رمان عشق تعصب پارت 34
_ من میخوام درمورد مسئله مهمی باهاتون صحبت کنم . بعدش صحرا رو صدا زد تا بیاد بهنام رو که خوابش برده بود ببره داخل اتاقش بعد اومدن صحرا و بردن بهنام بهش خیره شدیم که نفس عمیقی کشید و گفت : _ قراره برای یه مدت کوتاه پسر داداشم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه دوست ندارم