رمان عشق تعصب پارت 39
کنار پرستو نشستم کیانوش هم روبروم نشسته بود ، به سمت بابا برگشتم و گفتم : _ جان باهام چیکار داشتید ؟ بابا نفس عمیقی کشید و گفت : _ میدونی خاله ی بهادر داره میاد ؟ با شنیدن این حرفش سرم رو تکون دادم : _ آره میدونم _ من خیلی نگرانت هستم بهار میدونم اوندفعه چقدر اذیتت