8 فروردین 1398 - رمان دونی

روز: 8 فروردین 1398 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان طلایه پارت آخر

سريع پايين رفتم آپارتمان شاهرخ طبقه ي دوم بود.آسانسورهم نداشت تا رسيدم پايين حسابي به نفس نفس افتاده بودم.اردوان از ماشين مدل جديدي که رنگ بخصوصي داشت پياده شد.گفت: -سلام به زن نامهربون خودم،زندگي مجردي خوش مي گذره؟ جواب سلامش را دادم و گفتم: -به شما بيشتر. وسايلم را داخل ماشين گذاشتم و جلو نشستم.اردوان عينک تيره اش را به

ادامه مطلب ...

رمان طلایه پارت 12

دست هايش را به سينه زد و با حرص ادامه داد: -چيه؟بهت گفته فقط بيا و فکر هيچي رو هم نکن،مي برمت فرانسه،آمريکا يا هر جايي که ديگه ريخت اردوان رو هم نبيني؟لابد اون مادر فولاد زره هم بالاخره تونست عروس در خور پسر ته تغاريشو پيدا کنه آره؟ولي بيچاره خبر نداره خانم قبلا چه غلط هايي که نکرده و

ادامه مطلب ...

رمان طلایه پارت 11

وقتي رسيديم مامان اينها ما را که ديدن انگار از سفر قندهار برگشتيم چنان سر و صدايي به پا کرده بودند که باز دلم به حالشون سوخت که تو اين مدت اينقدر تنهاشون گذاشته بوديم. اردوان هم تحت تاثير قرار گرفته بود اهسته زير گوشم گفت: _فکر ميکني بتوني اگر من رو هم نخواي اينها رو متقاعد کني که ازم

ادامه مطلب ...

رمان طلایه پارت 10

در آشپزخانه ویلا بهاره اهسته خنديد و گفت : _البته اسفنديار بيچاره تقصيري نداشت مي گفت حريفش نميشه چنان برنامه و قرار تنظيم ميکنه که نميتونه بگه نه . ولي الحمدالله سريع نامزد کرديم و از دستش راحت شدم. سپس رو به نهال کرد و ادامه داد : _ديشب هم اگر گفته بودي گلاره ميخواد بياد صدسال نمي اومدم، همش

ادامه مطلب ...

رمان طلایه پارت 9

حاج آقا در حالي که راهنما مي زد ماشين را به گوشه ي خاکي کشيد و اردوان هم به دنبالش و سپس هر دو ماشين متوقف شدند و آقا جون به همراه بقيه ايستاد.هرکدام در حالي که به دست و پاهاشون کش و قوسي میدادند پياده شدند.اردوان هم در حالي که گوشي موبايلش را چک مي کرد که آنتن مي

ادامه مطلب ...

رمان طلایه پارت 8

اردوان همچنان مي خنديد و من هر لحظه بيشتر حرصم مي گرفت .با کنايه گفت: -حالا تا بارون نگرفته بريم که جاده لغزنده مي شه! نمي دونم مجيد از کجا فهميد که سريع درو باز کرد و به همراه مردي که کت و شلوار بر تن داشت داخل شد.و در حالي که سلام مي کرد با اردوان حسابي ديده بوسي

ادامه مطلب ...

رمان طلایه پارت 7

صبح زود بيدار شده بودم خريد خاصي براي خودم نداشتم بيشتر براي اقاجون اينا مي خواستم سنگ تموم بذارم و مثلا از طرف اردوان برايشان سوغات بگيرم هر چند که سري قبل اقاجون اصلا هيچ استقبالي از چيز هايي که برايش گرفته بودم نکرد ولي با اين حال کلي خريد کردم ظهر هم به تنهايي به رستوران رفتم همش دلشوره

ادامه مطلب ...

