رمان عشق تعصب پارت 13
بهادر خسته و عصبی گوشه خیابون نشسته بود نمیدونست دیگه باید کجا رو دنبال بهار بگرده اما داشت به این باور میرسید که بهار واقعا ترکش کرده تا حالا هیچوقت گریه نکرده بود غرورش بهش این اجازه رو نمیداد حتی موقعی که عشقش رو نسبت به بهار نادیده گرفت و برای کمک به رویا باهاش ازدواج کرد حتی وقتی