باز هم کابوس، حتی تو خواب هم دست از سرم بر نمیداشتند. داشتم دیوونه میشدم. تو این یک سال کارم شده بود فکر کردن به گذشته و گریه. اون خاطرات لعنتی هم شده بود کابوس شب هام. خسته تر از همیشه از داخل تختم بیرون اومدم و به داخل سرویس بهداشتی رفتم. بعد از انجام کارم بدون اینکه به آینه نگاه کنم دست و صورتم و شستم و بیرون اومدم و یک راست به سمت آشپزخونه رفتم. طبق عادتی که پیدا کرده بودم به سراغ ظرف قهوه رفتم تا معده ی خالی مو مهمون یه ماگ قهوه تلخ کنم. درش و که باز کردم با عصبانی ظرف خالی قهوه رو به کابینت رو به رو زدم. دست هام و روی سرم گذاشتم و همونجا کنار کابینت سر خوردم روی زمین نشستم و صورتمو بین زانوهام پنهان کردم. چشم هام و محکم بستم تا جلوی ریزش اشک هام و بگیرم اما قطره ای اشک سمجانه از گوشه چشمم راه خودش و باز کرد و از روی گونهام سر خورد بر روی شلوارک مشکیِ رنگ و رو رفته ام.
———–
_ سلام آقای دیباج، احسانی هستم قهوه دارید بدید شاگردتون برام بیاره.
– سلام خانم احسانی، صبحتون بخیر! بله موجود داریم اما متاسفانه امروز شاگردمون نتونسته بیاد سرکار من هم دست تنهام وگرنه خودم براتون میاوردم.
_ ممنون آقای دیباج لطف کردید.
تلفن و قطع کردم و لعنتی به بخت بدم فرستادم. امروز چرا به بنبست میخورم؟ نه که تنها امروز به بنبست خوردی؟ حرف های خنده دار میزنی سرمه خانم!
(گذشته)
با ضرب سیلی که میلاد روی گونه ام زد محکم بر زمین افتادم. تره ای از موهای شِنیون شده ام از بین گیره های آزاد شد و کنار صورتم رها شد. گوشه لبم به سوزش افتاد. احساس کردم مایع گرمی و از گوشه لبم جاری شد. دست های لرزانم و به سمت لبم بردم و مایع گرم و لزج و لمس کردم. با دیدن خون ناباور سر چرخوندم و از بین موهای رها شده ام به مردی که هیچ شباهتی به میلادم نداشت نگاه کردم.
– چیه؟ به چی نگاه میکنی؟ انتظار داری در آغوشت بکشم و نوازشت کنم و کلمات عاشقانه بهت بگم؟
_ باورم نمیشه! تو به من سیلی زدی!؟ مگه من چی کار کردم
میلاد تا این و شنید شد شیشه شراب، به طرفم حجوم آورد. موهام و از پشت گرفت و محکم کشید. جوری که سرم به عقب مایل شد و صورت به صورت میلاد، که بالای سرم خم شده بود شدم. از چشم هایش خون می بارید. با خشم و نفرتی که تا به حال از اون ندیده بودم گفت:
– تازه میپرسی چیکار کردی؟ زنک کثافت، خدا رو شکر همین شب اول ازدواج مچ تو و اون دوست پسر عوضی تر از خودت و گرفتم حالا میگی چیکار کردم.
به حق حق افتادم و گفتم:
_ داری اشتباه میکنی!
سرم و محکم به طرف جلو هل داد که با ضرب با صورت به کف اتاق بر خورد کردم. صدای ترق و درد بسیار شدیدی تو دماغم احساس کردم و به خون ریزی افتاد. آخ بلندی گفتمو سرم و کمی بالا گرفتم. دست بردم که بر روی دماغم و بگیرم که با ضربه ی محکمی که به پهلوم خورد، جیغی از ته گلوم کنده شد. ضعف تمام وجودم و گرفت و حس از بدنم در رفت.
– کثافت آشغال، من با چشم های خودم اون مرد و دیدم. این گل، اشک های که داشتی براش میریختی، حالا من و سیاه میکنی؟ کی رو گول میزنی هان؟ که کسی تو اتاق نبوده؟ یعنی من اشتباه دیدم؟ باشه،بگو ببینم! اگر اون مرتیکه تو این اتاق نبوده پس وضعیت این اتاق چی میگه؟ فکر می کردم خانمی، تکی، تا به حال با یه مرد هم چشم تو چشم نشدی اما خوب فیلم بازی کردی، حتی بهتر از من. وای سرمه، تو با من چیکار کردی؟ با باورهام با زندگی ام. قرار بود زنم باشی، عشقم باشی اما، تو کثیف ترین زنی هستی که تو عمرم دیدم. حتی زن های خائن شب عروسی شون با مردشون چنین کاری و نمیکنن که تو کردی، حالم ازت به هم می خوره. برای خودم متاسفم!