رمان طلایه پارت 6

مي خواستم بگويم خودم باعث بدبختي خودم نمي شدم که حرفم را خوردم.مريم که مي خنديد گفت: -پس بابا اين مامان بيچاره ي من،که قربونش بشم الهي،خيلي روشنفکره من نمي دونستم. شيدا گفت: -مريم،جون همون مادرت پنج دقيقه مزه نريز ببينم چي کار بايد کرد ناسلامتي چند روز ديگه مراسم نامزدي شوهر عزيز اين دوست خوش خيالته. مريم که بي

ادامه مطلب ...

رمان طلایه پارت 5

کوروش که قيافه ي حق به جانبي گرفته بود.گفت: -من اذيتشون کنم!اين ها رو…!وا…يکي بايد به داد بنده برسه. نهال در حالي که همه ي رختخواب ها را در بغلش محکم گرفته بود گفت: -يالله…بجنبيد.الان ليدر مي رسه شاکي مي شه،گفت تا ما برسيم همه ي کارها رو کرده باشيد به همين خاطر مجوز از آن قطار آهسته بيرون اومدن

ادامه مطلب ...

رمان طلایه پارت 4

-چه مي دونم،دخترهاي اين دوره زمونه همه عشق اين رو دارن بگن شوهرمون فلان کسه،حالا با چه شرايطي براشون مهم نيست،اين هم حتما از اين عشق شهرت ها بوده و مي خواسته بشينه به چهارتا بيکارتر از خودش پز بده که من شوهرشم،لابد اولش فکر کرده حالا شرايط رو قبول مي کنم بعد که بريم زير يه سقف شوهرم رام

ادامه مطلب ...

رمان طلایه پارت 3

ساعت حدو سه و نيم بامداد بود که با کشيده شدن صداي لاستيک هاي ماشين بر موزاييک روي موزاييک هاي سراشيبي پارکينگ از خواب بيدار شدم،از اين که اين همه وقت خوابيده بودم تعجب کردم و دوباره دلهره به سراغم آمد،نمي دانستم چه چيزي انتظارم را ميکشد ولي با توکل به خدا آهسته از ماشين که حالا توقف کامل کرده

ادامه مطلب ...

رمان طلایه پارت 2

مدتي از اون شب تلخ و سياه گذشته بود.يک هفته اي که همه اعضاي خانواده ام متوجه تغيير روحيه ي شديد من شده بودند.مرتب تو فکر بودم و گاهي ساعت ها به گوشه اي خيره ميشدم و در افکارم هزاران بار از خودم ميپرسيدم چرا کار به آنجا ارسيده بود و هزاران بار خودمو نفرين ميکردم که چرا اصلا برای

ادامه مطلب ...

رمان طلایه پارت 1

عقربه هاي پت وپهن ساعت روي طاقچه انگار روي همان ساعت 1 جا خوش کرده بودند.تازه از حمام فارغ شده و آن قدر زير دوش اشک ريخته بودم که حسابي چشمهايم پف آلود شده بود،ولي اين چشمهاي کشيده ي يشمي رنگ هيچ مدلي قصد زشت شدن نداشت.خودم ميدانستم صورت بي نقص و فوق العاده زيبايي دارم.اين خصيصه راو بارها و

ادامه مطلب ...
رمان طلایه

رمان طلایه

نویسنده: نگاه عدل پرور ژانر : ازدواج اجباری ، همخونه ای، عاشقانه خلاصه : داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن اصفهان است.روزی طلایه که از قضا خانواده ای متدین و مذهبی دارد به تولد دوستش دعوت شده و باکلی خواهش و التماس رضایت مادرش را مبنی بر رفتنش به جشن جلب می کند

ادامه مطلب ...

رمان بامداد خمار پارت آخر

فهمیده بودم که باید منوچهر را به چشم پسرم نگاه کنم. به چشم پسری که دیگر وجود نداشت. ولی گریه امانم نمی داد. امانم نمی داد که نفس بکشم چه برسد به آن که صحبت کنم. منصور گفت: – عمو جان، مرا هم قبول دارید؟ من از جانب محبوبه و خودم قول می دهم. خیالتان راحت باشد. پدرم گفت: –

ادامه مطلب ...