رمان خان زاده پارت 25
با نگاه تندی گفتم _حق دخالت تو زندگی منو نداری اهورا خان.به نامزدت برس! مچ دستم و از دستش کشیدم و پیاده شدم.از اینکه هنوزم با کوچکترین حرفش قلبم می لرزید از خودم متنفر بودم. زیر سنگینی نگاهش کلید انداختم و رفتم تو… موبایلم و از کیفم در آوردم و شماره ی سامان و گرفتم خیلی زود صدای نگرانش