رمان استاد خلافکار پارت 23
با لبخند تمسخر امیزی نگام کرد و گفت _بزن. جلو رفتم و اسلحه رو درست روی قلبش گذاشتم و غریدم _تو حق نداشتی با لاله این کارو بکنی حق نداشتی… خیره به چشمام مچ دستم و گرفت و کشید. چون انتظارش و نداشتم بی تعادل روی تخت افتادم. اسلحه رو از دستم گرفت و بدون ول کردن مچ دستم