رمان سکانس عاشقانه پارت 34
* دانای کل * کلافه در جایش غلت می زند و با خود فکر می کند شاید اشتباه دیده…از اون فاصله زیاد چطور مطمئن باشد که اشتباه ندیده است؟ نفس حبس شده اش را بیرون می فرستد و می نشیند …! کف دستش را به سینه اش می زند.. _امیرعلی : چه مرگته لعنتی…بخواب لعنتی بخواب..! دستش به سمت