رمان خان زاده پارت 10
سری با تاسف تکون داد و گفت _همین مونده بود مست کنی واسه من. حالم به هم خورد و کم مونده بود بالا بیارم… به سختی گفتم _این چه زهرماری بود دیگه؟ دستش و روی چشماش گذاشت و گفت _اسمش و گفتی زهر ماری… بهتره بخوابی الان، خسته م سر و صدا نکن. سر تکون دادم و گفتم _یه