن. فیلم دوربین مداربسته رو هم نشونم دادن اما میخواین نظر منو بدونید؟
خشکم زده بود. نه توان حرکت داشتم و نه حرف زدن، وقتی حالتمو دید منظر پاسخ من نشدو ادامه داد:
– همسر سابق شما مرد بسیار احمقی، یه بی شعور که لیاقت گلی به با ارزشی شمارو نداشت. من اگر جای اون بودم اول به همسرم اعتماد میکردم. به حرف هاش گوش میکردم ببینم توضیحی داره یا نه، در آخر هر طوری بود اون عوضی و پیدا می کردم و بلایی به سرش میاوردم که بالا رفتن از دیوار مردم که هیچ حوس تهمت زدن به یک دختر پاک به سرش نزنه. میشه خواهش کنم گریه نکنید؟ من تحمل دیدن اشک هیچ خانمی و ندارم.
دست بردم و اشک های از روی ناباوری و خودجوش باریده بود و خودم متوجه اش نشده بودم پاک کردم. باورم نمیشد یه مرد که هیچ شناختی از من نداشت و هفت پشت غریبه بود منو باور کرده باشه و تصورش این باشه که من بی گناه باشم.اون غریبه حتی در مورد من پرسو جو کرده بود و به این نتیجه رسیده بود من بی گناهم بدون اینکه سوالی از من بپرسند و منتظر پاسخ های من باشه اصلا برام باور نکردنی بود.
_ شما که این حرف هارو برای ازدواج…
– لطفاً ادامه ندین! برای من زن زیاده، من هم تا به حال شما رو ندیده بودم غیر از اینه؟ من وقتی داستان تونو متوجه شدم و تحقیق کردم. متوجه شدم بی گناهین، اینو هر احمقی به راحتی میفهمه اونهایی هم که نفهمیدم خودشون نخواستن و اگر من الان اینجام مطمئن باشید از سر دلسوزی نیست. به خاطر نجابت تونه.
من باید چی کار میکردم؟ چه جوابی به مرد روبه روم میدادم. مردی قد بلند خوش هیکلی که آرزوی هر زنی بود. یه مرد چهل یک ساله با صورتی بیضی شکل و لبان خوش فرم، چشم های کشیده عسلی، درست هم رنگ موهای سرش و ریش و سبیل قابل توجهای که چه به چهره مردانه اش می اومد. بخصوص سفیدی کمی که در کنار موهاش نشان از طول عمر و تجربه او میداد.
_ با همه ی حرف های که زدید باز من نمیتونم قبول کنم. خیلی از حرف ها قبل از ازدواج زده میشه اما بعد از ازدواج فراموش میشه.
فکر کردم ناراحت میشه و بهش بر میخوره اما با کمال تعجب به جای اخم لبخند دلنشین و آرامی زد که ناخودآگاه به دلم نشست و آرامش عجیبی بهم تزریق کرد.
– اگر قول بدم کمکتون کنم که طرف و پیدا کنید و ننگ خیانت از روی شما برداشته بشه چی؟
یا من دیوونه شده بودم یا داشتم خواب میدم! چطور ممکنه خانوادهام بهم اعتماد نکنن و این بلاها رو سرم بیارن اما یه غریبه ندیده و نشناخته این چنین مشتاق ازدواج باشه و بخواد در برابر راضی کردن من اون مردو پیدا کنه!
_ شما چرا به این ازدواج اسرار دارید؟ به قول خودتون زن برای شما فراوونه.
– میترسم اگر حقیقت و بگم از دستتون بدم. اگر هم نگم باز از دستتون بدم. حق میدم بهم اعتماد نکنید پس میگم. من یکی از مشتری های کافه گلاسه هستم. می شناسند که همون کافه ای که با همسر سابقتون آشنا شدین. خیلی اتفاقی حدود دوماه پیش جریان شمارو از زبان شوهر سابقتون که داشت با آب و تاب برای دوست هاش تعریف میکرد شنیدم. اول بی خیال بودم و به خودم گفتم به من چه اما این اتفاق بارها افتاد. حتی زمانی که همسر سابقتون هم نبود. از دوستم که یکی از اون کافه دارهاست پرسیدم. از شما برام گفت. اینکه باورش نمیشه و اینکه شما چطور دختری بودید. این صحبت ها بیشتر کنجکاوم کرد به همین دلیل با عرض شرمندگی شروع کردم در مورد شما تحقیق کردن. شنیدم خانواده اتون هم دارن اشتباه همسرتون و میکنن در صورتی که هیچ کس حتی هم کلاسی های دوران دانشگاه تون به جز تعریف از نجابتتون چیز دیگه ای برای گفتن ندارن.
