روز: خرداد ۲۴, ۱۳۹۸ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان خان زاده پارت ۵

  سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.دو تا کوچه بالا تر نگه داشت. سحر که پیاده شد،گفتم _من زیاد وقت ندارم… لبخند محوی زد و گفت _چرا؟ددی روشن فکرت ناراحت میشه؟ نمیخوای منو با بابات آشنا کنی؟ ابرو بالا انداختم. میخواستم بگم معرف حضورش هستی اما به جاش گفتم _آشناتون کنم؟ اون وقت بگم ایشون کی هستن؟ با

ادامه مطلب ...