رمان خان زاده پارت 40
یه عالمه لباس دیگه رو انداخت جلوم و گفت _اینا رو هم آب بکش! نفس عمیقی کشیدم تا خونسرد باشم. بی حرف به کارم ادامه دادم. از زیر چشم حواسم به مهتاب بود که داشت با پسرش راه می رفت. از لج من مادر اهورا تمام کارا رو میریخت روی سرم و مهتاب رو تاج سرش کرده بود. عروسم از