میلاد حرف هاش و با بیرحمی تمام زد و از اتاق بیرون رفت. از درد داشتم می مردم اما درد تهمت، گوش ندادن بیشتر بود. میخواستم داد بزنم بگم من خائن نیستم! مرد اول و آخر من تو بودی، من فقط با تو چشم تو چشم شدم. با تو خندیدم و خوشحال بودم. من اون نامرد و نمی شناسم. نمیدونم کی بود و چرا اومد و با زندگی من اینکار و کرد. من همون سرمه ام، همون دلبر تو اما تو در جایگاه عاشق قضاوت کردی و حکم دادی بدون اینکه به حرف هام گوش بدی.
در سکوت اتاق صدای میلاد و شنیدم که با خانواده ام تماس گرفت و هرچی از دهنش در اومد گفت. قاضی شد، حکم داد و اجرا کرد.
(زمان حال)
با شنیدن صدای در خونه از گذشته به بیرون پرتاب شدم. تازه متوجه شدم شلوارکم خیس از اشک هام شده. با ضربه خوردن دوباره به در گفتم:
_ بله، بله اومدم. چند لحظه!
به طرف اتاقم پا تند کردم. شلوارکم و با شلوار عوض کردم. روپوشی روی تیشرت مشکی رنگم پوشیدم و با برداشتن شال به سمت در رفتم.
شال و روی سرم انداختم و درو باز کردم. با دیدن آقای دهقان، نگهبان برج متعجب گفتم:
_ سلام، اتفاقی افتاده آقای دهقان.
خیر خانم ادی…
شرمنده! خانم احسانی، این پاکت های خرید دم باجه نگهبانی بود. داخل یکیش نوشته بود خرید مال شماست. براتون آوردم بالا.
بیشتر از قبل تعجب کردم، چه پاکت های خریدی؟ من که چیزی سفارش نداده بودم؟ فقط قهوه می خواستم که آقای دیباج گفت شاگرد نداره. پرسیدم:
_شما مطمئنید این خرید ها مال من؟
– بله خانم احسانی، بفرمایید این کاغذ داخلش بود.
کاغذ و از دستش گرفتم. درست بود. داخل نوشته بود خریدهای سفارشی خانم احسانی، برج ترنج، طبقه هفده، واحد سی و چهار!
با خودم گفتم حتما آقای دیباج به شاگردش گفته قهوه و شاگردش خودسر خرید آماده کرده آورده.
_ ممنون آقای دهقان، بزارید شون اینجا!
با رفتن نگهبان به سمت تلفن رفتم و شماره هایپر و گرفتم.
-بله خانم احسانی امری داشتید؟
_ سلام آقای دیباج، شما این خریدها رو برای من فرستادید؟
– کدوم خرید ها خانم احسانی؟
_ یعنی شما چند پاکت مواد غذایی و برای من نفرستادین؟
– خیر خانم احسانی، شما سفارشی داشته باشید من میدم شاگردم بیاره، صبحم گفتم امروز شاگرد ندارم. من موضوع اون مواد غذایی و خریدهایی که میگید بی اطلاعم!
گوشی و تو دست هام فشردم.
_ شرمنده آقای دیباج، مزاحم شدم.
– خواهش میکنم خانم، امری دارید بفرمایید!
_ نه ممنون.
تلفن و سریع قطع کردم و جیغ زدم:
_ خدا لعنتت کنه احسان! چرا گم نمیمیری؟ چرا گم نمیشی؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟
مخم درد گرف از تهمت متنفرم 😑😑😑
میلاد خرررررررررر
ممنون از نظرتون اما به جاهای بدو خوب زیادی میرسیم. اما خرو خوب اومدین🙂
دستت مرسی نویسنده
تا این جاش خیلی قشنگ و جالبه
با همین قدرت ادامه بده
موفق باشی 👍🏻
ممنون گلم، من با خواندن شما انرژی میگیرم و از نظر مثبتی که داشتی کلی انرژی گرفتم. ممنون بابت دعای زیبات. برای خودم که تا آخر رمان جذاب و دوست داشتنی امیدوارم برای شما هم باشه🥰😘🤗