- ژانر :عاشقانه #طنز #هیجانی #درام
- نویسنده :مبینا آهنگر
جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه _ اجتماعی
- نویسنده :فاطمه میر شفیعی
- ژانر :عاشقانه _ بزرگسال
- نویسنده :MISS_MOKHTARI
- ژانر :عاشقانه _ مافیایی _ اجتماعی
- نویسنده :فاطمه مهراد
#پ_۲۰۶ پشت در خانهی گلستان خانم ایستاده بودم اما برای در زدن تعلل میکردم، آن لحظه شرم بر تمام حسهای دیگرم غلبه کرده بود و دستم به فشردن زنگ نمیرفت. اطرافم را نگاه کردم، کوچه تاریک و خلوت بود، اما مغازهی ولی خان شلوغ بود و چند
سلام به همه 🥲 حالتون خوبه؟امیدوارم همچین روزای رو دیگه نبینیم ، مرسی از اینکه حالمو پرسیدین…خوشحال شدم از داشتن دوستای مثل شما. از خیابان عبور کردم و از میان بلوار گذشتم. در حالی که چهار چشمی اطرافم را میپاییدم وارد پاساژ شدم، مغازهها تک و توک باز
کاش حداقل مقابل محمد این سوال را نمیپرسید. مقنعه را روی سرم مرتب کردم. -تو حموم افتادم. گردنم خورد به لبهی وان! سارا پر حرص چشم غرهای نثار فراز کرد. -بشکنه اون وانِ بیصاحب! خودم را از تخت پایین کشیدم و آرام زمزمه کردم: -داشتیم راجعبه هوش کارِن حرف
…. _ لازم نکرده، پاشو اونور ببینم! نیتم را فهمید که به سرعت و مقابله به مثل کنان روی دستم کوبید. لبه ی شلوارش که از بین انگشتانم رها شد دست روی پیشانی ام گذاشت و آرام به عقب هلم داد. _ جای این مسخره
رستا با ذوق نگاهی به خانه درختی کرد و با دیدن برکه ای که کنار ان بود نیشش باز شد… سمت امیر چرخید که با نگاه خاصی بهش خیره بود… -امیر خیلی خوشگله…!!! امیر خندید. -به نظرت اینجا برای فانتزی هامون چطوره…؟! رستا موذیانه خندید. -اول از کجا
فراز هوفی کرد و در را که باز مانده بود محکم بست. -گفتیم جفتِ سارا میشی عاقل میشی، از دستت در رفت شدی عین زنت دلقک. محمد از او به دل نمیگرفت که خندید و مرا خطاب قرار داد: -کارن پنج سالشه. بچهام را اواخر چهارده سالگی به
به هق هق رسیده بودم که زیبا اومد از حرص اینکه دیگه جوابمو نده با زیبا دعوا کردم و خودم و لعنت فرستادم چرا اصلا به حرف کسی که اون کینه ای رو نمیشناسه گوش دادم…… چرا با سادگی فکر کردم قراره دست از سرم برداره
بغضی که به گلوم چسبیده بود منتظر بود تا بترکه…..منم فکم رو هم فشار دادم جلوشو بگیرم…… _ریحانه خانم….عزیز مامان….نمیخوای جوابم و بدی؟! بالاخره با زور زدن لب باز کردم _راست میگه که خودتم خواستی من ندونم بغل گوشم بودنتونو؟!
گویا اتاق های طبقه ی بالا از قبل پر شده بودند که تمنا اتاقی در همان طبقه را نشانمان داد. مقابل اتاق که رسیدیم، خجالت زده دستانش را در هم پیچانده و لب گزید. _ شرمنده بچه ها، کارا و حرفای مهرانو به دل نگیرین. ما خودمونم هنوز به
ابرویش با شیطنت بالا پرید و ناشیانه نگاه دزدیدم. -چرا شبیه دختر بچهها هی خودت و به در و دیوار میزنی پس؟! صدایم را در آرامترین حالتِ ممکن پایین آورم. باید تا خودم را رسوا نکرده بودم حواسم را پرت میکردم. -برام گوشی خریده آقا محمد. ذوق
بعد از گذر از جاده ای خاکی که به خاطر باران خطرناک هم شده بود، بالاخره رسیدیم. یک کلبه ی چوبی درست وسط جنگل بود. اما نه از آن کلبه های کوچک، با یک نگاه میشد فهمید که داخلش بسیار مجهز و بزرگ است. اما همان نمای ساده و
دستم را بالا بردم و ریشه ی کنار ناخنم را بین دندان هایم گرفتم . از شدت ناراحتی روی پاهایم بند نبودم … . در آخر هم بی خیال دستور بابا اکبر شدم و از خانه زدم بیرون … . روی نوک انگشتانم پاورچین پاورچین
خلاصه رمان : دختری به اسم لیاناست که، برای عکاسی به خارج از شهر میره و طی اتفاقاتی، با پنج تا
خلاصه رمان: «توضیحات: علالا به معنی بانگ یا فریاد بلند است که هنگام ناتوانی سرداده می شود.» داستان در
خلاصه رمان : رژ لبِ قرمز آتشینم رو بی قیدانه روی لبای گوشتیم کشیدم و عطرمو روی گردن بلند و خوش
خلاصه رمان: لقبش ویکتور بود! هیچوقت و هیچ جوره تسلیم نمیشد. مردی که وقتی اسمش میومد ، تن همه به لرزه میوفتاد
خلاصه رمان : عقیق نام من است. نام منی که تنها در میان دردها، ایستادهام. نان منی که سالهاست به زبان
خلاصه رمان: دلنواز و پاشا دختر عمو و پسر عمو هستن دلنواز پدرشو از دست داده و با خانواده عموش تو یه
____ آخرین نظرات کاربران