رمان خان زاده پارت 23
از فکر اینکه الان بیرونی ها صدام و شنیدن هول کردم. فهمید و گفت _آفتاب نزده رفتن. کلافه نفسم و بیرون دادم که با دیدن ساعت جیغم در اومد _مدرسم دیر شد. قهقهه ش در اومد _آخی… کوچولو چه نگران مدرسشم هست. ساعت ده شده دیگه تا تو برسی میشه یازده خودتو خسته نکن. نالون گفتم _امروز امتحان داشتم.