_حالم بد شد. یعنی دلش به حالم سوخته؟ اخم در هم کشیدم اما تا خواستم حرف بزنم گفت:
– خواهش میکنم! شما که میدونید قضاوت اشتباه چقدر بد؟ پس خودتون این کارو نکنید! بزارید ادامه بدم. اول قصد داشتم کمک کنم اون مردک و پیدا کنم اما هیچ سرنخی نبود. ما بین تحقیقاتم وقتی با شخصیت و منش شما بیشتر آشنا شدم دروغ چرا، ندیده شیفته تون شدم. من یه مرد مجرد بودم و قصد ازدواج داشتم دنبال یه همسر خوب و قابل اعتماد. یاد شما افتادم. یعنی همیشه به یاد شما بودم. خانم احسانی من نقطه ی سیاهی در رضومه زندگی شما ندیدم چرا باید از شما بگذرم و نخوامتون؟ لطفا باورم کنید به من به نگاهم، سرمه خانم اقرار میکنم دلم براتون سریده، میخوامتون! اما به شرفم قسم بی گناهیتونو ثابت میکنم حتی حاضرم براش دستخط بدم. اما از جهتی دلم هم نمیخواد به هیچ به شما فشاری بیارم و ازدواج اجباری داشته باشیم. دوست دارم خوب فکر کنین! سه روز دیگه شخصا با خود شما تماس میگیرم اگر انشالله جوابتون مثبت بود که خدارو شکر اما اگر هم نبود به خانواده میگم خودم منصرف شدم. دیگه بهتره بریم به داخل جمع، فکر کنم کلی نگرانشون کردیم!
اون مرد که حتی اسمش رو نمیدونم بلند شد و به سمت پذیرایی رفت اما یکدفعه ایستاد و به طرفم برگشتو گفت:
– راستی اسمم کسری است و اینکه، حتی اگر جوابتون منفی بود به شما قول میدم به عنوان یه دوست به قولم عمل کنم. من اشتباه کردم روی کمک به شما شرط ازدواج گذاشتم. متاسفم!
کسری حرف هاشو زدو رفت داخل پذیرایی و ده دقیقه بعد من بودم و مادرم و اون مرد عصبانی. داد و بیداد راه انداخته بود که حتما من حرفی زدم که اون پسره گفته سه روز دیگه برای گرفتن جواب تماس میگیره.
اما تو ذهن من تنها چند چیز بود. تک تک جملاتش، اولین نفری که منو باور کرده بود و حاضر شده بود به خاطر شک و تردیدها واتفاقات تحقیق کنه و از همه مهم تر بخواد لکه ی خیانتو از پیشونی من پاک کنه با پیدا کردن اون نامرد عوضی. کسری به من احترام گذاشت. کاری که حالا فکرشو میکنم نه میلاد کرد و نه خانواده ام با تمام ادعاهاشون. چند این سه سه روز تمام فکرم ذکر من شده بود دیده شدنم توسط یه غریبه، اعتمادی که بهم کرده بود محبتهای های زیر پوستی و از همه مهم تر قول کمک برای برداشتن این لکهی بی آبرویی.
سه روز گذشت و تلفن خونه زنگ خورد. با هیجان گوشی و برداشتم. تا صدای مردانه اشو پشت تلفن شنیدن درون دلم احساس لرزش کردم و یه حس خوب. انگار خوشم اومده بود که برای بار دوم صداش و شنیدم.
– سلام سرمه خانم، حالتون که خوبه.
سلام، ممنون خوبم.
خوشحال شدم اما خوش حالیم دو دلیل داره!
با تعجب و سوالی پرسیدم:
_ چه دلایلی؟
هم اینکه حالتون خوبه و صدای سرمه زندگیمو شنیدم.
با شنیدن جمله ی کسری و م مالکیتی که به کار برد تمام وجودم شد کوره آتیش، قلبم بی قرار شدو شروع کرد به تابی کردن. چنگی بر روی سینه ام زدم تا جلوی کوبشهای محکمش و بگیرم.
– هستی خانم؟ خانم خانما حالت خوبه؟ بیام داخل؟
_ چی، نه، یعنی مگه کجایین؟
– وای خدارو شکر، دختر کشتی مارو از نگرانی، فکر کردم اتفاقی برات افتاده!
