رمان عشق تعصب پارت 27
کنار طرلان نشسته بودم ، آریا و بهادر داشتند مثل مجرما به ما دوتا نگاه میکردند سرم و بلند کردم و کلافه گفتم : _ چیه چرا اون شکلی نگاه میکنید !؟ آریا همونطور که خیره خیره داشت به ما نگاه میکرد گفت : _ چجوری فهمیدید ما اونجا هستیم و اومدید !؟ بعدش خجالت نکشیدید شماها با این