رمان استاد خلافکار پارت 22
دروغ چرا از نفرت بین حرفاش ترسیدم. فهمید میخوام چیزی بگم ڪه بیحوصله گفت _وسایلاتو برداشتی بریم؟ سر تڪون دادم و سرسنگین گفتم _خودم میرم. حالم خوبه! نگاه به زخمای صورت و پای گج گرفتم انداخت و گفت _با من میای! با اخم گفتم _ڪجا اون وقت؟نذاشتی به خانوادم خبر بدم الان میخوام برم خونه ی خودمون. جلو اومد