_ نگفتی کجایین؟
– بگم دعوام نمی کنیین؟
_ یعنی چی؟ چرا باید دعواتون کنم؟
– پشت در خونتونم، قلبم بی قراری شما رو میکرد بخصوص از زمانی که شما رو دیدم. از بعد دیدن شما روز و شب ندارم امروز هم که روز جواب بودو من پر از استرس، نا آروم و بیقرار بودم با خودم گفتم موقع تماس حداقل بهت نزدیک باشم.
_ آقا کسری!
– کسری! من برای شما فقط کسری هستم! جان دل کسری امر بفرمایید!
_ وای خدا، قلبم میخواست از دهنم بزنه بیرون، بیشتر از قبل داغ کردم. با دست مشغول باد زدن خودم شدم و از طرفی لبمو اونقدر محکم گاز گرفتم که مزه شوری خون و حس کردم.
– نگفتی جانانم ؟
_چیرو؟
صدای قهقههی کسری داخل گوشی پیچید و منو کیش و مات خودش کرد. من دیگه سرمه نبودم. شده بودم یه موجود هیپنوتیزم شده، جوری که نه مادرم و نه اون مردی که از اول روبه روم نشسته بود و ناظر رفتارم بود و میدیدم. ناخودآگاه گفتم:
_ بله.
– من به قربون جانانم برم! فدای بله گفتنت. سرمه، عزیز دلم، مردانه رو قولم میمونم. اون که هیچ اما یه قول دیگه هم میخوام بدم. خوشبخت ترینت میکنم. جوری که که فکر کنی تو روئیاها داری زندگی میکنی. من به بابات زنگ میزنم اما قول میدم تا آخر همین هفته مال خودم باشی!
کسری به حرفش عمل کرد و من تا آخر هفته تو محضر شدم همسر قانونی کسری. یه عقد ساده اما شیرین. نمیدونم چطور با یه دیدار و چند جمله اینچنین دلمو برد؟ من فکر میکرد عاشق میلاد شدم دوستش دارم. اما الان دوست داشتن و داشتم یه جور دیگه حس میکردم. و چیز جدیدی که میفهمیدم این بود که حس من به میلاد دوست داشتن نبوده.
– آقای احسانی رستوران رزرو کردم بفرمایید بریم، تو راه با آقا سیاوش و آقا سیامک هم تماس میگیرم. بفرمایید!
– نه پسرم من دلشوره ی زندگی سرمه جانو داشتم که حمدالله سرو سامون گرفت. ما باید برگردیم خونه!
– آقای احسانی حالا تشریف میبرین خونه یه روز و با ما و دامادو دخترتون بد بگذرانید هزار روز نمیشه نمیخواین که دعوت ما و دامادتونو که رد کنید؟
– نه آقای ادیب این چه حرفی؟ اما امروز واقعا نمیشه.
خانم احسانی شما یه حرفی به همسرتون بزنید اگر نگران پسرا هستین کسری جان به آنها هم تماس میگیره تا مابرسیم و سفارش بدیم آقا پرها رسیدن.
– ممنون خانم ادیب، پسرم قصدمون این نیست که روی تو و خانوادهاتو زمین بندازیم. سیاوش پسرم یه کار مهم داره ما باید برگردیم. اما انشالله دعوتت و میزارم برای یک روز دیگه، آقا احسان دوست داره دستپخت خود سرمه جانو بخوره.
فکر میکردم با نهو نو که اون مرد میاره، هنوز از من دلخورن و نمیخوان منو ببینن، تا مامان گفت اون قصدش اومدن به خونه ی ماست خیالم راحت شد و بعداز ماه ها لبخندی از عمق وجودم روی لبم نشست.بعد ار رفتن شون مامان بالای کسری هم منو بوسیدن و برام آرزوی خوشبختی کردن. کسری آخیشی گفت و دستش و دور شونه ام انداخت و منو در آغوش گرمش محبوس کرد.
– دیگه مال خودم شدی جانان من، اول میریم رستوران بعد خونه، چطوره؟
از خجالت گونههام گل انداخت. کسری با دیدنم قهقهه ای زد و بوسه ای روی گونم کاشت و نفهمید چطور اولین مهر عشقشو روی قلبم کوبید.
نکنه خود همین مرد همون مرد گل بدست بوده باشه
پارت بعدی کی میزارید؟
عال
واییییییییییییییی خداااااااااااا دارم میمیرم از هیجاننننننن 🤒