19 آبان 1398 - رمان دونی

روز: 19 آبان 1398 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان عشق تعصب پارت 31

رمان عشق تعصب پارت 31

  داخل خونه نشسته بودم داشتم برای خودم غاز میچروندم که مامان بهادر زنگ زد راننده اشون رو فرستاده دنبال من تا برم خونشون منم از اونجایی که حوصلم سررفته بود با کمال میل پذیرفتم ، آماده شدم زیاد طول نکشید که راننده اومد سوار ماشین شدم و راه افتاد سمت خونشون خیلی طول نکشید که رسیدیم ، با دیدن

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت آخر

_همینجوری! _سیاوش؟ چی رو قراره بهم بگی؟ آرزو حرفایی زد که از لحظه ی رفتنش دارم دیوونه میشم. نفسش بند آمد.. پس شنیده بود.. _چی بهت گفت؟ افق در چشمانش دقیق شد. _گفت به سیاوش بگو نترسه و هر چی که لازمه بهت توضیح بده… چی رو باید بهم توضیح بدی؟ چی هست که من نمیدونم اما آرزو میدونه؟ بزاق

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 21

سپس برای راهی کردنِ او تا دمِ در رفت. وقتی دوباره برگشت نگاهش را به سیاوش دوخت. سیاوش سرش را با تاسف تکان داد و چیزی نگفت. مونس آه کشید و دستش را به نشانه ی سکوت روی بینی اش گذاشت. همزمان افق از اتاق خارج شد و نگاهش را به هر دوی آن ها دوخت. پیراهنِ گلبهی و سفید

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 20

_اون بارم بازیِ من نبود.. قسم میخورم بازم بازی در کار نباشه! _خیلی خب تا یه ساعت بیا جایی که برات اس میکنم. _مرسی! گوشی را قطع کرد و میان دستانش فشرد. شاید وقتِ رفتن و دل کندن از این دنیای کثیف بود. تاوانِ بی آشیان بودن را بیش از حد داده بود! *** زیر پایش پر بود از جسد

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 19

_اگه همچین بود اینم همراه همه ی کثیف کاریاش برا دختره تعریف میکرد. چشاش داد میزنه از چیزی نمیترسه. حسِ من یه جاهای دیگه میره! _کجا؟ _یا با دختره تبانی کرده و ما سرمون بی کلاه مونده. یا ورپریده داره دروغ میگه و هیچی بینِ اون و سیا نبوده! گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و مشغولِ زیر و

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 18

_اون بیرون فقط پنج دقیقه منتظر میمونم. پنج دقیقه بشه شیش گازش و گرفتم رفتم. حالا هرچقدر کرمته بشین و معطل کن! از خرابه که بیرون رفت، آرزو سنگ بزرگی را از پشتِ سرش پرتاب کرد. به او و امر و نهی کردنش لعنت فرستاد و خودش را جمع جور کرد. وقتی بیرون رفت شهروز روی موتور نشسته بود. با

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 17

_ولی من دارم. میخوای فالت و بگیرم؟ افق بی حوصله نگاهش کرد که کنارش نشست و فنجان قهوه را جلوی خودش کشید. _اومم بذار ببینم.. یه مردِ قد بلند میبینم. چشم ابرو مشکی و جذاب.. نگاهِ افق ناراحت و مغموم تا کنار درختِ بید مجنون کشیده شد و به مردِ قد بلند و سیه چشم زندگی اش اندیشید.. چقدر در

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 16

_هدفت از این ملاقات چی بود؟ میخوای بگی همه چی رو فهمیدی؟ آرزو بی حرف نگاهش کرد و او ادامه داد: _تو نمیتونی ادعایی داشته باشی چون از اول تو بازی نبودی..من بهت گفتم برای تو این کاره نیستم.. گفتم با تو نمیتونم. گفتم برو پی زندگیت.. نگفتم؟ _من از اول وسط بازیت بودم سیاوش.. دروغ بسته! سیاوش سری تکان

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 15

_تولدت مبارک! میانِ تمام دل آشوبه هایش لبخندی زد و سر پایین انداخت. سیاوش چانه اش را بالا داد و نگاه داغش را به چشمانِ او دوخت. _اصلا دلم نمیخواست توی این موقعیت و به این شکل تولدت و تبریک بگم ولی.. نفسی گرفت و زبانش را روی لبش کشید. _تولدت مبارک عشقِ من! تمامِ وجودش از گرمای شیرینی پر

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 14

_نمیتونم بیشتر از این حرف بزنم سیا. کمی مکث کرد و گوشی را با نهایت زورش در دست فشرد. _مراقب خودتون باشین. نگران منم نباشین. من خوبم. دیگر برای جوابِ او مجالی نداد و تماس را قطع کرد. چند لحظه به صفحه ی خاموش گوشی خیره شد و با ناراحتی و حرص لب به دندان گرفت. به درجه ای از

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 13

_راست میگی من دختر احمق خانواده ام. کسی که همیشه ازش مخفی کاری میشه. ولی این لحنِ تند نشون میده دلت برام تنگ نشده. خیلی بی انصافی آرزو! صدای آرزو کمی آرام تر و ملایم تر شد. _من نخواستم بی انصاف باشم افق. زمونه مجبورم کرد. باید برم کاری نداری؟ برای سرازیر نشدن اشکش لبش را به دندان گرفت و

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 12

او را خوب میشناخت. وقتی فرازِ بیست و سه ساله در خانه شان رفت و آمد میکرد او تنها چهارده سال داشت. آن زمان ها نگاهش اینگونه برق نداشت. چشمانش مانند حالا دو سیاه چال و گودالِ ترسناک نبود. مانند حالا هم انقدر مطمئن و با اعتماد به نفس پا روی هم نمی انداخت. جوانِ ساده و پرتلاشی بود که

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 11

_کاملا مشخصه. دوست داری بزرگ که میشی چیکاره شی؟ یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و لب تر کرد. _هنوز معلوم نیست. همین که از اینجا برم بیرون کافیه! البته باید اول نازگل و بقیه دخترا رو خلاص کنم. صدای گریه شون شبا نمیذاره بخوابم! بعدشم میگردم دنبالِ یه کارِ خوب. دیگه هم تا آخر عمرم نمیام اینجا! در

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 10

_میدونی با چه زوری مجوز گرفتم امشب و پیشم باشه زهراجون؟ ببین چند ماهه نیومده! زهرا لبخند صمیمی به رویشان زد. افق بعد از مدت ها واقعا خوشحال بود! _تا برین اتاق و لباساتون و عوض کنین شیرکاکائوهای داغتونم آمادست! افق جلو آمد و همان گونه که با یک دست مهدیه را با خودش به طرف اتاق میکشید گفت: _گفته

ادامه مطلب ...

رمان سیاه بازی پارت 9

_نخ نیست بچه.. این دو تا قیطون من و توئیم که اینجوری به هم پیچ خوردیم. ببینش… تویی و خان داداشت..تا آخرِ عمرمونم اینجوری میمونیم. این و میندازی گردنت و درش نمیاری تا یادت باشه هرجا باشی، هر غلطی کنی داش شهروزت خبر داره! چشمان سیاوش برق زد و به گردنبند پارچه ای ، که برعکس چند دقیقه ی پیش

ادامه مطلب ...