رمان عشق تعصب پارت 17
با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت: _دیوونه شدی نصف شب اومدی بیرون اینارو از من بپرسی آره !؟ قطره اشکی روی گونم افتاد که بهادر ساکت شد و ناباور به چشمهای خیس از اشک من خیره شد یهو به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و گفت: _گریه نکن هیش میدونی طاقت دیدن