رمان سکانس عاشقانه پارت 41
بهار نگاه ماتش رو از کف اتاق میگیره ، نفس عمیقی میکشه : _ فدای سرت ، خودت که چیزیت نشد؟ گیج به صورت خونسردش زل میزنم که خم میشه و چندتا دستمال از روی میز برمیداره ..! جلوی پاهام خم میشه و مشغول پاک کردن لکه های زرد پخش شده غذا از روی پام میشه..! سرش رو بالا میگیره