رمان سیاه بازی پارت 8
_ببین افق اصلا تو حالِ خودم نیستم خوب؟ بذار ببینمت بعد تصمیم میگیریم برخوردِ کی غلط بود. کجایی؟ نفسش را با صدا رها کرد و تسلیم شده گفت: _خانه ی آرزو.. آدرسش و برات اس ام اس میکنم!. . . کیفِ دستی اش را در آغوشش فشرده بود و منتظر رسیدنِ امیر بود. به خاطرِ آن سی و چند پیام