رمان خان زاده پارت 16
آشغالا رو جلوی پام انداخت و گفت _جمعش کن. نگاهی به صورتش انداختم و بدون حرف آشغالا رو جمع کردم که آدامس شو انداخت کف زمین و گفت _اینم جمع کن. نفس عمیقی کشیدم و خواستم با جارو خاکانداز آدامس و جمع کنم که پاش و روی آدامس گذاشت و چسبوندش به زمین و با تمسخر گفت _چسبید، با دستت