رمان عشق تعصب پارت 2
نگاهی به ساعت انداختم با دیدن ساعت هوش از سرم پرید ساعت از هشت گذشته بود و ساعت کاری تموم شده بود انقدر درگیر کارم شده بودم که یادم رفته بود سریع پرونده رو برداشتم و به سمت اتاق بهادر حرکت کردم تقه ای زدم و بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم در اتاق رو باز کردم بهادر