رمان عشق تعصب پارت ۳۲
بعد رفتنشون بهادر با عصبانیت به مادرش خیره شد و گفت : _ من میدونستم اینجوری میشه برای همین گفتم نمیام اما مجبور شدم بیام و اون همه توهین و تحقیر رو تحمل کنم . گیسو خانوم شرمنده به پسرش خیره شد _ ببخشید پسرم همش تقصیر من شد . _ نه مامان تقصیر شما نیست ، تقصیر منه