رمان تدریس عاشقانه پارت 12
خفه خون گرفتم. نفسش و بیرون داد و گفت _نمیخواد جواب بدی صبحونه تو بخور. بدون شکر ریختن مشغول هم زدن چاییم شدم. با این حرفش صبحانه نخورده کوفتم شد.. * * * * بی تفاوت داشتم نگاهشون میکردم. امشب به دستور بابابزرگ عمه اینا اومده بودن تا کارای عروسی و هماهنگ کنیم الان هم بحث سر تالار بود.